به گزارش اصفهان زیبا؛ صبح زودتر از خواب بیدار میشوم. سراغ آشپزخانه میروم و چیزی برای ناهار دستوپا میکنم. صدای تقوتوق که بلند میشود، سید علی که حالا دهماهش پر شده، از خواب بیدار میشود. تازگیها تا چشمانش را باز میکند، سرجایش گرد میکند و مینشیند.
میروم سراغش. بهانه میگیرد که بغلش کنم. کمی توی بغلم آرامش میکنم. غذای تو قابلمه سر میرود. سید علی را روی زمین میگذارم تا بروم سراغ غذا. تا میگذارمش، گریه میکند.
چهاردستوپا دنبالم راه میافتد و به آشپزخانه میآید. گوشه لباسم را میگیرد و ملتمسانه میخواهد تا بغلش کنم. بلندش که میکنم، کمرم تیر میکشد. دوست دارد همیشه توی بغلم باشد و با هم کار کنیم.
حاضرش میکنم تا با هم برویم بیرون و دوری بزنیم. سیدعلی توی بغلم است و از اینکه از خانه بیرون آمدیم، جیغهای زیر همراه با خندههای تودلبرو میزد. از دهان بیدندانش من هم خندهام میگیرد.
توی پیادهرو با هم راه میرویم و او محو مغازهها میشود. میروم توی مغازه اسباببازیفروشی. فروشنده از دیدن سیدعلی ذوق میکند و با هیکل گنده و صورتی که پشتِ ریش و سیبیل پنهان شده است، برای او ادا و اطفار درمیآورد.
سیدعلی با تعجب به صورتش نگاه میکند و انگار چیز خندهداری توی آن نمیبیند. یک توپ گرد اسفنجی برایش میخرم. تا توپ را میدهم دستش، مزهاش میکند. قیافهاش را در هم میکند و انگار از طعمش خوشش نمیآید. دوباره کمرم تیر میکشد. هوا هم گرم شده و هر دو عرق کردهایم.
راسته خیابان را از سر میگیرم و برمیگردم خانه. توی راهپله همسایه کناری را میبینم. حال و احوال میکنیم. کمی قربانصدقه سیدعلی میرود و با کنایه میگوید: «چرا اینقدر گریه میکنی خاله؟ صدات همش تو خونه ماست.»
سرخوسفید میشوم و از این بابت عذرخواهی میکنم و میگویم: «چون به خودم وابستهس، گاهی که پیشش نباشم گریه میکنه…» پشت چشمی نازک میکند و میگوید: «این چه حرفیه، پسرت ماشاءالله خوشگله، چشمش میکنن. براش تخممرغ چشم بچین تا چشم بد ازش دور باشه!»
با تعجب میگویم:«یعنی چی؟» میگوید: «ببین دخترم، از قدیم برای دورشدن چشمزخم، تخممرغ رو بین دوتا انگشت شست و سبابه و گاهی بین دو تا سکه میذارن و اسم اطرافیان رو تکرار میکنن. تخممرغ به نام هر کی که شکست میگن اون چشم کرده…!»
من که توی دلم اعتقادی به این کار ندارم، به احترام موی سفیدش میگویم چشم. دوباره میگوید: «اگر بلد نیستی بیا خودم برات بشکنم.»
دستبهسرش میکنم و از معرکه درمیروم. توی دلم میگویم: «اصلا چرا آدم باید تخممرغ رو اسراف کنه و بریزه دور؟! یا اصلا چرا باید به کسی تهمت بزنه؟! خب جای اون همون تخممرغ رو به فقیر صدقه بدی که بهتره…»
افکارم را کنار میگذارم و برای سیدعلی صدقه کنار میگذارم. باشد که چشم بد از همه بچهها دور باشد. سیدعلی دستهایش را به چشمهایش میمالد و با زبان بیزبانی میگوید خوابش میآید.
روی پاهایم میگذارم و تکانش میدهم. برایم آواز خواب میخواند و چشمانش را میبندد. بعد از کلی پیادهروی و خستگی یک لیوان چای داغ جلوی کولر میچسبد! چای میخورم و به سیدعلی نگاه میکنم. چه طعم شیرینی دارد این مادری!