تصویر زندگی

پسرک از صبح زود، در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا، دانه‌دانه وارد خانه‌ها می‌شد و وقتی بیرون می‌آمد، دو سه گوسفند پشت سرش بیرون می‌آمدند و به گله گوسفندهای ده ملحق می‌شدند.

تاریخ انتشار: 16:27 - پنجشنبه 1402/03/25
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
تصویر زندگی

به گزارش اصفهان زیبا؛ پسرک از صبح زود، در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا، دانه‌دانه وارد خانه‌ها می‌شد و وقتی بیرون می‌آمد، دو سه گوسفند پشت سرش بیرون می‌آمدند و به گله گوسفندهای ده ملحق می‌شدند.

به خانه کدخدا که رسید، او را در حال گفت‌وگو با مردی غریبه دید. از ظاهر مرد مشخص بود از شهر آمده است. پسر دستی برای کدخدا تکان داد و سراغ طویله رفت. هنگام برگشت، وقتی از روبه‌روی کدخدا رد می‌شد، مرد به سمتش آمد و گفت: «پسرجان، چند ساله هستی؟»

قبل از اینکه پسر چیزی بگوید، کدخدا جلو آمد و گفت: «با او چه کار دارید؟»

مرد گفت: «می‌خواستم به او بگویم ساعت هفت مدرسه باشد.»

کدخدا گفت: «آقا معلم، او چوپان روستاست. هر روز این موقع گوسفندهای اهالی ده را به چراگاه می‌برد و تا غروب آنجا می‌ماند. نمی‌تواند به مدرسه بیاید.»

معلم اخم‌هایش در هم رفت و گفت: «یعنی چه؟ من به شما گفتم آمدم اینجا تا بچه‌های این روستا، در این دوره و زمانه، از تحصیل محروم نمانند و استعدادهایشان پرورش یابد. خب این باید شامل همه بچه‌های اینجا شود. از دیروز که آمدم، تعداد کسانی که گفتند بچه‌هایشان نمی‌توانند بیایند چون باید کار کنند، کم نبود. این‌طوری که نمی‌شود.»

کدخدا گفت: «نگران نباشید. من امروز با اهالی صحبت می‌کنم. به حرف من گوش می‌دهند.»

معلم گفت: «پس‌فردا مدرسه باز می‌شود. این را به همه بگویید.»و بعد رو به پسر کرد و با لبخند گفت: «می‌شود امروز همراه تو بیایم؟» و هر دو همراه گله، به سمت دامنه کوه راه افتادند.

معلم از همان اول راه، شروع به صحبت با پسر کرد و از زندگی‌اش پرسید. از اینکه آیا دوست دارد درس بخواند و در آینده کاره‌ای شود یا می‌خواهد همین‌طور در روستا چوپان بماند.

پسر هم با او درددل کرد و گفت که پدرش را از دست داده و مادرش مریض است و آن‌ها در دِه پزشک ندارند و اگر کسی مریض شود، به سختی خوب می‌شود. پسر گفت حالا که قرار است دِه مدرسه داشته باشد، دوست دارد در آینده دکتر شود و به مردم روستا کمک کند.

معلم که از شنیدن آرزوی پسر به شوق آمده بود، می‌خواست برای کشاندن پسر به مدرسه اصرار کند، اما یادش آمد که اگر او کار نکند، دیگر کسی نیست که خرج خانواده‌اش را دربیاورد.

به چراگاه که رسیدند، پسر گوسفندها را رها کرد و روی سبزه‌ها نشست. معلم هم کنار او نشست و کتاب‌های کلاس اول را از داخل کیفش در آورد و به پسر داد. پسر آنچنان با ذوق به کتاب‌ها نگاه می‌کرد که معلم دلش نیامد همین‌طور او را رها کند؛ بنابراین تصمیم جدیدی گرفت.

بیست سال از آن روز گذشته است. پسر که حالا روپوش سفید پزشکی به تن دارد و همه اورا آقای دکتر صدا می‌زنند، به عکسی که معلمش از او گرفته، در حالی که روی چمن‌ها دراز کشیده و کتاب ریاضی کلاس سوم را در دست گرفته است، نگاه می‌کند.

یادش می‌آید آن روز، مثل سه سال گذشته، آقا معلم صبح خیلی زود با او به چراگاه آمده بود و تا ساعت هفت که مدرسه شروع می‌شد، به او درس داده بود، اما آن روز موقع رفتن، دوربینی از درون کیفش درآورده و او را صدا زده بود تا به دوربین نگاه کند و بعد، این عکس را گرفته بود.

روز بعد که عکس را داخل تابلو برایش آورد، گفت: «این عکس، تصویر زندگی است. تصویری که تو از زندگی‌ات ساخته‌ای و تصویر آینده زندگی‌ات را هم خودت خواهی ساخت. می‌خواهی آینده‌ات چگونه باشد؟»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

شش + پانزده =