روایتی از رفاقت و همراهی جانباز اصفهانی با سردار قاسم سلیمانی در گفت‌وگو با همسرش دکتر زهرا طالب:

ناصر و قاسم!

«زهرا طالب» زندگی‌اش با ناصر توبئی‌ها را در حالی آغاز می‌کند که از همان روزهای اول متوجه ارادت ویژه و خاص همسرش به فرمانده‌اش، سردار سلیمانی می‌شود. او از همان سال‌های جنگ و خدمت در لشکر حاجی، می‌شود مرید؛ مریدی که مرادش حاج قاسم است و این قصه تا سال‌های بعد از جنگ و تا لحظه شهادتش ادامه پیدا می‌کند.

تاریخ انتشار: 10:25 - شنبه 1402/07/15
مدت زمان مطالعه: 9 دقیقه
ناصر و قاسم!

به گزارش اصفهان زیبا؛ سال اول دبیرستان بوده که دایی‌اش او را به دوستش معرفی می‌کند؛ به «ناصر توبئی‌ها»؛ جانباز قطع نخاعی که نه‌تنها از ناحیه کمر بلکه از ناحیه سر، چشم، دست و پا هم مشکل داشته است. سال 70، «بله» را می‌گوید و وارد زندگی متفاوتی با جانبازی اهل نجف‌آباد اصفهان می‌شود که فرمانده خط‌شکن لشکر 41 ثارالله حاج‌قاسم سلیمانی در کرمان بوده است.

«زهرا طالب» زندگی‌اش با ناصر توبئی‌ها را در حالی آغاز می‌کند که از همان روزهای اول متوجه ارادت ویژه و خاص همسرش به فرمانده‌اش، سردار سلیمانی می‌شود. او از همان سال‌های جنگ و خدمت در لشکر حاجی، می‌شود مرید؛ مریدی که مرادش حاج قاسم است و این قصه تا سال‌های بعد از جنگ و تا لحظه شهادتش ادامه پیدا می‌کند.

آن‌طور که زهرا طالب می‌گوید این ارتباط و علاقه‌مندی، یک ارتباط قلبی دوطرفه بود. ناصر و حاجی، واقعا به هم ارادت داشتند و به طرز خاص و عجیبی همدیگر را دوست داشتند. این ارادت و علاقه اما تا آنجا پیش می‌رود که سردار سلیمانی موقع شهادت ناصر توبئی‌ها از خارج ایران پیام می‌فرستند که «تشییع‌جنازه را عقب بیندازید؛ می‌خواهم خودم ناصر را توی قبر بگذارم.»

آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی تلفنی ما با دکتر «زهرا طالب»، همسر جانباز شهید «ناصر توبئی‌ها» و روایتش از سال‌های همراهی و هم‌نشینی با سردار سپهبد شهید «حاج‌قاسم سلیمانی» در زندگی مشترکشان است. او بعد از شهادت همسرش و به اصرار حاج قاسم، پایتخت‌نشین شده و این روزها در داروخانه‌اش در شمال شرق تهران، مشغول خدمت‌رسانی به مردم است.

موضوعی که در قصه زندگی همسر شما جذاب و قابل‌توجه است، رفاقت نزدیک و ارتباط قلبی بین ایشان و حاج‌قاسم سلیمانی است. ارتباطی که از لشکر 41 ثارالله کرمان و سال‌های جنگ شروع می‌شود و به سال‌های بعد از جنگ تا شهادت آقا ناصر و حتی بعدازآن هم می‌رسد.

این ارتباط یک ارتباط قلبی بود. ناصر و حاجی، واقعا به هم ارادت داشتند و جور خاص و عجیبی همدیگر را دوست داشتند. زمانی که سردار به منزل ما تشریف می‌آوردند، لحظات بسیار خوب  و خوشی داشتیم. چون ایشان منبع انرژی فوق‌العاده‌ای بودند. حاجی با همسرم فضای فوق‌العاده معنوی خاصی داشتند. زمانی هم که دور هم بودیم فوق‌العاده بود.

یک نجف‌آبادی، چطور می‌شود نیروی حاج قاسم سلیمانی در لشکر 41 ثارالله کرمان؟ اصفهان کجا و کرمان کجا؟

همسر من در سال‌های جنگ، فرمانده گردان خط‌شکن حاج قاسم، در کرمان بودند. اما اینکه چرا سر از کرمان درآوردند، فکر می‌کنم به خاطر این بوده که ایشان مشتاق به گمنامی بودند و خیلی ناشناس‌بودن را دوست داشتند، برای همین اصفهان نمی‌مانند.

البته آن‌طور که شنیدم، ناصر از همان ابتدای جنگ هم خیلی اصفهان نبودند. اول بندرعباس بودند و بعد کرمان. در وصف گمنامی ایشان آن‌قدر بگویم که بعد از شهادت، وقتی پرونده‌شان در کرمان را می‌دیدم، حتی فامیلشان هم درست ذکر نشده بود و خورده بود توبا.

فقط یک ناصر بود و یک توبا. کپی شناسنامه و مدارک دیگر هم که اصلا وجود خارجی نداشت. یعنی اگر خود حاج‌قاسم، ناصر را نمی‌شناخت، او حتی پرونده درست‌وحسابی هم در کرمان نداشت.

وضعیت جانبازی همسرتان به چه صورت بود؟ چه مجروحیت‌هایی داشتند؟

مجروحیت‌های ابتدایی آقا ناصر در عملیات‌های بدر و خیبر بوده است؛ اما آخرین مجروحیت ایشان سال 62 در عملیات والفجر 4 اتفاق می‌افتد که منجربه قطع نخاع شدن ایشان می‌شود.

البته آن‌طور که شنیدم، آقا ناصر زمانی که مجروح می‌شوند، 72 ساعت را در سردخانه (به همین دلیل حافظه کوتاه‌مدتشان را از دست داده بودند) و در کنار شهدا بودند و جزو شهدای لشکر 41 ثارالله محسوب می‌شوند و حتی هم‌رزمان و دوستانشان با ایشان وداع می‌کنند.

زمانی که ایشان را به همراه دیگر شهدا با هواپیما به سمت اصفهان پرواز می‌دهند در هواپیما متوجه می‌شوند از دهان ایشان بخار خارج می‌شود. بنابراین ایشان را به بیمارستان می‌رسانند که یک سالی به همین منوال زندگی‌شان می‌گذرد.

گویا بر اثر سرمای سردخانه، خون پشت شبکه بینایی ایشان جمع شده بود و دید ایشان را دچار مشکل کرده بود که البته پزشکان متوجه مشکل بینایی ایشان نشدند. بنابراین همه تلاش خود را بر قطع نخاع بودن و حرکت دادن ایشان می‌گذارند.

البته بعدها چندین بار چشم ایشان را جراحی کردند و تا حدودی لخته خون را برداشتند و دو سال آخر نیز به‌وسیله لیزر قطعات ریز لخته‌های خون باقی‌مانده را هم برداشتند و بینایی یکی از چشمانشان در دو سال آخر برگشت. البته بسیار امیدوار بودیم که بینایی چشم دیگرشان هم برگردد که میسر نشد.

انتخاب همسری با این شرایط ویژه برای زندگی مشترک سخت نبود؟

من با آگاهی کامل وارد این ازدواج شدم. بعدازآن هم از خدا خواستم کمکم کند. چون شرایط ایشان از همان ابتدای ازدواج ما خاص بود.

چطور با آقا ناصر آشنا شدید؟

من به‌واسطه آقامرتضی، دایی‌ام که ایشان هم جانباز 70 درصد و دوست شهید توبئی‌ها بود، به آقاناصر معرفی شدم. آن زمان دانش‌آموز اول دبیرستان بودم و قصد ازدواج هم نداشتم. دایی من با ایشان صحبت کرده بودند که چرا ازدواج نمی‌کنید؛ و ایشان هم بهانه‌های مختلفی آورده بودند.

دایی‌ام پیشنهاد می‌کنند که من دو مورد را سراغ دارم؛ یکی دختردایی‌ام که دبیر هستند و یکی هم دخترخواهرم که بعید می‌دانم خانواده ایشان قبول کنند؛ چون سن و سال کمی دارند. ایشان هم برای این‌که قضیه منتفی شود، می‌گوید مورد دخترخواهرتان را می‌پذیرم. با ایشان صحبت کنید و اصرار هم می‌کند که همین مورد خوب است. اگر شد که شد، اگر نه، کلا قضیه منتفی است.

بنابراین در جلسه‌ای که با ایشان صحبت کردم، به او گفتم که قصد ادامه تحصیل دارم. ایشان گفتند اگر تنها بهانه ازدواج شما، ادامه تحصیل است من حاضرم و قول می‌دهم تا هر مقطعی که بخواهید با شما همراهی کنم.

ثمره ازدواجتان چند فرزند است؟

دو دختر به نام‌های نگار و بهار.

و خب از چه زمانی در جریان ارادت همسرتان به شخص حاج قاسم قرار گرفتید؟

با توجه به این‌که ناصر نیروی حاج قاسم در لشکر 41 ثارالله کرمان بوده و فرمانده خط‌شکن ایشان در سال‌های جنگ، این ارادت از همان روزها و سال‌ها شروع می‌شود؛ اما اینکه من کی با حاج قاسم آشنا شدم و در جریان این علاقه دوطرفه قرار گرفتم، خب از همان روزهای اول ازدواجمان بود. در دوران عقد.

و اولین بار کی حاج قاسم را دیدید؟

ما زمانی که عقد کردیم، با همسرم رفتیم کرمان. حاجی آن موقع، فرمانده لشکر 41 ثارالله کرمان بود. جنگ تمام شده بود و سال 70 بود. برای اولین بار بود که حاجی را از نزدیک می‌دیدم. قبلش فقط وصفش را از همسرم شنیده بودم. شخصیت و رفتار ایشان در همان نگاه اول هم برای من خیلی عجیب بود.

حاجی از هر نظر عالی بود؛ نه‌تنها خودش، همسر و فرزندانش هم بی‌نظیر بودند. صفا و صمیمیتی که داشتند و مهربانی‌شان، واقعا بی‌نظیر بود. دقیقا از همان دیدار اول، من مثل همسرم شیفته ایشان شدم و ارادتم به شخص حاج قاسم و خانواده ایشان شروع شد.

و در طول این سال‌ها ارتباطتان با حاج قاسم به چه صورت بود؟ رفت‌وآمدها…؟

ما رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. هم ما می‌رفتیم منزل حاجی (چه زمانی که کرمان بودند و چه بعدها که آمدند تهران) هم آن‌ها می‌آمدند منزل ما نجف‌آباد. خاطرم هست یک زمانی برای شرکت در کنگره سرداران شهید کرمان، من و آقا ناصر رفتیم کرمان و خب منزل ایشان بودیم.

آن مدت حاجی به‌شدت مشغول برگزاری برنامه کنگره و خیلی گرفتار بود؛ اما بااین‌وجود، همیشه زمانی را برای ما داشت. مرتب هم به همسرم می‌گفت، ناصر این مدت که کرمان هستید، روزها هرجا رفتید، رفتید، شب اما باید موقع خواب برگردید خانه ما. این را گفتم که متوجه نزدیکی ناصر و حاجی بشوید.

دیدارها در اصفهان به چه صورتی بود؟

حاجی هر موقع و در هر زمانی که فرصت داشتند و تشریف می‌آوردند اصفهان، سری هم به ما در نجف‌آباد می‌زدند. نه اینکه حالا با کسی بیاید یا محافظ همراهشان باشد. خودش تک‌وتنها می‌آمد و برمی‌گشت. حتی گاهی به شکلی می‌شد که تماس می‌گرفت و می‌گفت من فقط یک ساعت اصفهانم.

برای همین ما می‌رفتیم مثلا فرودگاه و حاجی را می‌دیدم. درهرصورت، حاجی اگر می‌آمد اصفهان حتی اگر کوتاه، واجب می‌دانست یک‌زمانی را برای دیدن ناصر کنار بگذارد. تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا من فلان جا هستم، زمانی برای آمدن به منزلتان ندارم، شما بیایید و ما می‌رفتیم دیدن ایشان. بعدها فهمیدیم حاجی فقط برای ما نبوده، برای خیلی‌ها بوده است.

خب می‌رسیم به سال 92 و شهادت آقا ناصر. حاج قاسم چطور با این خبر مواجه شد؟

همسرم که به شهادت رسید، حاجی ایران نبود ولی بااین‌حال، همان لحظات اول شنیدن خبر شهادت ناصر، بیش از 50 بار با گوشیم تماس گرفته بود تا با من صحبت کند. آن موقع من خیلی حال روحی خوبی نداشتم و بالتبع حواسم هم به گوشی‌ام نبود.

موفق به صحبت با حاج قاسم شدید؟

بله، تماس گرفتند و صحبت کردیم. حاجی گفتند من ایران نیستم اما می‌خواهم خودم ناصر را توی قبر بگذارم. درخواست کردند زمان خاک‌سپاری را عقب بیندازیم تا به مراسم تشییع ناصر برسند.

با این حال اما حاجی نتوانست به مراسم برسد. تماس گرفت و گفت شما برنامه خودتان را داشته باشید، من برنامه‌هایم به مشکل برخورده و شرایطم مهیا نیست که به ایران بیایم.

پس به خاک‌سپاری همسرتان نرسیدند.

نه ولی برای مراسم هفته آمدند و اتفاقا توی مسجد جامع نجف‌آباد صحبت کردند.

به یاد دارید آن روز و صحبت‌های حاج‌قاسم در مسجد جامع نجف‌آباد را؟

حقیقتش این است که قبل از شروع مراسم، به حاجی گفتم دلم می‌خواهد توی قبری که ناصر هست، خاکم کنند. گفتم حاجی، توروخدا یک دست‌نوشته‌ای به من بدهید که بعدها من را توی قبر ناصر دفن کنند و ما هردو توی یک قبر باشیم.

حاجی گفت نگران نباش، من تضمین می‌کنم که تو را توی همان قبر دفن کنند. من اصرارم این بود یک برگه و نوشته‌ای از حاجی بگیرم ولی ایشان حرفشان این بود که نگران این موضوع نباشم.

تا اینکه با شروع مراسم و سخنرانی ایشان در مسجد جامع نجف‌آباد، حاجی پشت میکروفن دقیقا به این موضوع اشاره کرد. یعنی بااینکه کاغذ و نوشته‌ای به من نداد اما طوری صحبت کرد که همین صحبت‌هایش سند بشود برای من، برای رسیدن به خواسته‌ام.

بعد از شهادت همسرتان، ارتباط حاج قاسم با شما کمرنگ نشد؟

نه اصلا! بعد از شهادت ناصر، حاجی مرتب می‌آمد نجف‌آباد و به ما سر می‌زد، بعد از مدتی هم خود ایشان، پیشنهاد دادند و ما را برای زندگی و اقامت به تهران دعوت کردند. اصلا ما به خاطر حاجی آمدیم تهران.

سال 94 شما برای زندگی به تهران می‌روید؛ با پیشنهاد سردار. ارتباط‌ها توی تهران به چه صورت بود؟ اینکه حاجی بعد از رفتن آقا ناصر خودش را ملزم بداند که بیشتر به شما سر بزند.

بعدازاینکه ناصر شهید شد، یک‌بار حاجی به من گفت: حاج‌خانم من به همه گفتم، به شما هم می‌گویم. امسال دوتا ضایعه خیلی سخت برای من اتفاق افتاده؛ یکی فوت مادرم و یکی هم رفتن ناصر. فکر نمی‌کنم توجه ایشان به من و فرزندانم فرقی کرده بود. البته نمی‌شد برای آن زمان گذاشت. بستگی داشت به وضعیت و شرایط حاجی.

با توجه به شرایط خاصی که همسرتان داشتند که خب بالطبع وظیفه شما را در زندگی مشترک با ایشان بیشتر و سنگین‌تر می‌کرد، هیچ‌وقت حاج قاسم در این خصوص توصیه‌ یا صحبتی با شما نداشتند؟

در مورد همسرم، حاجی همیشه می‌گفت؛ ناصر شهید زنده ماست. این را همیشه می‌گفت. اما در مورد شرایط همسرم، خاطرم هست یک‌بار بعد از شهادت ایشان، مادرشوهرم به حاجی گفت که عروسم برای تربیت بچه‌ها خیلی وقت می‌گذارد و حساس است.

ابراز لطف و تشکر کردند، بعد حاجی به مادرشوهرم گفتند در مورد تربیت بچه‌ها من خیلی صحبتی ندارم ولی حاج‌خانم کار بزرگی که کردند این بود که همه جوره در خدمت ناصر بودند.

و 13 دی 99. چطور با آن خبر مواجه شدید؟

در طول این سال‌هایی که ارتباط نزدیکی با حاجی داشتیم، همیشه در اضطراب این موضوع و از دست دادن ایشان بودیم. بارها هم شده بود که دوستان و اطرافیانمان به ما زنگ می‌زدند و می‌گفتند ما شنیدیم که حاجی شهید شده.

ما به این طرف و آن طرف زنگ می‌زدیم و خبر می‌گرفتیم که ببینیم خبر صحت دارد یا نه و بعد که متوجه می‌شدیم خبر درست نبوده، خدا انگار دنیا را به ما می‌داد. شاید پنج شش بار این موضوع را تجربه کردیم ولی خب بالاخره آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد.

از آن روز برایمان بگویید. روزی که برای همه تلخ بود؛ برای شما تلخ‌تر!

همان روز برای نماز صبح بلند شده بودم که دیدم یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت من دخترم دیشب حرم امام رضا بوده. آنجا اعلام کردند که حاجی شهید شده. شما خبر دارید. گفتم نه غیر ممکنه. اصلا چنین چیزی واقعیت ندارد.

بااین‌حال قرار شد پیگیری و خبرشان کنم. اول رفتم سراغ تلویزیون، دیدم که شبکه خبر، شهادت حاجی را زیرنویس کرده. دیگر نفهمیدم چه شد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستان حاجی که خب آن بنده خدا هم خبر را تأیید کرد.

می‌شود از این منظر نگاه کرد که حاجی بعد از شهادت همسرتان، شده بود تکیه‌گاهتان.

بله؛ خیلی زیاد.

پس باید خیلی سخت باشد کنار‌آمدن با رفتن و شهادت حاجی؟

ببینید همسرم همیشه هربار که حاج قاسم را می‌دید، می‌گفت خدایا این آخرین دیدار من با حاجی نباشه. می‌گفت من دلم می‌خواهد بازهم حاجی را ببینم. یک حس اضطرابی همیشه همراهمان بود. وقتی که با خبر شهادت ایشان مواجه شدم، دقیقا یاد حرف‌های همسرم افتادم که چقدر ملتمسانه بعد از هر دیدار از خداوند می‌خواست آن دیدار، دیدار آخرش با حاجی نباشد.

عکسی از همسرم هست که از اتفاق خیلی هم در فضای مجازی دیده شده و بازخورد فراوان داشته، همان عکسی که حاج قاسم بغلش کرده؛ احتمالا شما هم دیده‌اید آن عکس را، بعد از شهادت حاجی وقتی که متوجه شدم همه اعضای بدنش متلاشی شده و فقط یک دست برایش مانده، حس کردم که الان همسرم آمده و حاجی را بغل کرده است.

در طول این سال‌ها و ارتباط و مراوداتی که با حاج قاسم داشتید، چه خصوصیاتی از ایشان، بیشتر برای شما خاص و متفاوت بود؟

صفا و صمیمیت و مهربانی که داشت، فوق‌العاده بود. حاجی، بیرون اگر مرد جنگ بود اما پایش را که می‌گذاشت داخل خانه، با خانواده‌اش، فوق‌العاده مهربان بود.

جوری بود که با هرکسی به تناسب سنش برخورد می‌کرد، مثلا با یک بچه مثل خودش بود و با یک پیرمرد یا پیرزن هم همین‌طور. واقعا از یک روان‌شناس، فهمیده‌تر عمل می‌کرد. عالی بود. شخصیت خاص و بی‌نظیری داشت.

درباره سردار صحبت زیاد شده اما از نقش همسر ایشان در پشتیبانی و همراهی با حاج قاسم کمتر…. شما به‌عنوان یک بانو در طول این سال‌ها حضور در خانواده سردار سلیمانی و ارتباط نزدیک با آن‌ها، چقدر به این همراهی و حمایت‌های همسرشان واقف بودید؟

ببینید من غیر ازاینجا، جاهای دیگر هم این موضوع را گفتم، اینکه حاجی خیلی گل بود، خیلی بزرگ بود؛ ولی یادمان باشد پشت سر چنین آدمی، همسری بود که همه‌جا کنارش بود، نه یک قدم جلو، نه یک قدم عقب. شانه‌به‌شانه حاجی بود.

من طی این رفت‌وآمدها، بارها دیده بودم که خانه حاجی هیچ‌وقت خالی از مهمان نبود، حتی شده یک نفر و خب این موضوع خیلی توان و صبر می‌خواهد. این‌که یک زن بتواند همه این شرایط را هضم کند و خم به ابرو نیاورد. مادر، خواهر و برادر، همه و همه، همیشه کمک حاج‌خانم بودند؛ چه کرمان، چه تهران.

یک خانواده پشت حاجی و پشتیبانش بودند. آن‌قدر اخلاق حاجی خوب بود که همه خانواده مثل پروانه دور او می‌چرخیدند… این موضوع یکی از زیباترین قسمت‌های زندگی حاجی بود.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

سه × 1 =