پرستاری که مادر مجروحان جنگ شد

در روزگاری که جنگ، سایه‌اش را بر جان و دل مردم ایران گسترده بود، زنانی بودند که بی‌ادعا، بی‌توقع و با تمام وجود پا به میدان خدمت گذاشتند.

به گزارش اصفهان زیبا؛ در روزگاری که جنگ، سایه‌اش را بر جان و دل مردم ایران گسترده بود، زنانی بودند که بی‌ادعا، بی‌توقع و با تمام وجود پا به میدان خدمت گذاشتند. یکی از این چهره‌های ماندگار، «شهناز آقایی حسین‌آبادی» است؛ بانویی از خطه‌ اصفهان که با قلبی سرشار از ایمان و اراده‌ای استوار، پنج سال از جوانی‌اش را وقف مجروحان جنگی در بیمارستان امام خمینی سقز کرد.

او نه تنها پرستار بود، بلکه پناه، خواهر، و مادرِ رزمندگانی شد که در سخت‌ترین لحظات زندگی‌شان به دستان پرمهر او دلگرم بودند. روایت زندگی او، قصه‌ای است از ایثار، اشک، عطر خون شهدا و عشقی که تا امروز در دل مردم سقز زنده مانده است. این گزارش، مروری است بر خاطرات، فداکاری‌ها و لحظاتی که از جنس نور و ایمان‌اند.

در بیمارستان امام خمینی سقز، همه او را «خواهر آقایی» صدا می‌زدند؛ لقبی که هنوز هم در میان مردم آن منطقه زنده است. شهناز آقایی حسین‌آبادی، نه فقط پرستار، بلکه مادری دلسوز برای مجروحان جنگی بود. جوانی‌اش را وقف خدمت کرد و با گذشت سال‌ها، هنوز با افتخار می‌گوید: «نیمه‌ای از جانم را در سقز جا گذاشته‌ام.»

از اصفهان تا کردستان؛ آغاز مسیر جهادی

شهناز آقایی متولد ۱۳۳۶ در شهر اصفهان، روزی از رادیو خبر سقوط یک بالگرد هوانیروز را می‌شنود. آن لحظه، نقطه عطفی در زندگی‌اش می‌شود. «مثل دیوانه‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدم… دیدن آن خانم‌های بیوه‌شده مرا متحول کرد. از خودم پرسیدم چرا من در خانه نشسته‌ام؟» او با همین انگیزه، به جهاد دانشگاهی می‌پیوندد و در کنار اردوهای جهادی، به دوخت و بسته‌بندی لباس برای رزمندگان مشغول می‌شود.

داوطلبی بدون تجربه؛ اما با ایمان

او وقتی خبر اعزام نیروهای پرستار به کردستان توسط هلال احمر را می‌شنود، با وجود نداشتن هیچ تجربه‌ای، داوطلب می‌شود. «با زهره همتیان گفتیم توکل به خدا… گفتیم از پرستاری چیزی نمی‌دانیم، ولی هر کاری از دستمان برآید انجام می‌دهیم.»

مأموریتی که پایان نداشت

پس از سه ماه خدمت در منطقه، زمان بازگشت به اصفهان فرا می‌رسد. اما مسئول بهداری با نگاهی نگران به آن‌ها می‌گوید: «می‌توانید بروید، ولی می‌دانید که اینجا چقدر به شما نیاز داریم. حتی در بیمارستان امام خمینی سقز وضعیت بدتر است. اگر تمایل دارید، شما را به آنجا اعزام می‌کنیم.» شهناز آقایی و همراهش، با نیت خدمت آمده بودند؛ پس ماندن برایشان تردیدی نداشت.

سقز؛ نقطه عطفی در مسیر خدمت

در فروردین ۱۳۶۰، آن‌ها راهی بیمارستان امام خمینی سقز می‌شوند؛ بیمارستانی در مسیر بانه‌سردشت که روزانه پذیرای شمار زیادی از مجروحان جنگی بود. منطقه‌ای محروم با کمبود شدید نیروی انسانی. شهناز آقایی می‌گوید: «فقط ما دو نفر خانم بودیم و باقی نیروها مرد بودند.» در چنین شرایطی، خواهر آقایی بی‌وقفه تلاش می‌کند و به‌زودی مسئولیت‌های بیشتری به او واگذار می‌شود.

از نماینده سپاه تا ریاست بیمارستان

او با گذشت چند ماه، به‌عنوان نماینده سپاه در بیمارستان منصوب می‌شود و مسئولیت اعزام شهدا و مجروحان را بر عهده می‌گیرد. «چون باید با هوانیروز، سپاه و سازمان‌های دیگر هماهنگی می‌کردم، بعد از مدتی مدیر داخلی بیمارستان شدم و دو سال بعد، به ریاست بیمارستان منصوب شدم.»

روایت‌هایی از دل زخم و فداکاری

او با چشمانی اشک‌بار، از روزهایی می‌گوید که واژه‌ها از توصیفش ناتوان‌اند. «برخی اوقات از درِ اتاق عمل تا بخش داخلی، مجروحان را برای عمل‌های مختلف پشت سر هم آماده گذاشته بودیم. گاهی در همین صف انتظار، دو سه نفر آخر شهید می‌شدند.»

تاب‌آوری در دل رنج

روزهایی که خواهر آقایی در بیمارستان سقز سپری می‌کرد، سرشار از صحنه‌های دردناک و لحظاتی دشوار بود. اما چگونه یک دختر جوان توانست این فشار روحی را تاب بیاورد؟ «با همه سختی‌ها، همین که شخصی بهبود پیدا می‌کرد، انگیزه می‌گرفتیم و خدا را شاکر بودیم.

می‌دانستیم کسی غیر از ما نیست.» او از لحظاتی روایت می‌کند که حتی پزشکان نیز از درمان ناتوان بودند. «مجروحی را آوردند که تیر به شریان اصلی گلویش خورده بود. خون از گردنش فواره می‌زد. هیچ کاری از دست کسی برنمی‌آمد. گاهی گوشه‌ای می‌رفتیم و برایش اشک می‌ریختیم.» برای تخلیه فشار روانی، شب‌ها به سردخانه می‌رفتند و کنار شهدا با خواندن دعا، ضجه می‌زدند.

کردستان؛ سرزمین زخم و ایستادگی

در آن سال‌ها، وضعیت کردستان بحرانی بود. گروهک‌ها افراد غیربومی را شکنجه می‌دادند و شناسایی شهدا دشوار بود. «سرها را می‌بریدند و با ماشین روی بدن شهدا می‌رفتند. اما در پنج سالی که آنجا بودم، اجازه ندادم حتی یک شهید گمنام از آنجا برود.» او از شهیدی می‌گوید که سه ماه در سردخانه ماند تا مادرش پیدایش کند. «مادرش می‌گفت تمام کوه‌ها را گشته‌ام تا نشانی از فرزندم بیابم. آن روز در و دیوار بیمارستان اشک می‌ریخت.»

قاب‌هایی از ایثار

شهناز آقایی، با دوربین کوچکش، لحظه‌های ناب را ثبت می‌کرد. «سعی می‌کردم تا آنجایی که می‌شود از شهدا عکس بگیرم. تقریباً تمام حق‌الزحمه‌ای که سپاه به من می‌داد، برای عکس‌ها پرداخت می‌شد.» آلبوم عکس‌هایش، گنجینه‌ای از خاطرات و روایت‌های ناگفته است.

جبهه؛ مدرسه انسان‌سازی

او به عمق معنای جبهه ایمان دارد؛ جایی که انسان‌ها ساخته می‌شدند. «من به واقعیت انسان‌سازی در آن برهه ایمان آوردم.» آقایی از شهید مصطفی طیاره یاد می‌کند؛ فرمانده‌ای جوان با چهره‌ای سرشار از معنویت. «وقتی به او نگاه می‌کردی، شهادت در صورتش موج می‌زد. جوانی بلندقد که همیشه سرش خم بود. بعد از شهادتش، برادر کوچکش غلامعلی آمد و او هم چند سال بعد شهید شد.» او از زیبایی‌هایی می‌گوید که در ظاهر نبود، بلکه در عمق جان انسان‌هاریشه داشت.

زنان امدادگر؛ طلایه‌داران خدمت در کردستان

در آغاز، تنها شهناز آقایی و زهره همتیان به ‌عنوان امدادگران زن در بیمارستان سقز فعالیت می‌کردند. اما به مرور، بانوان بیشتری از شهرهای مختلف به منطقه اعزام شدند و نقش‌های کلیدی ایفا کردند. «در غرب و کردستان، زنان اصفهانی نقش بسیار پررنگی داشتند. خانم روغنی در بیمارستان امام خمینی، خانم عارضی در بانه، و خانم ایمانیان در سنندج مهره‌های بسیار قوی بودند.» معلمان آموزش و پرورش نیز در کنار امدادگران، در آن سال‌ها حضوری مؤثر داشتند.

معجزه‌ای در شب خون و عطر

در یکی از شب‌های پرحادثه، مجروحی به بیمارستان منتقل شد که پزشکان از نجات او ناامید بودند. اما اتفاقی شگفت‌انگیز رخ داد «بوی عطر عجیبی فضا را پر کرده بود. هیچ‌کس عطر نزده بود، اما همه آن را حس می‌کردند. لحظاتی بعد، مجروحی که امیدی به او نبود، روی تخت نشسته بود و فقط با انگشت به آسمان اشاره می‌کرد.» این خاطره، در ذهن امدادگران و معلمان آن شب، به‌عنوان لحظه‌ای فراموش‌نشدنی باقی مانده است.

عطر شهادت؛ تجربه‌ای فراتر از تصور

در فضایی آکنده از خون و درد، گاهی اما نشانه‌هایی از معنویت احساس می‌شد. «گاهی خونی که روی دستمان می‌ماند، بوی عطر می‌داد. من این را با پوست و گوشت و تمام وجودم لمس کرده‌ام.»
این تجربه، برای آنان که در آن فضا زیسته‌اند، واقعیتی ملموس و فراتر از توصیف بود.

تلخ‌ترین وداع؛ شهادت شهید صیرفیان

از میان خاطرات تلخ، شهادت شهید صیرفیان بیش از همه خواهر آقایی را آزرده است. «وقتی او را آوردند، انگار برادرم را از دست داده بودم. از شدت ناراحتی، شیشه در شکست و انگشتم چند بخیه خورد.» شهید صیرفیان، مسئول پرسنلی سپاه، جوانی فداکار بود که تا آخرین لحظه در خدمت مردم ایستاد.

پنج سال زندگی در خدمت

خواهر آقایی، تمام زندگی‌اش را وقف بیمارستان کرد و از آرامش شخصی چشم پوشید. «در کل مدت پنج سال، شاید شش یا هفت بار بیشتر به مرخصی نیامدم. هر شش ماه یک‌بار هم به زور می‌آمدم. تمام زندگی‌ام در آن دوران معطوف به بیمارستان بود.»

ازدواجی از جنس ایثار

پس از پنج سال خدمت بی‌وقفه، شهناز آقایی به اصرار مادر تصمیم به ازدواج می‌گیرد. اما شرطی متفاوت برای انتخاب همسر دارد: «دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم تا تمام زندگی‌ام وقف او شود.» با وجود مخالفت مادر برای ازدواج با جانباز قطع نخاع، در فرم بنیاد شهید، مجروحیت از ناحیه دست، پا یا چشم را ثبت می‌کند.