به گزارش اصفهان زیبا؛ در هول و هراس این بودیم که نکند دعوت بشود که رسیدیم به شوهرخاله و مرد عراقی. گفتم: «چی شده؟ دعواتون کرد برای صلوات؟» شوهر خاله گفت: «نه بابا. میگه بیاید بریم خونه ما امشب.»
ما شوکه شده بودیم. نمیدانستیم چه کار کنیم. خوابیدن در موکبها برایمان عادی بود؛ ولی اینکه کسی بیاید و با اصرار و التماس بخواهد ما را ببرد خانهاش برایمان عجیب بود.
هرچه اصرار کردیم که اجازه بدهد نیاییم، فایده نداشت. ما را با خودش برد به دل روستاهای اطراف جاده و بماند که ما تا رسیدیم به خانهاش، هزار بار مردیم و زنده شدیم که الان است یک عده بریزند روی سر ما و سرمان را بَبُرند.
بالاخره رسیدیم به یک خانه بسیار کوچک با یک اتاق که پر بود از آدمهای خسته و کوفته. کمی نشستیم و بعد روضه عربی و سینهزنی عربی شروع شد. بعد از سینهزنی که شام را آوردند، تازه متوجه شدیم چندتایی از آدمهای خانه ایرانی هستند.
سر صحبت را که باز کردم، فهمیدم از بصره آمدند و حدود 9 روز است که در راهاند. شام چیز عجیب و پروپیمانی بود. اول برای هر کس یک کاسه آبگوشتمانند آوردند و بعد دیسهای یکدونفره که برنج بود و مرغهایی که لای پلوها خودنمایی میکردند.
چنان گرم و لذیذ بود این غذا که به جرئت میتوانم بگویم لذیذترین غذای زندگیام را تا آن موقع خوردم. غذا که تمام شد، مانده بودیم اینهمه آدم چطور در این اتاق کوچک میتوانند بخوابند.
همین طور داشتیم جاها را تنظیم میکردیم که همان مرد عراقی مسجد آمد. به ما چهار نفر اشاره کرد و گفت بیایید بیرون. فکر کردیم کار خطایی کردهایم و میخواهد بیرونمان کند.
بعد دیدیم ما را با خودش برد به خانهای دیگر. خانه کوچک و بسیار ساده که تمام وسایلش را جمع کرده و رختخواب پهن کرده بودند برای زائرها. گفت: «اینجا خانه خود من است. شما اینجا راحت بخوابید.»
هر کس رفت داخل یک اتاق و من هم قسمتم آشپزخانه شد. یک تشک نرم کف آشپزخانه پهن بود و با پتو و بالش و آب. قرار گذاشتیم قبل از نماز صبح بیدار شویم تا بزنیم به جاده.
یک ربع به اذان صبح بیدار شدم. بقیه را بیدار کردم و تا داشتیم آماده میشدیم که برویم، نمیدانم چطوری سروکله مرد عراقی پیدا شد. گفت کجا؟ برایش گفتیم که میخواهیم زودتر راه بیفتیم که زودتر برسیم کربلا.
گفت: «نگران نباشید میرسید. تا شما نمازتان را بخوانید، من هم برمیگردم.» رفت و ما هم رفتیم برای وضو و نماز. بعد از نماز داشتیم با هم حرف میزدیم که این بنده خدا چطوری اینقدر فارسی را خوب بلد است.
وقتی آمد دهانمان از تعجب باز مانده بود. همزمان از شرم داشتیم آب میشدیم. مرد عراقی با یک سینی آمد. سینی صبحانهای که تقریبا چیزی از یک صبحانه شاهانه کم نداشت. نان و پنیر و مربا و کره و عسل و تخممرغ آبپز و نیمرو و شیر و چای. بفرما زد و خودش هم به اصرار ما نشست کنارمان پای بساط صبحانه.
پرسیدیم چطور اینقدر خوب فارسی بلدی. گفت: «من بازنشسته هستم و زمان صدام در مشهد زندگی میکردم.» از سختیهای زمان صدام گفت و مهماننوازی ایرانیها که خودش را مدیون آنها میدانست و برای همین دلش میخواسته مهمانش ایرانی باشد.
بعد از صبحانه خیلی اصرار کرد بمانید و با هم با ماشین میرویم؛ ولی قبول نکردیم و رویش را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. امروز را هم با شکمی سیر و قلبی پر از شادی از یکرنگی بین ملت ایران و عراق شروع کردیم.
در مسیر مداحیهای زیادی با ریتمهای تند میشنیدیم؛ ولی یک مداحی تقریبا در 90 درصد موکبها پخش میشد. مداحی زیبایی که ملاباسم کربلایی میخواند: «با این نوا هلا بیکم یا زواری…»
بعدها فهمیدیم این تازهترین مداحی ملاباسم برای اربعین امسال است. تقریبا بعضی از معانیاش را میتوانستیم بفهمیم و چقدر با دلمان بازی میکرد آنجا که از قول امام حسین میگفت، به زیارت من آمدید و من اسم همه شما را ثبت کردم.
در راه پر بود از خوردنیهای گوناگون؛ از موز و پرتقال و سیب تا انواع خرما و چای و قهوه. قهوههای آن مسیر با همه قهوهها فرق دارد. هم تعارفکردنشان که دو تا استکان را به هم میزنند به نشانه اینکه بیا قهوه بخور تا مقدار قهوهای که برایت میریزند تا طعم متفاوت قهوهاش.
من بین راه یک بار امتحان کرده بودم و به آقای اشتریان پیشنهادش کردم. استاد اشتریان لیوان شخصیاش را گرفت سمت پیرمرد قهوهدار و گفت بریز. پیرمرد اندازه یک ته استکان برایش ریخت.
دکتر ناراحت شد و گفت: «بریز. بیشتر بریز.» پیرمرد ریخت و تا من بیایم بگویم نخور دکتر، لیوان را سر کشید و در کسری از ثانیه با چهرهای درهم کشیده و چشم و ابروی گرهخورده لیوان را پایین آورد.
گفت: «این چیه؟ چرا این طعمیه؟! من تو کانادا و کشورهای مختلف قهوه خوردم این چرا هم تلخه هم ترشه؟»
برایش گفتم که اینها قهوه عربی است و من هم اولین بار که خوردم، حیرت کردم. از بس در مسیر خوراکیهای گوناگون خورده بودیم، دیگر ناهار دلمان نمیخواست و گفتیم نماز را که خواندیم دوباره راه میافتیم.