به گزارش اصفهان زیبا؛ کسی دقیقا نمیداند اولین مردانی که لباس رزم پوشیدند، پوتین پا کردند و ساک بستند تا برای دفاع از میهن بروند، چه کسانی بودند؛ اما میشود فهمید که اولین شهید دفاعمقدس میتواند یکی از این اولینها باشد.
عنوان شهید دانشآموز، رنگ دیگری به این نام میدهد، رنگی که غیرت در آن پررنگتر است؛ آنقدر پررونق است که دانشآموزی را از پشت میز درس به میدانهای نبرد بکشد.
عنوان «اولین شهید دانشآموز اصفهان»، این تصور را برایم ایجاد کرده بود که حتما رسانههای مختلف به آن پرداختهاند؛ اما اینطور نبود.
اطلاعات محدودی از شهید در دسترس بود که سند دوبارهای برای مظلومبودن شهداست. «سعید ربانی»، برادر شهید «احمدرضا ربانی»، اولین شهید اصفهان و اولین شهید دانشآموز این شهر است.
میزبانی از او در دفتر روزنامه اصفهانزیبا فرصتی را پیش آورد تا سعید ربانی ساعاتی را راوی گوشههای از زندگی برادر شهیدش باشد. همصحبتشدن با سعید ربانی اما زمانی اشتیاق ما را بیشتر کرد که متوجه شدیم ایشان با برادر شهیدش، دوقلوهای همسان بودهاند.
شنیدن خاطرههای مشترک از خانه، مدرسه، دوستان و معلمان که در قاب محله «شهدا» و «مدرس» فعلی شکلگرفته، فرصتی برای مرور زندگی این بزرگمرد است. با روایتهای او همراه باشید.
تابستان کلاس پنجم بود که مسیر تحصیلی من و احمدرضا تغییر کرد. تا آن روز هر دو دانشآموز دبستان جمشید در خیابان مدرس فعلی بودیم. امتحانات پایان سال را تجدید آورده بودیم و باید کلاسهای متفرقه تابستان را شرکت میکردیم.
شهریور که نتیجهها را دادند، احمدرضا قبول نشد و باید کلاس پنجم را دوباره میخواند. آن یک سال که بین ما فاصله افتاد، انگار خیلی چیزها را هم رقم زد.
از بچگی، مادرمان لباس و کیف و کفشمان را یکشکل میخرید؛ اسباببازیهایمان هم همینطور. حتی عکسی که توی عکاسی میانداختیم، با کتوشلوار یکشکل بود. اینها شاید برای دوقلوهای همسان چیز عجیبی نبود؛ اما ما آنقدر مثل هم شده بودیم که اگر تجدید هم میآوردیم، از یک درس مشخص بود و اگر برای موضوعی، کتک میخوردیم، هر دو میخوردیم؛ اما آن امتحانات نقطهای بود که بین ما فاصله انداخت.
من رفتم مدرسه راهنمایی مشتاق و احمدرضا هم سال بعدش رفت مدرسه راهنمایی نور دانش که آن روزها نمونه مطرحی از یک مدرسه مذهبی بود. جداشدن ما از هم روی روحیه او اثر گذاشته بود. این را بهوضوح در رفتارش میدیدم. چون بیشتر وقتها را باهم میگذراندیم، تغییر حال و هوایش برای من بیشتر ملموس بود.
اما احمدرضا خیلی خوب توانست خودش را پیدا کند. من فقط درس میخواندم؛ اما او شروع کرد به کارهای رزمی. کاراته، تکواندو و ورزشهای رزمی.
او در مدت دو سال توانست کمربند مشکی خودش را بگیرد و شروع کند به آموزشدادن بچههای کوچک. بنیهدارتر از من بود و تمرینهایش خیلی خوب جواب میداد؛ از آن گذشته خیلی جسور بود و روحیه نترسی داشت.
سالهای نوجوانی ما با روزهای شکلگیری انقلاب گره خورد. قبل از شروع حکومتنظامی در اصفهان، سختگیریها هم، کم نبود؛ مثلا تجمعهای بیش از چهار نفر ممنوع بود. نظامیان جابهجای شهر میایستادند و مردم را کنترل میکردند؛ حتی گاهی عابران را بیدلیل نگه میداشتند و از آنها میخواستند که «جاویدشاه» بگویند.
دوستانمان تعریف میکردند که احمدرضا توی دروازهدولت به سرهنگ ارتش سیلی زده و فرار کرده است. با هیجان زیادی برای ما تعریف میکردند: «نبودید ببینید اخویتون چهکار کرد!»
رفته بود و خیلی بیمقدمه به سرهنگ گفته بود: «بیاین کارتون دارم» و بهمحض آمدنش، سیلی محکمی به صورت او زده و فرار کرده بود. آنقدر ورزیده بود که گیر سربازها هم نیفتاد.
فرق احمدرضا با من فقط توی رفتارش نبود؛ سطح فکر و بینشش هم فرق داشت. هر دوی ما زیردست معلمهای ثابتی بودیم. هر دو در یک کلاس و پشت یک نیمکت مینشستیم؛ اما او تفکری بالاتر از من و بقیه همسالانش داشت.
گاهی پدرم برای بعضی مسائل میگفت از احمدرضا یاد بگیرید. این حرف، نه برای سرکوفتزدن، بلکه برای این بود که کمی ما را به مسائل مهمتری توجه بدهد که احمدرضا زودتر از همه به آنها رسیده بود. بهوضوح، بزرگتر از سنش فکر میکرد.
یادم هست من و برادرها به پدر اصرار میکردیم که خانه را عوض کند و خانه بزرگتری بگیرد؛ چون خانهمان جواب هفتسر عائله را نمیداد. احمدرضا که این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد. به ما گفت: «برید ببینید محلههای ضعیف چطوری دارند زندگی میکنند؟ حداقل ته محله خوراسگان را ببینید، فامیلهایمان با حداقلها دارند سر میکنند!»
این برخورد او باعث شد دیگر حرفی از خرید خانه نزنیم؛ بااینکه او از برادرهای دیگرمان کوچکتر بود.
توی بحبوحه انقلاب یک روز با چند تا از بچهها داشتیم برای پخش اعلامیه میرفتیم. حکومتنظامی بود. مجبور بودیم بعضی جاها کوچهبهکوچه، راه را عوض کنیم. توی میدان «شهدا»ی فعلی نیروهای ارتشی چیده بودند. از چهار جهت خیابانهای اطراف را تحت کنترل داشتند. زدیم توی کوچه سلحشور.
یکباره دیدیم یک جیپ دارد به طرفمان میآید. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. راننده زد روی ترمز. سرهنگ سر جای خودش بلند شد و رو به ما پرسید: «یک سؤال ازتون دارم. اگر جواب بدید آزادید؛ اگرنه همهتون رو دستبسته میبرم.»
حسابی ترسیده بودیم. نکند میخواهد تفتیش کند یا بپرسد: «کجا میرید… چی دارید با خودتون و… .»
رو به ما گفت: «یکیتون حمدوسوره رو برای من بخونید.» همه ما جوانهای چهاردهپانزدهساله بودیم. نمیدانستیم که از خواندن حمدوسوره قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد. اما احمدرضا بدون اینکه معطل کند، شروع کرد به خواندن: «الحمدلله ربالعالمین… ایاک نعبد و… .»
سرهنگ چشم دوخته بود به قرائت روان و ساده احمدرضا. تمام که شد، خیلی عادی گفت: «این سربازهای من فکر میکردند که این تظاهراتچیها، دین حالیشون نیست… اعتقادی ندارن… من میخواستم به اینها ثابت کنم که اینطور نیست! حالا برید! کافی بود اشتباه میخوندید؛ همهتون رو میگرفتم و تحویل میدادم.»
آن سرهنگ پیش خودش چه فکر میکرد؛ معلوم نیست. آن روزها مردم، با دیندارها مشکل خاصی نداشتند؛ اما خیلیها از اینکه جلوی رژیم شاه بایستند، ترس داشتند؛ خیلیها هم مخالف آن بودند. روزهایی بود که توی حیاط خانه ما تکهآجر پرتاب میکردند و هرجا که حرف از زدوخورد مردم توی راهپیمایی میشد، میگفتند: «همهاش تقصیر این بچههای ربانی است!»
بعد از پیروزی انقلاب، خیلیها با حرفهایشان مردم را دلسرد میکردند. یکی از معلمها توی کلاس بدگویی روحانیت را میکرد. پدر ما روحانی بود. هیچکدام از حرفهایی که او میزد، توی زندگی خودمان نمیدیدیم.
یک روز با ژست حقبهجانبی میگفت: «این روحانیها هرروز تو خونهشون برنج و مرغ میخورن و اونوقت ما نون شب هم نداریم بخوریم.» ما با هفت نفر عائله زندگی میکردیم. خانهمان چندان جواب خودمان را نمیداد. ازطرفی، پدرم به خاطر اینکه عقد جوانها راحت برگزار و هزینهشان کم شود، اتاق مهمانخانه را هم به خانوادههای مهمان میداد؛ بدون اینکه پولی بگیرد.
از برنجومرغی که آن معلم حرفش را میزد، خبری نبود. احمد از جایش بلند شد؛ رفت جلو و چنان سیلی به او زد که همه ما داشتیم قالب تهی میکردیم. چنان بدن آمادهای داشت که به لحظه از پنجره کلاس پرید توی حیاط و ازآنجا از دیوار خودش را کشید بالا و فرار کرد.
بههرحال من آنجا گیر بودم و میدانستم که تلافی کارش را سر من درمیآورند؛ اما بیشتر از اینکه از کارهایش نگران شوم، برایم جذاب بود. شوروحالش دیدنی بود؛ من هم دلم میخواست مثل او باشم؛ اما نبودم.
چند ماه بعد از پیروزی انقلاب، نقطهبهنقطه کشور، دچار بحران شده بود. ازیکطرف، انقلاب نوپا بود و از طرف دیگر، غائلههای زیادی توی گنبدکاووس، سیستان، کردستان و چند جای دیگر راه افتاده بود.
احمدرضا با چند نفر از بچهها رفتند کردستان. یک دوره دوماهه آموزشی از فنون نظامی توی عشرتآباد تهران گذرانده بودند. توی مدت چهار ماه که کردستان بود، هیچ خبری از آنها نداشتیم. ارتباط تلفنی هم مقدور نبود.
وقتی از کردستان برگشت، از دوستانش شنیدیم که آنجا بین سنندج و دیواندره در کمین کوملهها افتاده بودند. ۴۸ ساعت بدون آب و غذا طی کرده بودند. احمدرضا که از ناحیه سر مجروح شده بود، برای درمان تا چند هفته توی بیمارستان بستری شده بود.
احمدرضا آنقدر خوددار بود که حتی به دوستانش گفته بود: «راضی نیستم خبر مجروحیت من را برای خانواده ببرید.»
دوران حضور در کردستان، او را بهخوبی آماده کرده بود تا بتواند توی کمیتههای شهری کار را پیش ببرد. منافقین سلاح دست گرفته بودند و ترورها شدت پیدا کرده بود؛ علاوه بر آن از کشتن مردم عادی، زنها و بچهها هم ابایی نداشتند.
کمیتهها که شکل گرفت، بچههایی که در دوران انقلاب فعالیت میکردند، کار را ادامه دادند. یک روز ساختمان بلندی را در خیابان مدرس شناسایی کرده بودند که خانه منافقان بود. بچههای پایگاه تصمیم گرفتند هرجور شده است خانه را اشغال کنند.
از چند پایگاه جمع شدند. جلوی در، یکی باید میرفت بالای دیوار و در را باز میکرد. کار سختی بود؛ هم ارتفاع دیوار بلند بود و هم اینکه اگر میدیدند، شلیک میکردند. احمدرضا اولین کسی بود که داوطلب شد و بیمقدمه پرید بالای دیوار. از آن خانه چیزهای زیادی ضبط شد؛ انواع وسایل شکنجه، مجلههای مستهجن، مشروبات الکلی و… .
غائلهها در جایجای کشور ادامه داشت که جنگ شروع شد. جوانها دستهدسته، ثبتنام میکردند و میرفتند جنوب. این بار اهواز و آبادان محور اخبار شده بود. احمدرضا بازهم زودتر از بقیه ساکش را بست. با همه خانواده خداحافظی کرد؛ اما به من حرف خصوصیتری زد. گفت: «بیا بیرون کارت دارم.» رفتیم کوچه. گفت: «سعید، از بچگی ما با هم بودیم. خیلی روزها را با هم گذروندیم… میخوام یه چیزی بهت بگم… من دیگه از این سفر برنمیگردم؛ اما دلم میخواد اگه طوریم شد، تو راهم رو ادامه بدی… .»
آن موقع درکی از این مدل حرفزدن نداشتم. خیلی سرسری گرفتم و توجهی به صحبتش نکردم؛ تا اینکه یک ماه بعد، خبر شهادت را دادند؛ اولین کسی هم که باخبر شد، من بودم. آن روز، روز خواستگاری برای برادر بزرگمان بود. من برای مسابقات والیبال که روز تاجگذاری شاه برگزار شده بود، باید میرفتم ورزشگاه تختی.
این مسابقات همهساله با تمرین در رشتههای مختلف برگزار میشد. مادرم به من سفارش کرد: «ممکن است بعد از خواستگاری دو تا خانواده همدیگر را پسند کنند و امکان دارد پدرت آنجا صیغه عقد را بخواند. شما آمادگی داشته باش که اگر زنگ زدیم، بیایی خانه آنها.»
بعد از مسابقه والیبال رفتم حمام. داشتم لباسهایم را میپوشیدم که زنگ خانه را زدند. لباسهایم را تن کردم و رفتم. دو نفر بسیجی بودند. از من سراغ پدر و مادرم را گرفتند و بعد که دیدند، نیستند، نسبتم را با احمدرضا پرسیدند. چون کسی خانه نبود، حرف را به من زدند.
گفتند: «برادرتون زخمی شده.» آن روز با این ادبیات که بعدها برای بچههای جنگ شکل گرفت، آشنا نبودم. شهیدی نیامده بود که کسی با این سبک به خانوادهها خبر دهد و مردم هم اینجور چیزها را دیده باشند.
آن بسیجیها هم شاید اولینجوانانی بودند که باید با خودشان کلنجار میرفتند که چه بگویند و چطوری به خانوادهها خبر بدهند. یکباره انگار به دلم افتاد که باید چیزی بپرسم. با تردید گفتم: «نکنه احمد شهید شده؟»
اصلا نمیدانم این پرسش چهجوری آمد توی سرم. شاید حس کردم حالا که پدر و مادرم نیستند، این بار به دوش من است. این دوتا جوان هم که بروند، دیگر نمیدانیم از کجا پیگیری کنیم. آن دو جوان سرشان را انداختند پایین که یعنی «درسته» و بعد گفتند برای شناسایی بیایید فلان جا.
تمام بار مسئولیت افتاده بود روی دوش من؛ درست روزی که داشتم میرفتم عقدکنان برادر بزرگترم. نمیدانم توی خانه با خودم خلوتی کردم یا اشکی ریختم یا نه؛ اما زنگ زدم به برادر دیگرم و خبر را دادم. به جای رفتن به برنامه عقد، دوتایی رفتیم پزشکیقانونی.
شب که پدر و مادرم از عقد برگشتند، فامیلها یکییکی رسیدند. خانه شلوغ شد و کمکم حرف شهادت احمد پیش کشیده شد. همه داغدار شده بودند؛ حتی آنهایی که میگفتند این برنامهها همهاش زیر سر بچههای ربانی است… . فردای آن روز پدرم آنقدر بههمریخته بود که وقتی برای پیشنمازی مسجد رفت، اصلا یادش رفته بود وضو بگیرد.
دوستان احمدرضا بعدا تعریف میکردند که وقتی از ذوالفقاریه برمیگشتند، در منطقه حساسی قرار داشتند. اگر عراق از این قسمت رد میشد، همه را قتلعام میکرد. گروه احمدرضا و دوستانش تصمیم میگیرند شبانه حمله کنند. اینجا بوده که احمدرضا تیر میخورد و شهید میشود.
خبرنگار روزنامه اطلاعات که آن لحظه در منطقه حضورداشته است، خبر شهادت احمدرضا را اینطور مینویسد: «وقتی این جوان تیر خورد و افتاد، سرش را روی زانویم گذاشتم. جملهای که او در لحظههای پایانی زندگیاش گفت، این بود: «من خدا را دیدم… .»
تشییعجنازه احمدرضا، بیسابقه بود؛ هم اولین شهید اصفهان بود و هم خیلی کمسنوسال! پیکر که به دروازهدولت رسید، جمعیت مردم تا میدان شهدا هم کشیده شده بود.
برای هرکسی نقطهای از زندگی، عطف حساب میشود. برای من این نقطه درست بعد از شهادت احمدرضا شکل گرفت. تصمیم گرفتم برای دفاع بروم کردستان. شاید بهواسطه آن جمله آخر که وقت خداحافظی گفته بود.! انگار خدا میخواست مسیر زندگیام بیفتد درست روی خطی پشت سر احمدرضا.
ربطی به غصه شهادت برادرم نداشت یا حتی وفاداری به حرفی که به من زده بود. این اتفاق خودش داشت شکل میگرفت. انگار احمدرضا چیزی را در من ودیعه گذاشته و رفته بود. یکچیزی بیاختیار وجودم را گرفته بود. انگار روح او در وجودم حلول کرده بود.