به گزارش اصفهان زیبا؛ «کریم رفیعی» که سالها در خیاطخانه غنچه، اول خیابان اردیبهشت، روی پارچهها کوک میزد تا لباسی آراسته دوخته و به تن مردم کند، با شروع جنگ راهی کردستان میشود.
آقاکریم مدتی بعد وقتی میخواهد از کردستان به جنوب بیاید، از فرماندهش، حسین خرازی، قول میگیرد او را در قسمت پشتیبانی جنگ به کار نگیرد.
همین میشود که به خط مقدم میرود و یک ماهی آنجا میماند و میجنگد تا اینکه یک روز حسین آقای خرازی به او میگوید: «بلند شو برو عقب خط کمک نیروها؛ تو مسلمان نیستی؟!»
همین یک جمله برای او کافی است که مدتی در لشکر امام حسین (ع) کارهای خدماتی و پشتیبانی انجام دهد و پس از احداث آشپزخانه در شهرک دارخوین، بهعنوان مسئول تغذیه لشکر امام حسین (ع) انتخاب شود. او حالا روایت آن روزها و خاطراتش را برایمان بازگو میکند.
از بعد از عملیات والفجر 4، آشپزخانه شهرک دارخوین راهاندازی شد. قبل از آن انرژی اتمی بودیم. من آشپز نبودم؛ اما بار که زمین میماند باید همه کمک میکردیم.
این آشپزخانههایی که برای امام حسین میزنند را دیدهاید کسی آشپز نیست؛ ولی دست به دست هم میدهند تا غذا پخته شود. ما هم آنقدر آنجا دست به دست هم دادیم و غذا پختیم تا آشپز شدیم.
تعداد غذایی که طبخ میشد متفاوت بود؛ گاهی روزانه 20 هزار پرس غذا آماده میکردیم و گاهی کمتر یا بیشتر.
امکانات خوبی در آشپزخانه شهرک دارخوین در اختیار داشتیم؛ حتی بعضی مواقع طبق دستور فرمانده به لشکرهای دیگر هم غذا میدادیم؛ به بنیاد مسکن اصفهان، به ارتشیها، به لشکرهای همجوار و… .
در شهرک دارخوین تنوع غذاها و نوع بستهبندیها بسیار بهتر از قبل شد؛ البته ما از عملیات خرمشهر چلو کباب را به منو غذا اضافه کرده بودیم؛ اما در شهرک تنوع غذا در مقایسه با لشکرهای دیگر خیلی بهتر بود.
برنامه غذایی ما بسته به آنچه در آشپزخانه داشتیم، متغیر بود. همیشه غذای خطها با هم فرق داشت. غذای خط اول، دوم و سوم جدا بود. مسلما بهترین غذا از آنِ بچههای خط اول بود.
از روزی که تنوع غذا را شروع کردیم، هیچوقت به بچههای خط خورشت ندادیم. عدس پلو با گوشت به همراه ماست چکیده، نوشابه، لیمو و پیاز، سادهترین وعده غذایی ما برای خط اول بود.
بره کباب، جوجه کباب، چلو کباب و دستپیچ از جمله غذاهای خط اول بود. دستپیچ را هنوز هم بعضیها نمیشناسند؛ در صورتی که ما آن زمان به بچههای خط این غذا را میدادیم؛ گوشت چرخکردهای که عین رولت میپیچیدیم، رزمندهها هم خیلی دوست داشتند.
هر روز توی خط اول، همراه غذا نوشابه هم بود؛ در صورتی که خط دوم و سوم فقط یک روز در هفته نوشابه داشتند. پشت خط را کباب میدادیم؛ ولی بره کباب فقط مخصوص بچههای خط اول بود.
شام سفرا
یکی از اخلاقهای حاج حسین خرازی این بود که ما هر روزی که مهمان داشتیم باید هر نوع غذایی که قرار بود به مهمانها بدهیم، ظهر به بچهها داده باشیم.
اگر به او میگفتم فردا همان غذا را به بچهها میدهم، قبول نمیکرد. میگفت باید نیروها آن غذا را قبل از مهمان خورده باشند. اگر هم مهمانی سرزده میآمد، حق نداشتیم برای او غذای جداگانه بپزیم.
یادم هست یکبار یکی از شخصیتهای مهم به شهرک آمده بود، غذای ما سیبزمینی و تخم مرغ بود، به حاج حسین گفتم: «سیبزمینی مهمان را سرخ میکنم.» ناراحت شد، گفت: «نه؛ اصلا، حق نداری! مدیون بچهها میشویم، غذای او هم باید مثل بقیه باشد.»
یک روز به ما خبر دادند که قرار است 70 نفر از سفرا به شهرک بیایند. قرار شد شام به آنها چلو کباب و نوشابه بدهیم؛ ظهر همین غذا را به بچهها دادیم. من تدارکات را آماده کردم، برنج را هم خیس کردم.
حاجحسین خرازی حدود ساعت 4 بعدازظهر به من زنگ زد و گفت: «آقای کریمی امشب چه خبر است؟ مهمان داری؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «غذا چی میپزی؟»
گفتم: «همان برنج و کبابی که ظهر برای بچهها پختهایم، برای سفرا هم درست میکنیم».
گفت: «دست شما درد نکند؛ اما با کدام برنج؟»
وقتی گفت با کدام برنج، شوکه شدم! ما چهارتا انبار عظیم برنج تایلندی در جاهای مختلف داشتیم. حدود 400 تن و تنها یک کیسه 18 کیلویی برنج ایرانی داشتیم که مردم اهدا کرده بودند.
من شوکه شدم که چطور این فرمانده با این همه مسئولیت از این یک کیسه برنج ایرانی اطلاع دارد. حاج حسین روی همه جا و همه چیز حساس بود.
به حاجحسین گفتم: «برنج ایرانی را خیس کردهام.»
گفت: «حق نداری این برنج را بپزی!»
گفتم: «چرا حاجی؟»
گفت: «مردم اگر میخواستند این برنج را سفرا بخورند به وزارت امور خارجه اهدا میکردند؛ آنها این برنج را به رزمندهها اهدا کردهاند. اگر میخواهی این برنج را بپزی، باید خودت فردا بروی یک کیسه برنج 18 کیلویی از جیب خودت بخری و جای آن بگذاری. من میگویم همان برنج تایلندی را برای سفرا بپز. فردا هم این برنج ایرانی را بپز و یکی یک کفگیر روی برنج رزمندهها بریز. بگذار همه رزمندهها بخورند، حق آنهاست.»
من هم اطاعت امر کردم و برای سفرا همان برنج تایلندی را پختم.
این حساسیت حاجحسین روی حلال و حرام خیلی عجیب بود. خیلیخیلی به پاکبودن غذای رزمندهها حساس بود؛ به همین جهت به آشپزخانه شهرک خیلی سر میزد و حسابی حواسش جمع همهچیز بود؛ البته ما نمونههای اینچنینی از حاجحسین زیاد دیده بودیم.
زمانی که کردستان بودیم، بچهها کمی انگور از یکی از باغها چیدند. حاجحسین به حاجرضا کریمی پول داد وگفت: «برو همه این باغ انگور را بخر تا حق کردها در شکم این بچهها نباشد.»