هیچ‌آب (بخش اول)

نسیم، گلبرگ‌های ریز شب‌بو را از شاخه می‌کند و در هوا می‌پاشید. هوا پر بود از عطر گل‌های بهاری. جریان آب باعجله از بین پله‌های سنگی می‌گذشت و صدای دل‌انگیز آن به گوش می‌رسید.

هیچ‌آب - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ نسیم، گلبرگ‌های ریز شب‌بو را از شاخه می‌کند و در هوا می‌پاشید. هوا پر بود از عطر گل‌های بهاری. جریان آب باعجله از بین پله‌های سنگی می‌گذشت و صدای دل‌انگیز آن به گوش می‌رسید.

دست‌فروش با سروصورت سیاه و قبای خاکستری بلند، گاری چوبی را هل می‌داد.

از سیخ‌های پر از لبو، بخار بلند می‌شد. مرد چاقی با کلاه لبه‌دار روی قاطر خاکستری نشسته بود و پاشنه پاهایش را که از پشت گیوه‌های سفیدش بیرون آمده بود به پهلوی قاطر می‌زد.

کنار هم روی پله‌ها نشستند. لاغر و قدبلند بود، با موهای مشکی تاب‌خورده. آستین سورمه‌ای راه‌راهش را به پیشانی کشید و سر را پایین انداخت.

زن، چادر مشکی با خال‌های ریز سفیدش را جلوتر کشید و فرق سر و آن دوتا ریسمان پهن مشکی را مخفی کرد. به‌آرامی دست‌هایش با النگوهای طلایی براق را زیر چادر برد و پارچه‌ سفید کوچکی را بیرون آورد و به او داد. لبخندی زد. دستمال را گرفت و گل‌های روی آن را وارسی کرد.

گفت: «زن همسایه به مادرم گفته‌اند که شما خیلی هنرمندین.»

چشمان درشتش را زیر آن ابروان به‌هم‌پیوسته چند بار به هم زد و با خنده گفت:« ایشون لطف دارن.»

از پله‌ها بالا آمدند، از روی پل و از میان جمعیت گذشتند و قدم بر حاشیه زاینده‌رود گذاشتند.

جریان آب چین‌های سفید را به کنار رودخانه زد و آن‌ها را از بین برد. زیر سایه بید مجنون با برگ‌های سبز و شاخه‌های آویزان ایستادند.

مرد با لبخند از جعبه کوچک مقوایی، حلقه طلایی باریکی را بیرون آورد و به او داد. دندان‌های سفید و براق زن نمایان شد.

حلقه را گرفت و به دست کرد. دست‌هایش با آن نقش‌های حنا زیباتر از همیشه شد. پرتوهای طلایی از خورشید بیرون آمد، از دهانه‌های گنبدمانند پل عبور کرد و به صورتشان خورد.

مرد کنار پنجره ایستاده بود. دستی بر موهای سفید و مشکی‌اش کشید. پرده سفید حریر را کنار زد. عینکش را بالا برد و بیرون را نگاه کرد.

ماشین‌ها و موتورسیکلت‌های زیادی در خیابان بودند و بعضی‌شان بوق می‌زدند. مردی پشت فرمان یک وانت آبی نشسته بود و در بلندگوی دستی به ترتیب نام همه ضایعات فلزی را می‌گفت.

رودخانه در جریان بود و مردم در حاشیه سبزش در رفت‌وآمد بودند. موج آبی‌رنگ رودخانه از دریچه‌های پل که می‌گذشت، رنگش مثل گچ سفید می‌شد و دوباره به حالت قبلی برمی‌گشت.

زنگ ساعت دیواری 12 بار به صدا درآمد. پنجره را بست. چمدان قرمز بزرگ را به سمت دربرد و صدا زد: «سیمین خانم! آماده‌ای؟» با مانتوی قهوه‌ای و عینک گرد بزرگ ساک دستی بزرگی را از اتاق بیرون کشید و گفت: «بله، بله، دارم میام.»

– «داره دیر می‌شه. یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم.»

مرد نگاهی به سالن کوچک خانه‌شان انداخت. دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد و زیر لب گفت: «خداحافظ رودخانه خاطرات من.» دیگر هیچ‌چیز در خانه نبود. بیرون رفتند و در با ناله جان‌سوزی بسته شد.