به گزارش اصفهان زیبا؛ رنج دیدیم. زخم خوردیم. چشمهایمان تر شد. دلواپسیهایمان گل کرد. صداهایمان لرزید. قلبهایمان غمگین شد. گلهای توی باغچه پرپر شدند. شمعدانی روی طاقچه خشک شد. سرفه افتاد به جان سینهها. گردان رفت و گروهان برگشت. کربلای ۴ و ۵ را دیدیم. طریقالقدس و بدر و خیبر و فتحالمبین و بیتالمقدس و محرم را هم. پیکرها پارهپاره شد. نمازها ترک برداشت.
موج توی سرها، موجسواری کرد. دستها و پاها رفتند. دستهایمان رو به خدا رفت؛ درست سر سجاده و گاهی موقع خواب. برادرهایمان رفتند. جنگ افتاد در دل مادرانمان و پدرهایمان غرق شدند در صبوری. کوچهها مشکیپوش شدند و خاطرهها بهصف.
بمباران، خانه و کاشانههایمان را درید. دلهره آژیر خطر آرامشمان را بلعید و آرام در گوشمان گفت که رسم جنگ این است. جنگ شیوع پیدا کرد و ریشه انداخت به تنِ وطنمان. تازه داشتیم خودمان را پیدا میکردیم که دنیا یکطرف و ما یکطرف روبهروی هم ایستادیم؛ ایستادنی نابرابر.
جنگ به ما تحمیل شد و از آن روز دفاع جان گرفت. رد اشکها ماسید روی چهرهها و همه باهم سرباز وطن شدیم.
بیوجدان زد و زد و زد. دستبردار هم نبود. آمده بود چندروزه برسد به قلب سرزمینمان. خیال خام در سر داشت و توهم بَرش داشته بود.
ترس را ریختیم دور. دستهایمان به هم رسید. قلبهایمان در هم گره خورد. صدایمان یکی شد و حرفهایمان مشترک. زن و مرد و بزرگ و کوچک هم نداشت. شدیم یک پیکر و یک واحد و قطع کردیم هر دستی را که دستدرازی کرده بود به مشتی از خاک سرزمینمان.
انقلابمان تازه جوانه کرده بود. سلاح کم داشتیم و تجهیزات هم اندک بود؛ تحریمها نیز دستش را انداخته بود بیخ گلویمان و اسیر گرداب شده بودیم. از زمین و هوا و دریا، مرز جنوب و غرب ایران خانه ما را میزدند، نامردها. خانهها خراب میشد روی سر اهالیاش و شهید و شهیده بود که مینشست کنار اسم آدمها.
شمال و جنوب نداشت؛ شرق و غرب هم همینطور. همه شدیم یک پیکر، یکتن برای حفظ تمام وطن. کرد و لر و بلوچ و ترک و گیلک شدیم همزبان؛ شدیم همدل؛ شدیم همراه؛ شدیم هممسیر؛ آنهم برای درمان یک درد مشترک.
شیعه و سنی و ارمنی و آشوری و زرتشتی و کلیمی شانهبهشانه هم ایستادیم و سینه سپر کردیم برای جانمان؛ برای ایرانمان.
یکی، پسر و پسرهایش را فرستاد؛ یکی، بچهها را سپرد دست مادرِ خانه و خودش راهی شد؛ یکی، طلا داد؛ یکی، پول داد؛ یکی، بافتنی بافت؛ یکی، نان پخت؛ یکی، کمک جمع کرد؛ یکی، لباس گرم آماده کرد؛ یکی، آذوقه فرستاد و یکی، مربا و کمپوت درست کرد؛ یکی هم دستش خالی بود؛ اما نامه نوشت و گفت: «دلمان با شما رزمندههاست.»
یکی، خیاطی کرد؛ یکی؛ لباس زخمیها را شست؛ یکی، ماشینش را داد؛ آنهم ماشینی که با آن روزگار خود و اهلوعیالش را میگذراند؛ یکی، هرچه داشت، بخشید و یکییکی همه ما یکی شدیم و هشت سال کنار هم و روبهروی دشمن بعثی ایستادیم تا نبض ایران ما درست بزند، تا حال خاکش خوب باشد، تا مبادا درختهای نخلش زانو بزنند.
قلبهایمان یکی شدند و دستهایمان به هم رسیدند و شدند آغاز یک اتحاد. اتحادی که من و تو نداشت و همه باهم، ما شدیم؛ اتحادی که دنیا را خیره کرد… .