پنج روضه‌خوان و پنج روایت:

به حرمت نام حسین(ع)!

همه ما را یک اسم به هم وصل می‌کند. همه‌مان به حرمت و عزت یک اسم مثل حلقه‌های یک زنجیر به هم وصل شده‌ایم، به حرمت نام اباعبدالله‌الحسین(ع)…!

تاریخ انتشار: 12:30 - چهارشنبه 1402/05/4
مدت زمان مطالعه: 9 دقیقه
به حرمت نام حسین(ع)!

به گزارش اصفهان زیبا؛ فایل‌ها را برایم می‌فرستد، یکی‌یکی در سکوت شب به آن‌ها گوش می‌دهم. بغض می‌کنم. هرکدامشان حال‌وهوایی دارند. یاد صحبت آقای تمیزی می‌افتم: «میان سینه‌زنی و عزاداری‌هایمان آن کسی که گل سرسبد بود، علم‌دار بی‌دست جبهه‌ها، حسین خرازی بود.»

حسین‌آقا، یک‌بار هم با دست قلم‌شده‌اش دست من را گرفت. بین صحبت‌هایشان از سکوت بیابان‌ها و رزمنده‌ها می‌گویند که دست در دست هم نوحه می‌خواندند، سینه‌زنی می‌کردند و دم می‌گرفتند: «حسین‌جانم، حسین‌جان…»

یک چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. آن روزها با دست‌خالی ایستاده بودند، دشمن اما پیدا بود؛ تا بُنِ دندان مسلح. این روزها اما ما هم ایستاده‌ایم میان میدان نبرد، میدانی که دشمن‌ها انگار فرورفته‌اند داخل یک هاله مه. دیدنی نیستند انگار.

توسل لازم داریم. مبادا یک روز راهمان گم بشود؟ باید توسل کنیم. آن‌ها توسل می‌کردند برای مبارزه با دشمن مرئی و ما باید توسل کنیم برای مبارزه با آدم‌هایی که توی مه نقاب زده‌اند و هر بار به یک بهانه و با یک حربه هجوم می‌آورند؛ یک‌بار با مشکلات اقتصادی و یک‌بار چنگال‌های کثیفشان را جلو می‌آورند برای عریان‌کردن عصمت بانوان ایرانی…!

به صحبت‌هایشان گوش می‌دهم. همه‌شان دلتنگ‌اند. دلتنگ رفقایی که یک روز باهم خندیدند، باهم جنگیدند؛ امروز اما آن‌ها عند ربهم یرزقونند و این یادگاری‌های باارزش دلتنگ رفتن‌اند. یک چیز را می‌دانی؟

همه ما را یک اسم به هم وصل می‌کند. همه ما که یکی‌مان یک روز جنگید و به پروردگارش رسید، یکی‌مان یک روز جنگید، اما مانده بین ما، یکی‌مان هم مثل «من» هیچ‌وقت جنگ را ندید. همه‌مان به حرمت و عزت یک اسم مثل حلقه‌های یک زنجیر به هم وصل شده‌ایم، به حرمت نام اباعبدالله‌الحسین(ع)…!

دسته سیصدنفری!

راوی: مداح اصغر زراعتی

سال 1335 در اصفهان به دنیا آمدم. خانواده ما، مذهبی و پرجمعیت بود. پدرم کشاورز و مادرم مشغول کار خانه بودند. پیشه‌ام دروپنجره‌سازی است. سال 1355 ازدواج کردم که ثمره‌اش چهار دختر و دو پسر است.

اواخر آذر 1359 برای اولین‌بار از طریق پایگاه منتظران شهادت راهی جبهه‌ها شدم و تا آخر جنگ، حدود 36 ماه در حال مبارزه بودم. چهار نوبت شیمیایی شدم و در عملیات والفجر8 تا مرز شهادت پیش رفتم؛ به‌طوری‌که پزشکان اسمم را در لیست شهدا ثبت کرده بودند.

من به‌عنوان مداح به منطقه نرفته بودم. از تک‌تیرانداز بگیرید تا فرمانده لشکر، هر کجا نیاز بود، سعی می‌کردم همان‌جا خدمت کنم. در پایگاه منتظران، هر روز بعد از نماز ظهر و نماز شب سخنرانی داشتیم. معمولا سخنرانمان آقای رحیم صفوی بودند.

ایشان بیان شیوایی برای صحبت داشتند. بعد از سخنرانی نوبت مداحی می‌رسید؛ مداحی‌های خالصانه زمان جنگ…! آن سال‌ها آقای معلمی یکی از شاعران بنام جنگ و جبهه به‌حساب می‌آمدند؛ حتی یک‌بار امام به ایشان توصیه کردند: «شعرهایی بگویید که حماسی و حرکت‌آفرین باشند.»

ایشان برای مداحی‌های آقای آهنگران شعر می‌سرودند. شعرهایی که حال‌وهوایی ماندگار داشت. شب‌های عملیات اوضاع گردان‌های خط‌شکنی که این سرودها را زمزمه می‌کردند، دیدنی بود. کم‌کم من هم مداحی را آغاز کردم.

هیچ‌وقت فراموش نمی‌‌کنم؛ یک‌بار بعد از نماز ظهر پشت میکروفون مسجد جامع خرمشهر رفتم تا برای رزمنده‌ها بخوانم. آن‌ها یک‌دست دم گرفته بودند: «گل‌های پرپر، هدیه به رهبر… الله‌اکبر، الله‌اکبر… .»

هرچه به آن روزها فکر می‌کنم، بیشتر دلتنگ رفقای شهیدم می‌شوم. دورانی داشتیم و روزهایی که بی‌نظیر بود. ایام محرم، بچه‌های گردان‌ها مهمان هم می‌شدند؛ یکی از گردان امام‌حسین(ع) بود و آن دیگری از گردانی دیگر.

یک‌بار زنده‌یاد برادر خمسه دسته‌ای راه انداخت؛ به گمانم سیصدنفری بودیم. دودسته شدیم و دم گرفتیم. دستة اول می‌خواند: «عاشق کرب‌وبلاییم ای حسین‌جان، ای حسین‌جان» و دسته دوم جواب می‌دادند: «راه کرب‌وبلا بگشا ای حسین‌جان، ای حسین‌جان.»

هیئت و دسته‌ای شده بود حسینی. به هرکجا که نگاه می‌کردی، علی‌اکبرهای حسین را می‌دیدی که شور گرفته بودند. در میان رزمنده‌ها، برایم بچه‌های ارتشی ارزش دیگری داشتند و یک‌جورهایی منحصربه‌فرد بودند. آن‌ها می‌دانستند وحدت کلمه رمز پیروزی‌مان خواهد بود.

ایام عزاداری اباعبدالله‌الحسین(ع) با این برادرها نوحه‌سرایی‌هایی داشتیم که خیلی خاص بود. راستش را بخواهید، این روزها دلتنگم. دلتنگ و جامانده از رفقایم. برای دلم می‌خوانم: «رفتند یاران از برم، تنهای تنها مانده‌ام… .»

عزاداری با یک موتوربرق کوچک!

راوی: مداح عباسعلی محسنی

مرداد 1342 در یکی از قدیمی‌ترین محله‌های اصفهان، محله لاله، به دنیا آمدم. از کودکی در هیئت فاطمیه محله‌مان حضور داشتم و در آنجا با ذکر اباعبدالله‌الحسین(ع) بزرگ شدم. در زندگی‌ام خیلی مدیون پدر و مادرم هستم.

خوب یادم هست، زمانی که در هیئت نوحه‌خوانی می‌کردم، یک‌بار میان عزاداری و انبوه جمعیت پدرم رفته بودند به‌سختی یک لیوان شیر تهیه کرده بودند تا صدای گرفته من صاف شود.

سال 1360 زمانی که هفده‌هجده سال داشتم، تصمیم گرفتم بروم تا ادای دین کنم. برای اولین‌بار راهی جبهه شدم. عمده فعالیت‌هایم در واحد تبلیغات لشکر ۱۴ امام‌حسین(ع) بود. مداحی و روضه‌خوانی هم می‌کردم.

اولین دعایی که در جبهه خواندم، دعای ندبه صبح جمعه بود. بعدها برنامه دعای کمیل پنجشنبه‌شب‌ها و توسل چهارشنبه‌ها و ذکر ائمه‌ دائما جریان داشت. مدتی در هتل بین‌المللی آبادان اقامت داشتیم که محل رفت‌وآمد بزرگان زیادی بود؛ مثل آقای چمران.

یک‌بار هم آیت‌الله خامنه‌ای آنجا حاضر شدند. حضور ایشان به یکی از شیرین‌ترین خاطره‌هایم از جنگ تبدیل و در ذهنم ماندگار شد. آن روزها نوحه‌های آقای آهنگران را کپی می‌کردیم، ذکر مصیبت داشتیم.

فرماندهانی مثل حاج‌حسین خرازی و آقای ردانی‌پور هم تأکید زیادی روی برگزاری مراسم مذهبی و تقویت روحیه بچه‌ها داشتند؛ به‌خصوص اینکه خود آقای ردانی‌پور هم روحانی و روضه‌خوان مذهبی به‌حساب می‌آمد. آن‌ها روی توسل به ائمه و آثار معنوی‌اش تأکید داشتند.

فکرش را بکنید؛ طبق تمام تاکتیک‌های رزمی دنیا، وقتی پانزده نفر جلوی پنجاه نفر قرار بگیرند، شکستشان حتمی است؛ ما اما ثابت کردیم که قدرت ایمان ورای تمام قدرت‌هاست.

رزمنده‌ها در جبهه مقاومت می‌کردند و مردم هم پشت‌جبهه‌ها برای آن‌ها و شهدا احترام زیادی قائل بودند.

یک‌بار خوب یادم هست برای تشییع چند شهید از مسجد فاطمیه خیابان لاله تا گلستان‌شهدا را پیاده ‌رفتیم. میان راه وضعیت قرمز شد. با وجود تعطیلی مغازه‌ها مردم همچنان در صف تشییع شهدا ماندند.

اما در جبهه‌ها، هر شب قبل از عملیات بساط روضه و توسلمان برپا بود. ایام محرم مهمان هیئت‌های دیگر شهرک دارخوین می‌شدیم. امکاناتمان کم بود؛ اما مراسم و مجالسی برگزار می‌کردیم که حالا گمان می‌کنم برپایی‌شان ناشدنی است.

یادم هست با یک موتوربرق کوچک یک جلسه بزرگ عزاداری برای امام‌حسین(ع) برپا می‌کردیم. یکی از سال‌های جنگ شهید بیدرام من را بالای سرش گرفت و من از آن بالا، دست‌خالی و بدون بلندگو برای جمعیت زیادی ذکر مصیبت کردم.

آن روزها همه‌مان در شهرک زیر یک بیرق بودیم. سرباز و فرمانده نداشتیم؛ همه زیر پرچم اباعبدالله‌الحسین(ع)، جانم به فدایش، برایش می‌خواندیم:

در پای حسین جانفشاندن چه خوش است

وز خاک درش بوسهستاندن چه خوش است

یک روز وضوگرفتن از آب فرات

واندر حرمش نمازخواندن چه خوش است

عضو، عضو پیکرم پیوسته گوید یا حسین(ع)

رزمنده‌ای که پای روضه غش کرد

راوی: مداح عباس رجایی

خرداد 1360 زمانی که بیست‌ساله بودم، یکی از بزرگ‌ترین تصمیم‌های زندگی‌ام را گرفتم و وارد میدان نبرد شدم. آن روزها حال‌وهوای رزمنده‌ها زمان اعزام دیدنی بود.

تا زمانی که خودتان آنجا نباشید، نمی‌توانید درک کنید از چه چیزی سخن می‌گویم؛ فقط آن‌هایی که آن زمان حضور داشتند، آن حال‌وهوا را می‌فهمند. ذوق و شوق رزمنده‌ها دیدنی بود.

از طریق تیپ ۲۵ کربلا راهی جبهه شدم و تا انتهای جنگ، یعنی حدود 28 ماه، در آنجا حضور داشتم. از بچگی، زمانی که ده‌سیزده‌ساله بودم، در هیئت مداحی می‌کردم؛ اما به‌عنوان یک مداح راهی جبهه نشدم.

کارهای مختلفی را انجام می‌دادم و هرکجا که نیاز بود، همان‌جا خدمت می‌کردم: تدارکات، یگان دریایی و… ‌‌‌.

مدتی مسئول واحد تبلیغات و نوارخانه بودم. برنامه‌های فرهنگی اجرا می‌کردم؛ بعد کم‌کم مداحی در جنگ را آغاز کردم. در تبلیغات تجربه داشتم. ابتدا واحد تبلیغات تیپ ۲۵ کربلا بودم و مدتی بعد راهی لشکر ۴۴ قمربنی‌هاشم شدم و تا آخر جنگ در آنجا ماندگار بودم.

به‌خاطر معلولیتی که از ناحیه پای چپ دارم، خیلی‌ها می‌پرسند که این عیب برایت در جنگ دردسرساز نشد؟ باید بگویم حقیقتا هیچ‌گاه این مسئله مشکلی برایم به‌وجود نیاورد. اما مداحی… اولین‌بار در لشکر ۴۴ مداحی کردم.

دعای کمیل، دعای توسل و… می‌خواندم. بچه‌های رزمنده اشعار حماسی را خیلی دوست داشتند و نوای مداحانی نظیر حاج‌صادق آهنگران آن‌ها را سر ذوق می‌آورد.

در جبهه‌ها از روی کتاب مرحوم صغیر اصفهانی تمرین مداحی می‌کردیم و از دیگردوستان تجربه می‌آموختیم و اگر چیزی بلد بودیم، از یاددادنش به دیگران دریغ نمی‌کردیم.

غیر از مداحی در واحد تبلیغات، کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم؛ مثلا توزیع مجله و روزنامه در خط مقدم؛ حتی دو روز یک‌بار نامه‌های بچه‌ها را جمع‌آوری می‌کردیم و به اداره پست می‌رساندیم.

نمی‌دانید چه حال‌وهوایی داشتیم! شب‌های جمعه موقع خواندن دعای کمیل بچه‌ها سر بر خاک می‌گذاشتند و گریه می‌کردند. یک‌بار خوب یادم هست زمانی که دعا را تمام کردم و از مسجد خارج شدم، جوانی هنوز سر بر خاک داشت و با خدای خودش مناجات می‌کرد.

شب‌های محرم از لشکر ۴۴ به لشکر علی‌بن‌ابیطالب و بعد لشکر امام‌حسین می‌رفتیم؛ آن‌ها هم متقابلا می‌آمدند؛ مثل مهمانی‌ها و روضه‌خوانی‌های مرسوم محرم.

بگذارید از خاطراتم در زمان جنگ برایتان بگویم که مربوط می‌شود به زمانی که برای عزاداری‌های ایام محرم ما را از جنوب به ورزشگاهی در کردستان بردند.

آقای قرائتی آن روز در جمع بچه‌ها حاضر شدند و با دیدن جو، حسابی ازخودبی‌خود شدند و عبا و عمامه‌شان را درآوردند و با بچه‌ها عزاداری کردند.

یک سال هم موقع عزاداری در مسجد چوبی (مسجد کوچک شهرک دارخوین که به دست نجارهای اصفهانی با سقف و ستون‌های چوبی ساخته شده بود) یکی از بچه‌ها حسابی حال‌وهوای حسینی برداشته بود. او موقع سینه‌زنی غش کرد و با آمبولانس راهی اهواز شد.

حال‌وهوای بچه‌ها ناگفتنی بود! من از روی بلندی برایشان مداحی و آن‌ها خستگی‌ناپذیر عزاداری می‌کردند. هرزمان برای اینکه خسته نشوند، نوحه‌خوانی را کوتاه می‌کردم، به من حسابی معترض می‌شدند. صد حیف که ما از قافله آن‌ها جاماندیم…!

عزاداری بچه‌های اصفهان در محضر آیت‌الله خامنه‌ای

راوی: مداح سید عباس عطایی

من در خانواده‌ای به دنیا آمدم که ذکر اباعبدالله‌الحسین(ع) از کودکی با گوشمان قرین بود. پدربزرگ‌هایم، عموهایم و پدرم همه مرثیه‌خوان پسر زهرا(س) بودند و من هم از هفت‌سالگی مداحی را شروع کردم.

اولین شعری که خواندم این بیت مشهور بود: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه‌ اوست، این چه شمعی است که جان‌ها همه پروانه‌ اوست‌.»

من در مکتب امام‌حسین(ع) تربیت شده بودم. او به ما آموخت که در برابر ظلم بایستید. درس‌هایش از کودکی با جانم عجین شده بود.

وقتی جنگ شروع شد، حدودا بیست‌ساله بودم. پانزده دی پنجاه‌وهشت راهی منطقه کردستان شدم و بعدها از کردستان به جنوب رفتم‌. سمت‌های مختلفی داشتم: فرمانده یگان دریایی لشکر امام‌حسین(ع)، فرمانده گروهان، مسئول محور و…  .

از مهم‌ترین و باارزش‌ترین کارهایم اما می‌توانم به مداحی اشاره کنم. جنگ ما با روضه اباعبدالله همراه شده بود. اصلا نمک و برکت روزهای سخت نبرد همین روضه‌ها و عزاداری‌مان بود.

شب‌ها بساط برنامه دعای توسل و کمیل و فرج و… و روزها دعای ندبه و عزاداری‌های بعدش برپا بود؛ حتی حین نرمش و ورزش صبحگاهی‌مان هم مداحی داشتیم.

بیشتر مداحی‌ها به سبک‌های سنتی نظیر سبکی که حاج اصغر شیشه‌فروش در مداحی داشت، نزدیک بود. دنبال شعرها در کتاب‌ها می‌گشتیم و بعد از یادداشت‌کردن و خواندن، بچه‌ها همراهی‌مان می‌کردند.

شب‌های محرم مهمانی و جابه‌جایی هیئت‌ها را داشتیم؛ گروهان به گروهان، گردان به گردان، لشکر به لشکر.

یک سال خوب یادم هست با تبلیغات لشکر هماهنگ کردیم و برای بچه‌ها پارچه خریدیم و لباس دوختیم. حدود بیست روز دستمان بند دوخت‌ودوز لباس‌ها بود که در دو دسته اشقیا به رنگ قرمز و اولیا به رنگ سبز مهیا شده بودند.

خیمه زدیم و فانوس‌های دستی درست کردیم و آن‌ها را هم رنگ زدیم. محدوده وسیعی فانوس چیدیم. دو بار، در دو محل این کار را انجام دادیم: یک بار از ابتدای جاده انرژی اتمی، یک‌بار هم در خود شهرک دارخوین.

ظهر عاشورا مقداری نفت آوردیم و خیمه‌ها را آتش زدیم. تعدادی از بچه‌ها در خیمه‌ها گیر افتادند. تا آمدیم آن‌ها را نجات بدهیم، بقیه بچه‌ها خیلی منقلب شدند. آن‌ها از تکه‌پارچه‌های سوخته خیمه‌ها به‌عنوان تبرک، قسمتی را جدا ‌کردند.

آخرین عاشورای سال‌های جنگ یکی از خاطره‌های ماندگارم رقم خورد. آن سال یک جمعیت بیست‌وچهار هزار، بیست‌وپنج هزارنفری از رزمنده‌ها دورهم جمع شده بودند و شهید بیدرام، مداح اهل‌بیت، حاج عباسعلی محسنی را روی شانه گرفته بود و میان رزمنده‌ها می‌گشت و برایشان می‌خواند و رزمنده‌ها شور می‌گرفتند که خبر رسید آن شب رهبر انقلاب، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای که آن سال‌ها در مقام ریاست‌جمهوری بودند، قرار است مهمان ما باشند.

مراسم را در مسجد چهارده‌معصوم شهرک گرفتیم. رزمنده‌ها داخل مسجد هروله می‌کردند و یک‌سری هم بیرون از مسجد عزاداری می‌کردند؛ یک سال هم، موقع انجام عملیات محرم که مصادف شده بود با ایام سوگواری اباعبدالله(ع) بچه‌های هر گردان پرچم‌های خودشان را روی تپه‌هایی که در محل وجود داشت، نصب کردند.

فضا واقعا شبیه دشت کربلا شده بود. یاد آن روزهای فراموش‌نشدنی به‌خیر؛ یاد مردان مرد. امید که یک روز به برکت نام امام‌حسین(ع) خدا ما را به آن‌ها ملحق کند.

عزاداری علم‌دار لشکر امام‌حسین(ع) در بین دسته‌ها

راوی: مداح سعید تمیزی

سال 1345 در محله قدیمی و اصیل پامنار دردشت اصفهان به دنیا آمدم. جزو بچه‌هایی بودم که در هیئت قد می‌کشند و با ذکر «یاحسین» بزرگ می‌شوند.

مداحی را از همان هیئت حسینیه پامنار شروع کردم. قبل از انقلاب اسلامی، فعالیت‌های زیادی در هیئت داشتیم؛ مثلا یادم هست یک‌بار با همه هم‌هیئتی‌هایمان درحالی‌که روبان سرخ به نشانه شهادت بر بازوهایمان بسته بودیم، راهی سبزه‌میدان یا میدان عتیق شدیم.

با هم دم‌گرفته بودیم: «هرگز نشود شهید خاموش، خون شهدا نیوفتد از جوش، خونی که هنوز ادامه دارد، خونی که مرام‌نامه دارد.»

کارهای هیئت و مداحی و روضه‌خوانی ادامه داشت تا اینکه جنگ شروع شد. من هم احساس تکلیف می‌کردم؛ تصمیم گرفتم برای حضور در جنگ راهی شوم.

اولین حضورم در جبهه‌ها مربوط می‌شود به 1360 در کردستان؛ زمانی که پانزده سال داشتم؛ مدتی بعد از کردستان به جنوب و گردان موسی‌بن‌جعفر لشکر امام‌حسین(ع) منتقل شدم.

برنامه‌های مذهبی انگار جان تازه‌ای به رزمنده‌ها می‌بخشید و ما هم دائما برنامه‌هایمان در جریان بود. در گردانمان یکشنبه‌ها دعای توسل داشتیم، سه‌شنبه‌ها مناجات امیرالمؤمنین، پنجشنبه‌ها دعای کمیل و صبح‌های جمعه مراسم دعای ندبه.

برای مناسبت‌هایی مثل فاطمیه و محرم جوان‌ترها را به میدان می‌آوردیم و تقاضا می‌کردیم که برایمان نوحه‌خوانی کنند. روزهای تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری‌مان شکل بهتر و بسیار منسجم‌تری می‌گرفت.

میان دسته‌های عزاداری‌مان گل سرسبد، علم‌دار شهید حاج‌حسین خرازی بود که با یک ‌دست عزاداری می‌کرد.

برای بچه‌ها ظرف‌های گِل تهیه می‌کردیم و آن‌ها سرولباسشان را به نشانه عزا، گِلی می‌کردند. یک سال از گردان‌های دیگر برای عزاداری شام غریبان هیئت‌ها مهمان ما شدند.

من طرحی دادم تا فانوس‌هایی تهیه شود و آن‌ها را با رنگ‌های سبز و قرمز تزیین کنیم. بچه‌ها، حلقه‌هایی را تشکیل دادند. این حلقه‌های عزاداری سبز و قرمز میان بیابان، فضای روحانی خاصی را ایجاد کرده بود.

یک مسافت طولانی را با پای‌برهنه از گردان موسی‌بن‌جعفر(ع) تا گردان امام‌حسین(ع)، سینه‌زنان طی کردیم. هنوز به یاد آن ایام و هم‌رزمان شهیدم آه می‌کشم و دم می‌گیرم:

فرقی ندارد که جهنم یا بهشت است

هرجا که میگویم حسین، آنجا بهشت است

هر روز از این روضه به آن روضه دویده

حق دارد آنکه گفته این دنیا بهشت است

چشمی که از داغت نمیبارد جهنم

چشمی که از داغت شود دریا بهشت است

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × 4 =