به گزارش اصفهان زیبا؛ اسرائیل برای من در چهاردهسالگی کابوس شد؛ همان زمانی که همسنوسال محمدالدُره بودم؛ روزهایی که جاندادنش در آغوش پدر، مرا بیمار کرد.
از ترس اسرائیل خواب به چشمم نمیآمد. به جای تکتک کودکان و نوجوانان و زنان فلسطینی میلرزیدم و برای ازدسترفتنشان مویه میکردم.
سنگهای کوچک و بزرگ توی دستشان را دعا میکردم که به فرق سر اسرائیلیها بخورد.
چند روزی تلویزیون خانه، خاموش شد. میخواستند تصویر محمد و پدرش که پشت بشکه سفید پناه گرفته بودند، کمرنگ شود؛ ولی نشد. همچنان در سیوهفتسالگی، استیصال پدر محمد را میدیدم. فریاد یاریطلبیدن محمد را میشنیدم. هنوز داغ محمد را حس میکردم.
اما این روزها که طوفان مقاومت به جان خانههای سست عنکبوتیشان زده و آنها را غافلگیر کرده و جان نکبتشان را گرفته، تازه دلم آرام گرفته است.
دیگر آن نوجوان چهارده ساله نیستم؛ ولی نوجوانی چهاردهساله دارم که با هم اخبار را رصد میکنیم و او برای پیروزیهایشان ایولا، دمتون گرمهای خودش را میگوید و من، سوره حشر را زمزمه کرده و ذکرهای صلواتم را هدیهشان میکنم.
با نوجوانم مینشینیم و از مقاومتها حرف میزنیم؛ از قلوهسنگهایی که سالها تنها سلاحشان بود تا موشکهایی که دمار از روزگار اسرائیل درآورد؛ از جوانهایی که با چتر، قدم در قتلگاه گذاشتند؛ از شجاعت و شهامتی میگوییم که هیچ جای دنیا جز در فلسطین ندیدهایم.
به پسرم میگویم که احساس میکنم پدر محمد، با موهایی سپید و صورتی پر از چینوچروک، بهسان تمام بیستوسه سال جوانی ازدسترفته بعد از شهادت نوجوانش، در خط مقدم ایستاده است و میجنگد؛ با نیرویی مضاعف.
محمد اگر بود، الان سی و پنج سالی سن داشت و حتما که در کنار پدر بود.
یک روز، بعد از چای عراقی، مزه مقلوبههای موکب کنار بیتالمقدس، ماندگار خواهد شد.