به گزارش اصفهان زیبا؛ توی خیابان سلمان فارسی که قدم بزنی، ذهنت به هزار فرعی سرک میکشد. میکشد و میکشاند تو را به گذشتهها. به گذشتههای دور این محل و گذشتههای نزدیک زندگی خودت؛ مثلا از گذشتههای دور همین پل شهرستان. میگویند قدمت اصلی آن ساسانی است؛ یعنی قبل از آنکه اسلام به محله ما بیاید و سلام بدهد.
آن روزها هم آفتاب هرروز از پل شهرستان به اصفهان سلام میکرد و شعاع نورش را زودتر از بناهای دیگر روی «پل شهرستان» میانداخت. اینجا شرق اصفهان است؛ نقطه انتهایی زایندهرود در شهری که نهایتش به روستایی شهرستان نام میخورد.
این محله هزار داستان دارد. نمیشود از ابتدای خیابان بازارچه عبور کنی و به روی خودت نیاوری. بازارچه پر است از مغازهها که ویترینهایش ذهن مردم را میبرد و خاطرههای بازارچه ذهن من را.
نام خیابان بازارچه در انتهای خیابان سلمان فارسی با محله شهرستان گره خورده است؛ جایی که درست داستان من و سید سلمان پیوند میخورد؛ رفیق دوران کودکی و همیشه. همان به قاعده نازنین جبر روزگار، همسایههای چسبیده به هم. الان ذهنم درست همینالان ذهنم رفت سراغ سلمان، از سلمان بگویم یا از خیابانش؟ به سراغ همان پل شهرستان میروم.
گفتم که این پل ساسانی است؛ اما شکل ورودی آن تماما صفوی است. این پل با آن دهانههایی که مشابه آن را در خوزستان هم دیده بودم، همان حالت قوسی را دارد که آثار پیش از ورود اسلام نیز دارد. شکل کاملتر اینها پلهایی است که روی رودخانه دز و کارون میبینیم؛ البته از حیث قدوقواره، آن پلها کجا و اینها کجا.
درهرصورت پل شهرستان اگرچه امروز غریب این گوشه افتاده و شکلی تزیینی گرفته، روی دریاچهای کوچک و مصنوعی، اما روزگاری برای خودش بروبیایی داشته است. مردم از روی آن به آنطرف رودخانه میرفتند و حتما از آنطرف هم به اینطرف میرفتند (چقدر فلسفی گفتم!).
ولی خب پلهایی هم وجود دارد که اگر از اینطرفش بروی آنطرف، دیگر نمیتوانی برگردی اینطرف پل. یادت هست سلمان تو به من گفتی دنیا پل است. قصه اصلی ما از آنطرف پل شروع میشود.
آره، دنیا پل است؛ یک پل لعنتی، پلی که اگر قرار باشد تو زودتر از آن بروی، من میمانم و گیجیها. من میمانم و سردرگمی. و تو من را اشتباه گرفتی و چه بد به من خبر دادی که دوندهای روی این پل هستی. من طاقت این عبورومرورها را ندارم. من دلم میخواهد با تو روی لبه دیوارههای پل شهرستان بنشینم و پایم را بیرون از این پل آویزان کنم. من دوست دارم… .
چهکار میکنی حسان. با خیالاتت نری زیر ماشین. محله هرچند محله دوران کودکی هم باشد، قانون ننوشته که ماشینها برای رد شدنشان از تو اجازه بگیرند. چشمهایت را بازکن یکهو میبینی در برهوت هپروتت در میان خیابان شوتی. وسط خیابان مردن لطفی ندارد؛ پس چشمهایت را باز کن. حواست جمع باشد.
نشنیدی سلمان چه گفت. دنیا پل است و حکما ما هم رهگذر. ته بیخیالی در عالم هم باشی، بازهم نمیتوانی نپرسی که از ما چه چیزی بهجا میماند؟ از حسان چه چیزی میماند؟ راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم.
حسان هستم و اگر بخواهم خودم را دقیقتر معرفی کنم، یک زننده قدم در خیابان سلمان فارسی اصفهان؛ جایی که میدان بزرگمهر را به پل شهرستان و خیابان بازارچه وصل میکند و من عزم کردهام با تخیلاتم ( مثل وق و ووق تلفن همراهم بیاجازه سراغم میآید) به سمت بزرگمهر بروم و تخیلات درون جیبم را تنقلات بین این راه کنم. حالا تخیل که نه، همان جریان سیال ذهن.