نانِ رزمنده‌ها

چانه‌های خمیر را با دست باز و روی ساج پهن می‌کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چشم‌هایش را که از دود تنور می‌سوخت، روی‌ هم فشار می‌داد.

تاریخ انتشار: 10:21 - سه شنبه 1402/08/23
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
نانِ رزمنده‌ها

به گزارش اصفهان زیبا؛ چانه‌های خمیر را با دست باز و روی ساج پهن می‌کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چشم‌هایش را که از دود تنور می‌سوخت، روی‌ هم فشار می‌داد.

دلش نمی‌خواست بهانه دست چشم‌هایش بدهد. صفورا کنار دستش نشسته بود و بی‌صدا چانه‌ها را پهن می‌کرد.

انگار که زوری آنجا نشانده باشندش. دست‌ودلش به کار نمی‌رفت. هرچه می‌کرد، خمیرها شل می‌شدند و به دست‌هایش می‌چسبیدند.

صفورا خمیرهایی را که به دست‌هایش چسبیده بود، کند و روی ساج انداخت و آرام کنار دست بلقیس نشست.

بلقیس اما تندتند خمیرها را توی تنور می‌گذاشت و نان‌های پخته را جلویش می‌چید.

صفورا سکوت بینشان را شکست و چهره درهم‌کشیده‌اش را به خنده باز کرد.

– ننه بلقیس! به خدا ابراهیم برای خودت می‌گه. می‌خوای بمونی اینجا تنهایی چه‌کار کنی؟ پاشو باروبندیلت رو ببند بریم. اذان ظهر ماشینِ طالب میاد دم مسجد. هرکی مونده، دیگه داره می‌ره.

ننه بلقیس هرچه زور داشت، خرج  چانه‌گرفتن و پهن‌کردن خمیرها می‌کرد.

دهان به‌هم‌چسبیده‌اش را از هم باز کرد و گفت: «من که گفتم باهاشون برو! به ابراهیمم گفتم: جای من اینجاست. حتی اگه زیر آوارا بمونم، خونم رو نمی‌دم دست این اجنبیا!»

ننه دست‌هایش را با آب توی کاسه تمیز کرد.

فلاسک چای را برداشت و برای هردویشان چای ریخت.

لب‌های ترک‌ترکش به یک طرف کج شدند و خنده‌ای روی لب‌هایش نشستند. دندان‌های ردیفش در این سن‌وسال، هنوز هم سفید می‌زدند.

– صفورا جونم! بیا بخور سرد می‌شه! یه لقمه از این نونا هم بذار دهنت. رنگ به روت نمونده!

صفورا پشت دست‌هایش را آرام روی گونه‌هایش کشید و اشک‌هایی را که بی‌صدا می‌ریختند، پاک کرد.

می‌دانست ننه بلقیس راضی‌بشو نیست. از وقتی‌که شناخته بودَش، همین بود؛ جسور و شیرزن.

حرفش یکی بود. فهمیدنش کار سختی نبود. همه او را می‌شناختند.

ناله‌ها و ضجه‌های ابراهیم و بچه‌هایش هم افاقه نکرد. هرچه ابراهیم گفت: «ننه بیا بریم! بچه‌هام مادر ندارن؛ لااقل ننه کنارشون باشه.» ننه بلقیس راضی نشد همراهشان برود.

می‌گفت: «این جوان‌هایی که دارن با اجنبی‌ها می‌جنگن، این‌ها هم مادر می‌خوان. باید یکی باشه بهشون برسه. اگه همه بخواند برند؛ پس کی نون‌وآب دستشون بده و هوادارشون باشه؟»

– صفورا دخترم! دبه روغن حیوانی رو از اون بغل بده. باید روی بعضی‌‌هاشون روغن بمالم.  باید جان داشته باشن بجنگن. روغن قوتشان می‌ده. دلم روشنه کار اجنبی‌ها تمومه. به دلم برات شده، فلسطین ما این روزها آزاد می‌شه.

ننه دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد. یاعلی گفت و از کنار تنور آن‌طرف رفت.

کیسه‌های آرد گوشه‌ حیاط یکی‌یکی روی‌هم چیده شده بودند. کیسه‌ها را به سختی کناری کشید و رویشان زیلو انداخت.

نگران بود نکند ناگهان باران بیاید و تمام آن‌ها را خیس کند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

4 − دو =