به گزارش اصفهان زیبا؛ امروز هم مثل دیروز بود. ساعت هشت صبح، دم درِ دانشگاه ایستاده بودم و به ساختمانِ قدیمی نگاه میکردم که انگار خستهتر از من است. دیوارهایش ترکخورده، مثل چهرهای که از فرط رنج، خط و خطوطش عمیق شده باشد. بوی نم و کهنگی، نه بوی کتاب و هیجان یادگیری، اولین استقبالکنندهی دانشجویان است.
راهروها خلوتاند. نه از آن خلوتِ ساکت و متمرکز، بلکه از آن خلوتِ پرسشبرانگیز که میپرسد: “شورِ جوانی کجا رفته؟” صدای قدمهایم تنها پژواک دارد. به تابلوهای اعلانات نگاه میکنم؛ پر از بخشنامههایی با عباراتِ دستوری و تکراری. میان همهی آنها، پوستر کوچک و رنگورو رفتهای از یک کارگاهِ دانشجویی خودنمایی میکند، گویی آخرین نفسهای یک فعالیتِ مستقل را میکشد.
در کلاس، استاد با چهرهای عبوس و نگران درس میدهد. انگارنهانگار که قرار است اینجا مهدِ پرسشگری باشد. سؤالکردن، تبدیل به عملی شبیه به قدمزدن روی یخ نازک شده است. میترسی بشکافی، میترسی اعتراض کنی، میترسی حتی یک “چرا”ی ساده بپرسی. فضایی که باید پر از چالشهای علمی باشد، با سکوتِ سنگینِ رضایت اجباری پر شده است.
اتاقهای آزمایشگاه، با دستگاههای فرسوده، حکایت از بیتوجهیِ سالها میکنند. کتابخانه که باید پناهگاهِ ما باشد، بیشتر شبیه به گورستانی از کتابهای قدیمی است تا یک مرکز زنده و پویا. اینجا، بهجای آنکه احساس کنم بال در میآورم، احساس میکنم دارم یاد میگیرم که چگونه آرام باشم، چگونه توقع نداشته باشم، و چگونه خودم را با “همینقدر” وفق دهم.
اعتراض من فریاد بلند نیست؛ نگاهم به پنجرهی شکستهی راهرو است، به صندلیهای خالی کلاس است، به ناامیدی در چشمان همکلاسیهایم است. اعتراض من، گزارشی است از یک روز عادی در دانشگاهی که میتواند نجاتدهندهی آیندهی این سرزمین باشد، اما دارد در برابر چشمان ما، آرامآرام، آخرین نفسهایش را میکشد.