اشرب شای زائر (قسمت چهارم)

تقریبا امروز روز اول پیاده‌روی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آن‌طور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همه‌چیز را دیدیم. عراقی‌هایی را که در مسیر، پیاده می‌آمدند، می‌دیدیم و بهت‌زده راه می‌رفتیم.

تاریخ انتشار: 13:12 - شنبه 1402/06/18
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
اشرب شای زائر (قسمت چهارم)

به گزارش اصفهان زیبا؛ تقریبا امروز روز اول پیاده‌روی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آن‌طور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همه‌چیز را دیدیم. عراقی‌هایی را که در مسیر، پیاده می‌آمدند، می‌دیدیم و بهت‌زده راه می‌رفتیم.

هرکس به هر وضعی بود، آمده بود. پیرمردی با عصای وصله‌پینه شده‌اش، عصا می‌زد و راه می‌رفت. زنی با چند بچه قدونیم‌قد داشت راه می‌رفت و وسایلش را روی سرش گذاشته بود. پیرمردی دشداشه‌پوش با ته‌ریشی نامنظم سیگار گوشه لبش بود و راه می‌رفت.

ایستگاه‌های صلواتی که آنجا فهمیده بودیم اسمش موکب است، فریاد می‌زدند و چیزهایی می‌گفتند که اولش متوجه نمی‌شدیم؛ بعد فهمیدیم می‌گویند «هلا بیکم یا زوار ابوسجاد».

تازه فهمیدیم ابوسجاد، یعنی امام‌حسین(ع). این‌طور دعوت از عزاداران برای خوردن نذری برایمان تازه بود. بیشتر وقت‌ها این دعوت‌ها به التماس می‌رسید و با اشاره به ریش صورتش می‌فهماند که به حرمت ریش من بیا و مهمان سفره ما بشو.

صبح که راه افتادیم، اول راه، موکبی داشت شیر داغ و کلوچه می‌داد. در آن هوای سرد زمستانی و بیابانی عراق یک لیوان شیر داغ با کلوچه به‌شدت می‌چسبید. لیوان‌های شیشه‌ای و آهنی ردیف بودند و با پارچی پلاستیکی لیوان‌ها پر می‌شد.

دم صبح بخار از لیوان‌ها بلند می‌شد و هر جرعه‌ای که می‌خوردیم، لذت وصف‌ناشدنی نصیبمان می‌شد. حالا هم گرم شده و هم جان گرفته بودیم. چهار نفر بودیم که به نظر دیگر قرار نبود کسی از این جمع جدا شود؛ من و شوهرخاله و استاد اشتریان و اسماعیل رحیم نژاد.

چپ و راستمان موکب بود و هر کس به نحوی داشت پذیرایی می‌کرد. کسی آب می‌داد و کسی نان داغ و تازه تعارف می‌کرد.

بیشترین چیزی که در این موکب‌ها می‌دیدیم استکان و نعلبکی‌هایی بود که تقریبا تا کمرِ استکان شکر بود و چای سیاه رنگی سرازیر می‌شد توی استکان‌ها و قاشق‌های کوچک چای خوری که شکرها را هم می‌زدند و به زائرها تعارف می‌شد.

«اشرب شای زائر»؛ صدای غالب و پر تکرار این مسیر بود. سرمای هوا رفته رفته داشت کم می‌شد و آفتاب با همه زور و توانش داشت به جاده و مسیر می‌تابید. در راه بینمان بحث‌های زیادی درگرفت. از همه جا و همه‌چیز حرف زدیم.

آقای اشتریان که تازه فهمیده بودیم چندین سال در کانادا درس خوانده و زندگی کرده است، از خاطره‌های جنگ می‌گفت و نکته‌هایی که  مربوط به اتفاق‌های کشور بود؛ من هم با آن شروشوری که داشتم از اعتقاداتم دفاع می‌کردم.

گاهی آتشی می‌شدم و بعد با یک پیاله چای که دور هم می‌خوردیم، شیرینی چای عراقی را جای بحث‌های تلخ می‌نشاندیم.

تقریبا نزدیک ظهر شد. اذان را که گفتند، بهانه خوبی شد برای استراحت. بعد از نماز ظهر، اسماعیل افتاد به جان دو استاد دانشگاه و از پس گردن تا انگشتان پایشان را مشت‌ومال داد و کار داد دست ما.

با خودم گفتم نگاه کن، حالا لذت مشت‌ومال رفته زیر دندان این دو نفر و دم‌به ساعت باید مشت‌ومال بدهیم؛ من هم دست به‌کار شدم و شوهر خاله را مشت‌ومال دادم.

ناهار را که خوردیم، من می‌خواستم زودتر راه بیفتیم؛ ولی نمی‌شد. باید رعایت پیرمردهای جمع را می‌کردیم. کمی بیشتر ماندیم و بعد راه افتادیم. اولِ راه افتادن همه با هم قرار گذاشتیم نماز مغرب و عشا را که خواندیم جایی برای خوابیدن پیدا کنیم.

تا مغرب و عشا راه رفتیم. تکه به تکه از شگفتی‌های این مسیر متحیر بودیم و کیف می‌کردیم. باورکردنی نبود برایمان چنین پذیرایی بی‌نظیری.

هیچ کس اینجا نمی‌گفت از کجایید و چه اعتقادی دارید. همه با یک اسم رمز با هم برادر و برابر بودند، اسم رمزی که همه‌چیز و هر چیز از نژاد و رنگ و زبان و فرهنگ‌های گوناگون را کنار می‌زد و می‌نشست جای همه تفاوت‌ها و رنگ واحد حسینی می‌گرفت.

اینجا فقط نام حسین بود که رنگ داشت. چیزهای دیگر رنگ باخته بودند کنار رنگ زیبای حسین. نماز مغرب و عشا رسیدیم به مسجدی به نام المهدی، مسجدی تقریبا بزرگ وسط راه بیابان با دیوارهایی سفید.

شوهرخاله رفت صف اول نماز و ما هم چند صف عقب‌تر بودیم. سلام نماز عشا را که دادیم، صدایی با لهجه اصفهانی صلوات داد. شَستم خبردار شد که شوهرخاله است.

جمعیت نماز که پراکنده شد، رفتیم سراغ شوهرخاله که دیدیم یک عراقی مچ شوهرخاله را گرفته است و رها نمی‌کند. شوهر خاله هم داشت التماس می‌کرد که دستش را رها کند.

مرد عراقی مچ را گرفته بود و رها نمی‌کرد. با خودم گفتم به خاطر صلوات‌فرستادن ناراحت شده است و حالا می‌خواهد دعایمان کند. واقعا ترسیده بودم… .

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

11 − 5 =