من، چهارباغ و کابُل!

ساعت شش‌وربع عصر است. اولِ چهارباغ، زیر سایه درخت‌های حاشیه پیاده‌رو ایستاده‌ام تا دوستم که قرارم با او ساعت شش بوده و حالا بیست دقیقه‌ای‌ست منتظرش ایستاده‌ام، از راه برسد.

من، چهارباغ و کابُل! - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ ساعت شش‌وربع عصر است. اولِ چهارباغ، زیر سایه درخت‌های حاشیه پیاده‌رو ایستاده‌ام تا دوستم که قرارم با او ساعت شش بوده و حالا بیست دقیقه‌ای‌ست منتظرش ایستاده‌ام، از راه برسد.

چندباری پیاده‌رو را بالا و پایین کرده‌ام. از کنار کفش‌فروشی «بهشتیان» و لوازم‌خانگی «رادان» و فرهنگ‌سرای اصفهان رد شده‌ام و یک‌جورِ مُشتری‌طوری ویترین‌ها را برانداز کرده‌ام تا وقت بگذرد.

آن‌طرف‌تر، پسرِ نوجوانِ تازه پشت‌لب سبز شده‌ای با چشم‌هایی ریز و براق کنار دکه روزنامه‌فروشی ایستاده و دارد سیگار دود می‌کند. لاغراندام، سبزه‌رو و بلندقد است. شلوار جینِ تنگِ رنگ‌ورورفته‌ای تن کرده با یک تیشرت نخیِ سفید که رویش به انگلیسی کلمات نامفهومی نوشته شده است.

تیشرت، بلند و گشاد است و یکی‌دو وجب دیگر می‌خواسته تا برسد سر زانوهای لاغر استخوانی‌اش. پاهای بی‌جورابش را تپانده توی یک‌جفت صندل پلاستیکی که قدری از پاهای زُمُختش بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسد.

از پشت ویترین «بهشتیان» می‌چرخم سمت چهارباغ، به این امید که دوستم را ببینم که دارد میان جمعیت به‌سمتم می‌آید. خبری نیست اما. دوباره پسر را می‌بینم که سیگار تازه‌ای گیرانده و چشم دوخته به دخترکی افغان که دارد از کنارش رد می‌شود.

دخترک دو دسته موهای بافته‌اش را از دوسوی گردن آویزان کرده است. شال نازک گلداری به‌سر دارد و گونه‌های گل‌انداخته‌اش، به‌ رنگ سرخابی شالش درآمده‌اند. سعی می‌کند لبخندی را که روی لب‌هایش شکفته است، جمع کند؛ اما نمی‌تواند.

حالا جلوی ویترین فرهنگ‌سرا ایستاده‌ام و دارم برای چندمین‌بار عنوان کتاب‌های پشت شیشه را می‌خوانم: «سیب‌های کابل شیرین است»، «افغانی‌کِشی»، «تویی که سرزمینت اینجا نیست»، «گریه کن سرزمین محبوب من» و کتاب دیگری که چهره همان دخترکِ معصومِ افغانِ توی پیاده‌رو رویش نقش بسته انگار… .

خسته شده‌ام. به ‌ساعتم که حالا دارد به شش‌وبیست‌وپنج دقیقه نزدیک می‌شود، نگاهی می‌اندازم و بعد سرم را بالا می‌آورم و آقای سپاهانی را توی فرهنگ‌سرا می‌بینم که مثل همیشه پشت میزش نشسته است و دارد پیپ می‌کشد.

سَر که به‌سوی منِ ایستاده جلوی ویترین مغازه‌اش می‌گرداند، می‌بینم که مردی افغان است با چشم‌های باریک و محاسن بلند سفید که به‌سوی من و چهارباغ و کابل لبخند می‌زند… .