شرط الماس شدن

آخر ماه است و می‌دانم ته حساب آقای خانه جز برای خرج‌های ضروری پولی نمانده. در فریزر را باز می‌کنم. یک تکه سینه مرغ در کشوی پایینی چشمک می‌زند.

تاریخ انتشار: 10:29 - یکشنبه 1402/06/26
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
شرط الماس شدن

به گزارش اصفهان زیبا؛ آخر ماه است و می‌دانم ته حساب آقای خانه جز برای خرج‌های ضروری پولی نمانده. در فریزر را باز می‌کنم. یک تکه سینه مرغ در کشوی پایینی چشمک می‌زند.

می‌تواند با یکی دوتا هویج و نصف بسته سبزی فریزری، سوپ خوشمزه‌ای برای ناهار بشود. کابینت حبوبات را باز می‌کنم. اندازه‌ی سه چهار قاشق جو پوست‌کنده توی کاسه می‌ریزم. جوها را می‌شویم و می‌گذارم خیس بخورند.

پیاز متوسطی برمی‌دارم و قبل از پوست کندن، هدفون توی گوشم می‌گذارم‌. تفسیر قرآن را از زبان آقای رنجبر گوش می‌کنم. پیاز را خرد می‌کنم. آقای رنجبر می‌گوید پیاز تند است ولی ما با اشتیاق همراه غذا می‌خوریم. ولی اگر همین پیاز را کودک گاز بزند، داد و فغانش بالا می‌رود.

چون به خواص پیاز آگاهی و معرفت ندارد. مثال ما و حکمت خدا هم همین است. خیلی زود فریاد و فغانمان بالا می‌رود. معرفت نداریم! صدای گریه‌ سما بلند می‌شود. امروز یک ساعت زودتر بیدار شده. بهتر؛ در عوض شب کمتر نق می‌زند و برای خوابیدن مقاومت می‌کند.

به سراغش می‌روم‌. آقای رنجبر در گوشم می‌گوید: «کسی گلاب و فاضلاب را با هم قاطی نمی‌کند. اگر قاطی شدند، گلاب دیگر گلاب نیست. دیگر عطر و رایحه‌دل انگیزش را ندارد. » به سما نگاه می‌کنم که جیغ می‌زند و می‌خواهد توی بغلم بخوابد. این روزها از بس بغلش کرده‌ام، دوباره رگ سیاتیکم گرفته است.

می‌خواهم یک تشر بزنم که بچه‌جان! بیدار شدی؟ خب به‌سلامتی! دیگر جیغ و گریه برای چیست؟ یاد گلاب و فاضلاب می‌افتم. ساکت می‌شوم. گونه‌ دخترک را می‌بوسم و بغلش می‌کنم. همین‌طور که راه می‌روم، روی موهایش دست می‌کشم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم.

دست‌هایش را محکم دور گردنم چفت کرده. به آشپزخانه برمی‌گردیم‌. قابلمه را روی گاز می‌گذارم. تقریبا آشپز تک‌دست ماهری شده‌ام. توی کمرم احساس سوزش می‌کنم. پیازها را توی روغن داغ می‌ریزم. سما تکان نمی‌خورد.

دوباره خوابیده‌. آبِ‌ جوها را توی سینک خالی می‌کنم و با سبزی‌ها روی پیاز می‌ریزم. مرغ را هم جداگانه توی قابلمه‌ دیگری می‌گذارم. موبایلم زنگ می‌خورد. زهراست. می‌گوید شب برای شام می‌آیند. همان لحظه که می‌گویم قدمتان به روی چشم، یاد یخچال و فریزر می‌افتم. دلم نمی‌آید به آقای خانه زنگ بزنم‌.

گرچه با شوخی و خنده می‌گوید:«اگر خانم خانه تویی، با همان چیزهایی که هست بلدی معجزه کنی!» در یخچال را باز می‌کنم. توی جامیوه‌ای فقط سیب هست. انگار آقای رنجبر با دوربین توی آشپزخانه‌ ما را نگاه می‌کند. می‌گوید: «پوست سیب برای سیب یک حفاظ محکم است. اگر پوست آن را بکنید و بعد از چند دقیقه نگاه کنید، سیب سیاه شده است. نماز برای ما مثل پوسته برای سیب است.»

بچه‌های زهرا عدس‌پلو دوست ندارند. برای شام شویدپلو با دورچین سیب‌زمینی سرخ‌کرده درست می‌کنم! آب جوش را روی مواد سوپ می‌ریزم و زیر شعله را کم می‌کنم تا جا بیفتد. مامان همیشه می‌گفت: «هیچ‌وقت از چیزی شکایت نکن. اگه می‌خوای از خامی دربیای باید حرارت ببینی. پخته که بشی، دیگه از دنیا شاکی و طلبکار نیستی.»

حسنا هم بیدار می‌شود. سما صدای خواهرش را که می‌شنود، سرش را از روی شانه‌ام بلند می‌کند. می‌خواهد پیش خواهرش برود. از خدا خواسته می‌گذارمش روی زمین. باید قبل از گردگیری، هویج سوپ را هم اضافه کنم.

روی آینه قدی اسپری می‌زنم و پشت سرش دستمال تمیز نخی می‌کشم. همه‌ لکه‌ها پاک می‌شوند. کاش خدا هم خودش تند تند روی دلم دستمال بکشد. خودم که عرضه‌ تمیزکردنش را ندارم. سیم جاروبرقی را که از برق می‌کشم، یک «آخیش» از ته دل می‌گویم و کمرم را صاف می‌کنم.

به بچه‌ها می‌گویم خانه باید تا شب تمیز بماند! زیرانداز باز می‌کنم و سوپ بچه‌ها را برایشان سرد می‌کنم. بعدازظهر بچه‌ها توی اتاق با آشپزخانه‌ اسباب‌بازی‌شان خاله‌بازی می‌کنند. سیب‌زمینی‌ها را نگینی خرد می‌کنم. آقای رنجبر می‌گوید:«خدا می‌خواهد از ما الماس بسازد. ما را تراش می‌دهد. با ترس، گرسنگی، فقر و حتی مصیبت! با این امتحانات ما را برای خودش تراش می‌دهد تا از وجودمان گوهر بسازد.»

سیب‌زمینی‌ها را توی روغن داغ می‌ریزم. صدای جلزوولزشان بلند می‌شود. جلزوولز کردن هم بخشی از فرایند تراش خوردن و پخته شدن است!

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 × 1 =