به گزارش اصفهان زیبا؛ محله حسنآباد از محلههای قدیمی در دل بافت تاریخی شهر اصفهان است. از آن محلههایی که شخصیتهای زیادی برای معرفی دارد. در این محله اولین مدیرعامل شرکت خبازان زندگی میکند. کسی که 80 سال عمرش را در نانوایی و پخت نان گذارند. حاج حسن غازی، پیرمردی که یک سال از قرن اول زندگیاش گذشته و میرود تا سالهای قرن دوم را تجربه کند. حاج حسن متولد سال 1304 است. او کوه تجربه و خاطره از کوچهپسکوچههای اصفهان است. دو ساعت همصحبتی با حسن غازی، لذت شنیدن از داستانها و خاطرات گذشته اصفهان را دوچندان کرد. آنچه میخوانید خاطرات مردی است که عمرش را کنار تنور، نان و قوت قالب مردم گذرانده است.
شغل پدرم را دنبال کردم
«سال 1304 به دنیا آمدم. پدرم نانوا بود و من همشغل پدرم را دنبال کردم. زندگیام این سالها پر است از خاطرات تلخ و شیرین و زندگی نامهام را به ده دوره تقسیم کردهام و نوشتهام. نانوایی پدرم قدیمی بود و گِلی. مغازهمان در کنار سینما سپاهان بود که هنوز حفظش کردهام و باآنکه بازنشسته شدهام؛ اما هنوز نانوایی نان میدهد دست مردم. دوران کودکیام با مسجد، دعا و فضای معنوی گرهخورده بود. تا ۱۲ سالگی در محیطی مذهبی رشد کرده و پیوند عمیقی با مسجد محل داشتم. آن موقعها میرفتم مسجد قصر منشی. هنوز خیابان نشاط نبود، از بازارچه حسنآباد میرفتیم سمت محله قصر منشی. همان سالها دعای کمیل را هم حفظ کردم.»
حاج حسن هنوز سرزنده و خوشبیان است. دیوار اتاقش پر است از عکس و هنر خوشنویسی. خانوادگی اهل هنر بودهاند و یکی از برادرانش، خوشنویس و خطشناس بوده است. موسیقی و هنر در خانواده غازی دیرینه است. حاج حسن، نینوازی ماهر و دستگاههای موسیقی را خوب میشناسد و سالهاست که با اهل موسیقی حشرونشر دارد. باآنکه سواد آکادمیک خیلی زیادی ندارد؛ اما شعرهای زیادی حفظ است و رفتن به انجمنهای ادبی، یکی از تفریحاتش بوده است. هنوز شعرهایی که سالها پیش حفظ کرده، توی خاطرش هست و هر بار در میان خاطراتش برایمان میخواند. شغلش را با این بیت معرفی میکند:
سالهاست که من خبازم
اندر این حرفه خودم آغازم
از سعدی، فردوسی، مولوی، صائب و بزرگان شعر، شعرهای زیادی حفظ است؛ ولی دوست داشته از شعر لذت ببرد تا اینکه خودش را مطرح کند.
او همچنین با تلاش و گوشش سعی کرده در حوزه نویسندگی هم وارد شود و چند عنوان کتاب تالیف کرده است.
شعر باعث شد تصدیقم را بگیرم
«به شعرعلاقه زیادی دارم. من در کودکی روزها به نانوایی میرفتم و نتوانستم مدرسه بروم؛ اما پدرم شبها من را مکتبخانه میبرد. وقتی از نانوایی فارغ میشدم، شبها به مکتبخانه مریم بیگم، کنار کلینیک قائدی، میرفتم. بالای مکتبخانه این شعر را نوشته بود.
یکشب که به تحصیل ادب میگذرد بهتر زشبی که با طرب میگذرد
گرروز نرفتی پی تحصیل کمال
دریاب زشب، آنچه به شب میگذرد
«یک روز خیلی خسته شدم و نتوانستم درس بخوانم. شب وقتی به مدرسه شبانه رفتم، معلم از من درس پرسید؛ ولی نتوانستم جوابش را بدهم. آن روزها کمی تپل بودم. معلم لپم را کشید و گفت:«میخوای همش اینها را کلفت کنی.» جلو بچهها حجالت کشیدم و به گریه افتادم. دیگر مدرسه نرفتم. آن معلم باعث شد تا دیگر مدرسه نروم. سالها بعد همراه رفیقی قدیمی به آموزشگاه دکتر مؤید در دروازه دولت، برای تکمیل تحصیل رفتم. موقع فراغت میرفتیم آموزشگاه برای درس خواندن. رفیقم بعد از تمام کردن درسش توی آموزشگاه، ادامه تحصیل داد و دکتر شد؛ اما من فقط تصدیقم را گرفتم و افتادم توی کار صنفی. یادم هست رفته بودم مدرسه تبریزیها در میدان شهدا تا امتحان بدهم. از سرکار رفتم و موقع امتحانات بود. دیر رسیدم. امتحان انشاء و فارسی بود و مطلع انشاء این بیت شعر بود
وقت تنگ وناله بیحاصل، چه باید کرد
کار باید کرد، وقت ناله و فریاد نیست
گوشه کلاس نشستم تا بنویسم. معلم گفت: «بیخود ننویس. دیر اومدی باید بری سال دیگه بیایی»؛ ولی من گوش نکردم و نوشتم. انشایم را بر اساس زندگی ادیسون نوشتم. آخر انشاء هم این شعر را نوشتم.
کرد ادیسون کشف برق و شادباش کائنات
میرسد بر رخ پاک، آن کاشف فرزانه را
نی همی آفاقوانفس روشن است از فکر او
داد فکر او نجات از سوختن، پروانه را
برگه را دادم دفتر و با خودم گفتم:« کهای دل غافل نمیتوانم تصدیقم را بگیرم.» فراش مدرسه آمد سراغم و گفت: «توی دفتر تو را خواستهاند.» رفتم مدرسه، توی دفتر جلسه گرفته بودند. از من پرسیدن این شعر از کیست؟ گفتم: «نمی دونم شاعرش کیه. فقط حفظ کردم.» این شعر باعث شد من را قبول کنند و من تصدیقم را گرفتم.
اهل زورخانه و ورزش بودم
«ساختمان نظاموظیفه توی چهارباغ بود. برادرم آنجا مغازه داشت و من توی مغازه برادرم کار میکردم. یک روز مردی که پاسبان بود و سربازگیر، آمد نانوایی. میخواست بدون نوبت به او نان بدهم، ندادم. عصبانی شد و رفت. کمی بعد برگشت. گفت: «شما سربازی و باید بری خدمت» همانجا من را گرفتند و بردند سربازی و فرستادند منطقه. در دوره سربازی رفتم توی گروهان ورزشی. ارتش گروهی از ورزشکاران را جمع کرده بود و من عضو تیم کشتیگیرها شدم. اهل ورزش و زورخانه بودم. میرفتم زورخانه محله حسنآباد. بازارچه پر بود از هنرمندهایی که عصرها بعد از کار میرفتند زورخانه برای ورزش.»
سال کشف حجاب را یادم هست
«سال 1314 یک روز کنار مغازه پدرم توی بازارچه حسنآباد، نشسته بودم. دیدم خانمها با کتودامن و یک کلاه فرهنگی ،سوار درشکه از داخل بازارچه به سمت استانداری میروند. از پدرم پرسیدم کجا میروند. پدر گفت: «میروند جشن استانداری» سال کشف حجاب بود و ادارات دولتی جشن میگرفتند. استانداری هم به کارمندانش گفته بود باید خانمهایشان با بلوز و دامن و کلاه فرهنگی، در جشن شرکت کنند. آن موقع دیدن خانمها با این شکل وشمایل، برای همه عجیب بود.»
سال قحطی و ماجرای توزیع نان در شهر
«سال 1320 سال قحطی بود. دولت تعیین کرده بود که همه نانواها، جایی در کوچه پشت مطبخ، کنار دانشگاه هنر که قبلاً زندان بود و اسمش «شیر گویا»، نان بپزند و بعد در نانواییها سطح شهر توزیع کنند. 50 تنور آماده کرده بودند برای چهار منطقه. در چند نوبت نان میپختیم. یک افسر آمریکایی، مسئول این کار بود. نان یک وسیله سیاسی بود برای دولت و درست دست مردم نمیرسید. هر جا کم میآورند گناه را گردن نانوا میانداختند. نانوا را خراب کرده بودند و مردم ما را مقصر میدانستند و شعر علیه ما سروده بودند. همه نانواهای اصفهان آمدند در این منطقه تا نان بپزند؛ اما ارامنه نیامدند و توی محله جلفا برای خودشان نان میپختند. نانها که پخته میشد، آنها را جمع میکردند و پدرم تا صبح کشیک میداد تا نان نواحی باهم قاتی نشود. صبح گاری میآمد، نانها را میبرد دم نانواییها تا بین مردم تقسیم کنند. مردم خیلی جلوی نانواییها معطل میشدند، وقتی گاری میرسید، صبرشان تمام میشد و میریختند روی گاری و نانها را غارت میکردند. از طرف دولت پاسبان گذاشتند برای گاریها؛ اما فایده نکرد و مدتی بعد مردم به نانواخانه حمله و پاسبانها را زدند. بعد دیدند فایده ندارد، گفتند نانواها برگردند توی نانواییهایشان و همانجا نان بپزند.»
جوان ترین رئیس اتحادیه نانواها بودم
«از سربازی که آمدم. پدرم توی چهارباغ کوچه سینما سپاهان، نانوایی بازکرده بود. 22 ساله بودم که برای انتخابات وارد شدم و پایم به اتحادیه باز شد، جوانترین رئیس اتحادیه بودم. آن زمان تمام اعضا هیئتمدیره صاحبان کارخانههای آردفروشی بودند. گفتم:« اینکه صنف نانوایی نیست وقتی صاحبان کارخانه، رئیس اتحادیه هستند. هر وقت اتفاقی بیفتد به نفع آنهاست.»مردم به نان و گوشت حساس بودند. قوت اصلی آنها نان بود. دیدم تمام کمبودها مربوط به آردفروشها و هیئتمدیره است؛ ولی گناه را گردن نانوا میاندازند. کاری کردم که سال بعدش، 1325 کلیه هیئتمدیره اتحادیه از صنف نانواها بودند. درمجموع آسیابدارها و کارخانهدارها را حذف کردیم. نانواها با مشکلات زیادی روبرو بودند. همیشه ورشکست میشدند، چون برای تولیدکنندگان کار میکردند. تلاش کردم تا مشکلات نانواها را کم کنیم. من این سالها خیلی دوندگی کردم، چون نانوا مظلوم بود.»
برای کمترزجر کشیدن نانواها، دستگاه وارد کردیم
حاج حسن برای نجات نانواها از ظلمهایی که در حقشان میشد، تلاش کرد تا وارد تشکیلات و صنف شود. در این مسیر پرپیچ وخم سختی زیاد کشید. لوح تقدیر سالها تلاشش برای صنف خبازان، به دیوار اتاقش قاب شده بود. عکسهای قدیمی از زمانی که در هیئتمدیره در حال تلاش برای بهبود وضعیت نانواها بوده است را آلبومی کرده و توی کامپیوتر قدیمی، در دل یک فایل، جا داده است. عکسها بهخوبی سیر فعالیت حاج حسن را روایت میکند. با آنکه سنی ازش گذشته؛ اما به خوبی پشت سیستم کامپیوتر قدیمیاش مینشیند و عکسها را یکییکی با جزئیات، برایمان توضیح میدهد.«چون زجر نانوایی را کشیدم، درد نانوا را میفهمیدم. همین مسئله باعث شد، 70 سال در صنف بمانم و مشکلات نانوایی را حل کنم. از بس توی نانوایی اذیتم شدم، گفتم کاش دستگاهها بازسازی شود و دستگاه جدید وارد شود. این فکر زمان مدیرعاملی به سرم افتاد. سه جا مدیرعامل شدم، در اتحادیه خبازان، شرکت تعاونی و قرضالحسنه نانوایان. مسئول کارگرها رفیقم بود. آقای گلشیرازی از جوانی کنار من است. آنهم سالها نانوایی کرده و پشت تنور زحمت کشیده است. خیلی جاها به من کمک کرد تا کاری برای کارگران نانوایی انجام دهم. قدیمها تنور گلی بود و آتش. بعضی نانواها ازبس توی آتش نگاه میکردند، ممکن بود کور شوند. تصمیم گرفتم ماشین تولید نان نیمهصنعتی، وارد کنم. دولت گفت کمک میکند. شرکت تشکیل دادم برای وارد کردن دستگاهها به اسم شرکت نان خاصه اصفهان. مدیرعامل شرکت شدم. دولت اما کمک نکرد. خودمان وارد کار شدیم تا کارگرها راحتتر نان بپزند و هر طور بود دستگاههای بهروز را وارد کردیم.»
پای بهداشت را به پخت نان وارد کردیم
«برای بهداشت نان، اقدامات خوبی انجام دادم. آن زمان نمکی که در خمیر استفاده میشد از حبیبآباد میآوردند و پر از شن بود. مسئول بهداشت را آوردم و نشانش دادم که نمک بیکیفیت است. گفتم از گرمسار، نمک یددار میآوریم. رفتم گرمسار و قرارداد بستم. تریلی اول که آمد اصفهان، به مسئولان اعلام کردم. گفتند دیگر کسی حق ندارد از نمک حبیبآباد استفاده کند. کار دیگرم در خصوص ساماندهی آرد بود. نانواها آرد را فلهای توی انبار دکان، خالی میکردند. سوسک و مارمولک میرفت توی آردها. پیشنهاد دادم آردها را کیسه کنند. آرد ازآن روز داخل کیسه به نانوا تحویل داده میشد. این کار خودش تحولی بود در بهداشت نان. »
بیمه کارگرها را سامان دادیم
«اکثر دکانها 40، 50 متری بود و قدیمی. دیوارها نمدار بود و پر از جانور. برای آنکه مغازهها نونوار بشود، برای نانواها شرایط گرفتن وام از بانک را مهیا کردیم. آن موقع بیمه کارگر برای نانوا دردسر داشت؛ چون کارگر مکان ثابتی نداشت و توی نانواییهای مختلف کار میکرد. پیشنهاد دادیم سندیکای کارگرها، وقتی کارگر تغییر مکان میدهد، تغییر را ثبت کنند تا بیمه آنها دیگر مشکلساز نشود. با این کار این مشکل حل شد. نانواها همیشه بدهکار بودند و ورشکسته. تصمیم گرفتیم برای کمک به وضعیت آنها، موقع تحویل آرد یک تومان بیشتر بگیریم و ذخیره کنیم و صندوق قرضالحسنه نانوایان، تشکیل شد. با این صندوق توانستیم قرض نانوایان را بدهیم و کمکحال آنها باشیم. من سالها دویدم تا مشکل نانواها حل شود.»
کنار داستانهایی که حاج حسن با کمک رفیق گرمابهوگلستانش، آقای گلشیرازی سعی می کند بدون کم وکاست به خاطر بیاورد، گفتن از گذشته چهارباغ و میدان نقش جهان، برایمان جذاب است. حاج حسن غازی، فامیلش را جنگجو معنا میکند و خاطرات محله حسنآباد، خانههای قدیمی محله، مزرعهها، باغ خشتمالی اکبر خشتی که مغازه شد و رسید به ورثه و بازار آهنگرها را چنان با لذت تعریف میکند که انگار مثل فیلیمی دارد از جلوی چشمش عبور میکند و در آن زمان زندگی میکند. آقا حسن، کوله باری از خاطرات قدیم اصفهان دارد، کوله باری که باید نوشته و ماندگار شود برای نسلهای جدید و تاریخ اصفهان.