به گزارش اصفهان زیبا؛ دیروز که فاطمه داشت با عمویش میرفت، انگار تکهای از قلبم هم داشت همراهشان میرفت.
معلمشان تأکید داشت فاطمه باید سر کلاس حاضر شود. میگفت: «مجازی فایدهای ندارد.» ترس داشت که اول سالی فاطمه بیانگیزه شود.
اولش میگفت بدون من نمیرود. بغض میکرد. چشمهای پر اشکش را بیصدا به من میدوخت. حتم دارم توی دلش به این فکر بود که چطور دلم میآید بفرستمش دنبالشان. چارهای نبود. راستش ته دلم خوشحال بود که خودش دوست ندارد برود؛ ولی باید میرفت. تنها هم میرفت.
محمدحسین یکبند سرفه میکند. حال ریههایش بدجور خراب است. امان خودش و ما از سرفههایش بریده. دکتر اسپری تجویز کرده. دلم نمیخواهد از همین نوزادیاش پاگیر اسپری باشد. چاره چیست؟ باید ساخت.
فاطمه یکریز غر میزد. زیر لب حرف میزد: «خوش به حال زینب! کاش منم مثل زینب بودم. هر جا میرفتی میموندم کنارت.» دلآشوبه داشتم. خواستم بگویم گور بابای درس. حال بچهام مهمتر از مدرسه است. آقامحسن زنگ زد. گفت: «نمیآید.» گفت: «راضیاش کن.» گفتم: «دل خودم هم نمیآید.» گفت: «دلدل نکن.»
خواستم بگویم این دل که دل نیست. هر تکهاش را جایی فرستادهام. از کدام دل حرف میزنی؟ گفتم: «اگر کارگاه توی خانهمان نبود! اگر محمدحسین به بوی عرقیات حساسیت نداشت! اگر این هفته کامل تعطیل بود.»
گفتم: «راستی نمیتوانی این هفته عرق نعناع نگیری؟» گفت: «خانومم! خودت که بهتر میدانی! قول دادهام! مشتری منتظر است. بدقول میشوم. چک هایم را چه کنم؟ نمیبینی دستهایم زیر ساطور ماندهاند؟ تو که عاقلتر از این هستی که من برایت بگویم. تو که همیشه شرایط را درک میکردی!»
میخواهم داد بزنم وبگویم چه کنم که درکدانیام پر شده است. به کی بگویم دلم میخواهد مثل بقیه کنار هم باشیم؟ خواسته زیادی است؟ درست است اینجا دیار مادریام است. جایی که همیشه دلم غنج میرود تا که روی خاکش پابرهنه بدوم. جایی که غربت هنوز هم نتوانسته عطر خاطراتش را از ذهنم پاک کند؛ ولی دل که نباشد دیار هم به کار نمیآید.
آقامحسن پشت تلفن الوالو میگفت: «خانومم پشت خطی؟» سرفه میکنم. متوجه میشود هستم.
حرفهایش را ادامه میدهد: «خانومم قوی باش! باید بزرگ شوی. خودت را بزرگ کن. نگذار به زور بزرگت کنند. دلت را شیر کن. پس چهجوری میخواهی جوانت را راهی کنی؟ با چه دلی میخواهی قاسمت را به رکاب آقا بفرستی؟»
خواستم بگویم محمدمهدی و علی را گذاشتم و آمدم. کافی نیست؟ آقامحسن گفت: «خودت را یکدله کن. بفرستش. بگذار در نبودت این چندروز بزرگ شود.»
انگار زمین و زمان دست به دست هم دادند تا بزرگم کنند.
فاطمه آرام شد. راضی شد به رفتن. به نبود من کنارش. کاش گریه میکرد. کاش میگفت نمیروم. زوری که نبود. فوق بالایش میگفتم راضی نمیشود.
خندیدم؛ الکی خندیدم. «گفتم بهت خوش میگذرد.»
«داداش مهدی و داداش علی هم هستند.»
وعده باغ بهش دادم. چای آتشی و بلال و سیبزمینیهای زیر زغال: «تازه بابا قول داده پاستا هم برایت درست کند.»
دلش آرام شد. خندید. مامان گفت: «چهشده دختر؟! مگر کجا میخواهد برود؟»
«جای دوری نمیرود. میرود پیش بابا و داداشهایش.»
از آغوش مادر به آغوش بابا. راست میگفت!
دلم گرفت. بغض توی گلویم ماند. نمیشد قورتش داد. شرمنده بودم؛ از خودم، از مادرهایی که این روزها نمیدانند برای کدام غصهشان گریه کنند. برای آن یکی کودکشان که زیر آوار مانده یا آن یکی که در بیمارستان امیدی به ماندنش نیست.
کجا ایستاده بودم؟ چه کاری از دستهای من ساخته است؟ باید بزرگ شوم! باید آماده باشم.
فاطمه چشمهایش روی هم بود. از فرصت استفاده کردم. بغض را رهایش کردم. اشکهایم پشت هم میریختند. تندتند بوسیدمش. عمو بغلش کرد و توی ماشین گذاشت. پتوی رویش را مرتب کردم. آخرین سفارش را کردم. گفتند هوایش را دارند. به خدا سپردمشان.
دلم بیشتر لرزید. برای بچههایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شبها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.
اللهم عجل لولیک الفرج