همانقدر که باید!

پرده سفید اتاق خواب را دوختم. چین‌های کمی دارد. پارچه زیاد نبود؛ تترون بیست و یک سال پیش. رد تا روی پارچه مانده بود و به سختی اتو و صاف شد.

به گزارش اصفهان زیبا؛ پرده سفید اتاق خواب را دوختم. چین‌های کمی دارد. پارچه زیاد نبود؛ تترون بیست و یک سال پیش. رد تا روی پارچه مانده بود و به سختی اتو و صاف شد. مامان گفته بود به عنوان زیر پرده استفاده کن. هر خانه‌ای که بروی، چهار دیواری‌ات هم حریم می‌خواهد هم زیبایی. چرا تا الان ندوخته بودمش! شاید فکر می‌کردم باید فقط به نقش و نگارها دل ببندم و سادگی باشد برای گوشه صندوقچه.

الان بیست و یک روز و چهارده ساعت از دعوایمان می‌گذرد. خاطره توی خانه راه می‌رود و مرتب می‌گوید: «فضای خانه چقدر سنگین است.» اما بهار، دل‌مشغولی‌هایش، بازی‌های نوجوانی است. گوشی‌اش را با خودش چک کردم. تازگی‌ها از راهنمایی‌های ساده هم دلخور می‌شود، اما خوب است قهر نمی‌کند. خاطره نگاهش را از روی دفترچه‌اش برمی‌دارد، میز را جلو می‌کشد، صدای خش‌خشِ پایه میز روی سرامیک‌ها گوش‌خراش است. چشم توی چشم می‌شویم.
«مامان!چرا تو قهر کردن بلد نیستی؟»

صدایش عصبی است؛ درست مثل خروشیدن رودخانه در سکوت جنگل در تاریکی شب. سر تکان می‌دهم. دست می‌گذارم روی دکمه‌های لباسم. چشم می‌بندم و دکمه‌ها را پایین به بالا می‌شمارم. هیچ چیزی را به یاد نمی‌آورم. سر چی دعوا کردیم. لباس باشگاهش که توی لباسشویی مانده بود یا نرخ تورم که حالا قیمت برنج را مثل خیلی چیزهای دیگر روی انگشتش می‌چرخاند. اصلا توی سطل برنج چند لیوان برنج دیگر داشتیم که صدایش را برای من کلفت کرد. توی دلم گفتم: «سبیل دراز قهرو».

باز خاطره گفت: «مامان! اگر تو قهر کردن بلد بودی و می‌رفتی، بهتر بود.»
نمی‌دانم به خاطره بگویم جوان یا نوجوان؟! بچه نمی‌داند مامان‌ها، دنیای خودشان را دارند که قانونش را خودشان می‌نویسند. قانون من هم، این بود که خانه‌نشین سکوت خودم باشم. صدای زنگ در آمد. سیاهی چشم‌های درشت بهار، توی سفیدی‌اش چپ و راست چرخید. لب‌هایش را جمع کرد. من را نگاه کرد.

بلند شدم. توی صفحه آیفون کسی دیده نمی‌شد. چراغ‌های ال‌ای‌دی پیچیده‌شده دور درخت آن طرف خیابان تنها نور خیابان بودند. ساعت دیواری را نگاه کردم؛ یک ربع‌ به دوازده شب. گوشی را برداشتم.

«بله! بفرمائید!»

کسی جواب نداد. چند ثانیه‌ای مکث کردم و همزمان قفل بالای در را دو دور چرخاندم .
دوباره گفتم: «بله بفرمائید!»

بهار با تعجب و ترس گفت: «مامان!» خندیدم.
«چیه؟!»

دمپایی‌های چینی توی پایم سنگینی می‌کردند. یادم آمد بهار گفته بود: «مامان رویش نوشته گندم، روی آن جفت دیگر نوشته است جو.» یعنی خودمان نمی‌توانستیم گندم یا جو تولید کنیم که حالا این چینی‌های سنگین را توی فضای سنگین باید می‌پوشیدم و تا لب پنجره اتاق خواب می‌رفتم تا توی خیابان را ببینم. پرده را کنار زدم. خیلی کم از گوشه سمت راست، چشم انداختم، هیچکس نبود مگر نور چراغ‌گازی‌های خیابان. چرا کم‌سو بودند؟ ما به برق کدام منطقه با چه ولتاژی وصلیم؟! حتما سویش را کم کرده‌اند تا به همه جیره برسد.

آمدم به نظر کارشناسانه خودم بخندم که یک قد پریدم هوا. بهار دستش را زده بود روی شانه‌ام. ترسیدم هم از بهار هم خودم، هم دست روی شانه، هم نور کم‌سو، هم خیابان تاریک، هم جای خالی آن مرد که بیست‌و‌یک روز و چهارده ساعت است که رفته است.

«مامان کی بود؟» بعد از برق‌گرفتگی خودم کاملا عادی گفتم «هیچکس! بهار ساعت دوازده شب هستش و هنوز نخوابیدی».

دوست داشتم کسی بود توی خیابان، پشت آیفون، توی تاریکی. شاید سبک می‌شدم از بغض وجودم. بهار روی سرامیک‌های کنار تختش پتو انداخت. دستم را زیر بالش چرخاندم و تا خواستم چشم ببندم.

گفت: «مامان تو بابا رو دوست داری؟»

صدای زنگ در چند دقیقه قبل، پیچید توی گوشم و قطع نمی‌شد. در را چند قفله کرده بودم، خیالم راحت! کسی نمی‌تواند بیاید. درست مثل تمام روزهای قبل. وقتی بود او هم می‌پرسید «مرا چقدر دوست داری؟»

بدون مکث گفته بودم: «آنقدر که باید.» اما به بهار دخترکم این را نگفتم: «معلومه که دوستش دارم.کیه که بابا رو دوست نداشته باشه.» بعد شروع کرد حرف زدن و حرف زدن. چه خوب که زندگی و تمام غصه‌هایش توی قصه‌های ناز دخترم گم است. وقتی خوابید، رفتم دوباره پشت پنجره. یعنی کسی توی خیابان پشت در منتظر است برای دوست داشته شدن، به اندازه همانقدر که باید.