به گزارش اصفهان زیبا؛ از مرز که رد شدم، همه صداها تمام شد. من گوشم از «اشرب مای یا زائر» پر شده؛ از «برد گلبگ یا زائر» وسط آفتاب سوزان کربلا. تمنای صدای «اشرب حلیب» میان دل تاریک شب را دارم.
رد صدای بههمزدن دو فنجان بی دسته در دست قهوهچی در مغزم مانده است؛ سمفونی پرشکوه کشکش کفشها و دمپاییها روی جادهای خاکی مرا مست کرده است.
چشمانم به حرکت سریع تصاویر از پی هم عادت کرده است؛ به جاروکشیدن خاک از روی خاک توسط کودکان کمسنوسال؛ به همزدن تندتند تخممرغهای صبحگاهی؛ به پرسه کودکانی که بهدنبال جمعکردن زبالهای اطراف موکبشان بودند.
برای دیدن میزبانانی که شب و روز نمیشناسند و تمنای زائر را دارند بیقرارم. چشمانم به عزاداریهای بیمقدمه خو گرفته است؛ به اشکهای بیروضه؛ به همین روضه مجسمی که برپا شده است.
چشمانم یزلههای بیمقدمه و پاکوبیدنهای حماسی جوانان عراقی را میجوید. من هنوز در ضمیر ناخودآگاهم به زبان عربی فکر میکنم. حالا از آخرین نوار مرزی گذشتهام.
اندازه یک قدم از سرزمینی که چشم و گوش و تمام حواسم به آن خو گرفته است بیشتر دور نشدهام؛ اما یکباره همه چیز تمام میشود؛ درست چند قدم بعد از جایی که آخرین نظامیان عراقی ایستادهاند و براندازمان میکنند.
در دالانی از سکوت و سکون پرت میشوم. به وطن بازگشتهام؛ اما قدمهایم سنگین شده است. دلم را پشت این سیمهای خاردار جا گذاشتهام! اینجا درست نیمساعت بعد از نوار مرزی خرمشهر، دیگر کسی با التماس دستت آب نمیدهد.
دنیا ساکت است. صداهایی که به آنها انس گرفتهام، تمام شده است و تصاویری که چشمانم آنها را میپرستید، نمیبینم. همه چیز تمام شده است انگار! من دیگر با مشقت لغات عربی را در ذهنم بالا و پایین نمیکنم تا کلامی را بر زبان بیاورم.
دیگر نه عربی فکر میکنم، نه عربی حرف میزنم. برگشتم به شهری که شبیه آن چیزهایی که دوستش دارم نیست. با خود میاندیشم: به راستی وطن من کجاست؛اینجا یا کربلا؟ وطن مگر همان جایی نیست که قلب آدم برایش میتپد؟