روایتی از یک قرار متفاوت جانبازان قطع‌نخاعی در گلستان شهدای اصفهان:

ملاقات چرخ‌ها!

یکی‌یکی می‌آیند؛ اما نه روی پاهایشان. یکی‌یکی می‌نشینند؛ اما نه روی زانوهایشان. حرف مشترک همه آن‌ها چرخش چرخ‌های ویلچری است که می‌چرخد و می‌چرخد. سال‌هاست می‌چرخد و برای خیلی‌هایشان بیش از ۴۰ سال است که شده رفیق، مرهم، همدم و شده پا… .

تاریخ انتشار: 12:53 - شنبه 1402/08/27
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
ملاقات چرخ‌ها!

به گزارش اصفهان زیبا؛ یکی‌یکی می‌آیند؛ اما نه روی پاهایشان. یکی‌یکی می‌نشینند؛ اما نه روی زانوهایشان. حرف مشترک همه آن‌ها چرخش چرخ‌های ویلچری است که می‌چرخد و می‌چرخد. سال‌هاست می‌چرخد و برای خیلی‌هایشان بیش از ۴۰ سال است که شده رفیق، مرهم، همدم و شده پا… .

رزمنده‌های اصفهان‌اند و شهرستان‌های اطراف و رفقای حاج‌حسین خرازی. یکی در بدر، یکی در خیبر و یکی در خط پدافندی بوده که رمقی در جانِ پاهایش نمانده و پاها به‌یکباره از نفس افتاده‌اند. انگار آن روزِ عملیات همه چشم‌های اهل دنیا خیره شده بود به پاهایشان که ببینند آیا پاها حرکت می‌کنند یا نمی‌کنند…

کمی پریشان شدند؛ اما خیلی زود دلشان الک شد و خیلی زود هم یاد قرارو مداری که با خدا داشتند، افتادند. حرف‌های دلشان که ترَک برداشت، واژه‌ها از چشم‌هایشان افتاد و گفتند دمت گرم خدا  که نیمی از تنمان از کار افتاد و جانبازی شد سهممان.

از آبان ۱۴۰2 می‌رویم به آبان ۱۳۶۱

گلستان شهداییم. کمی مانده به بیست‌وپنجم آبان ماه سال ۱۴۰۲ تا به مناسبت ۴۱ سالگی روز اصفهانمان دور هم جمع شویم و هرکسی مثل آن روزها به قدر بضاعتش کاری کند.

گلستان شهدای زیبا، زیباتر شده است. آفتاب خودش را از لای دودودم و آلودگی پهن‌شده روی پیکر اصفهانمان، می‌رساند به تنمان.

هلیکوپترها مانور دارند انگار؛ بی‌وقفه پرواز می‌کنند. گلدان‌های گل، پر از گل‌های تازه‌نفس شده و رد برگ‌های پاییزی به لطف جاروی فراش مهربان جمع‌وجور می‌شود. کمی خاک به پا می‌کند؛ اما به تمیزی بعدش می‌ارزد.

پاییز است و روالش برگ‌ریزان. رقص پرچم‌های سبز و سفید و قرمز در اندک بادِ پاییزی که هرازگاهی می‌وزد درست بالای سر قطعه شهدای عملیات محرم، قند توی دلمان آب می‌کند. ما برای این پرچم جان می‌دهیم.

بنرها و عکس‌ها می‌بردمان به آبان ۶۱؛ روزی که جگرگوشه‌های شهر آمدند، روزی که اصفهانمان قد کشید، روزی که قد و بالای بلندش همه را خیره کرد، روزی که وطنم، تمامِ تنم، اصفهانم برای 370شهیدش هرچه داشت گذاشت وسط.

گوشه‌ای دارند برای برنامه سخنرانی میکروفن را تست می‌کنند و هرازگاهی جیغ بلندگو را هم درمی‌آورند. پسرهای کم‌سن‌و سال پانزده‌شانزده‌ساله از عقب نیسان آبی‌رنگی، گلدان‌ها را به‌سختی اما با عشق پیاده می‌کنند.

شهید آوردند…

آن‌طرف‌تر جمعیت زیاد است. گروه موزیک کارش را خوب بلد است. دارند شهید می‌برند. سمت‌وسوی حرکتشان کمی بالاتر از قطعه‌ای است که برای شهدای جاویدالاثر یادبود گذاشته‌اند.

جمعیت زیاد و زیادتر می‌شود. چندنفری زیر بازوهای چندنفر دیگر را  گرفته‌اند. سیاه‌پوش‌اند بیشتر آدم‌ها. پاهای مردی نایی برای قدم‌ازقدم‌برداشتن ندارد. پسرهایش شده‌اند برایش پا و صدای کشیدن کفش‌های نیمه‌جانش روی کف گلستان شهدا هربار شنیده می‌شود.

پدری مچاله است و مادری مچاله‌تر. دارند پسر جانبازشان را می‌برند به خانه ابدی‌اش. یک گوشه نشسته‌اند و نگاه می‌کنند و ریزریز گریه می‌کنند.

نیمی از صورت مادر از زیر چادر سیاه پیداست؛ غرق اشک است و پدر یکی می‌زند روی پایش و چندتا می‌زند توی سرش. برای شهید تلقین می‌خوانند؛ سکوت می‌کنند تا صدا خوب به همه برسد. تأیید آدم خوبی‌بودن را حاج‌آقا می‌گیرد و مابقی ماجرا… .

مراسم خاک‌سپاری جانباز شهید «حاج اکبر مردانیان» است.

دورهمی جان گرفت با حضور جانبازان ویلچرنشین

با فاصله‌ای دورتر بچه‌های دفاع مقدس، ویلچرنشینان دوست‌داشتنی می‌آیند. قرار کنار مسجد لسان‌الارض است.‌ برنامه دورهمی جانبازان قطع‌نخاعی است.

خوش‌وبش می‌کنند، قربان‌صدقه هم می‌روند، سراغ دست‌های خسته از بی‌حسی جانبازی را می‌گیرند، سراغ سرفه‌های خشک قرار قبلی را. یکی‌یکی زیاد می‌شوند. صدای اذان که می‌پاشد توی گلستان شهدا، می‌روند برای نماز.

چندنفری از آسایشگاه خودشان را رسانده‌اند به این قرار دورهمی. چایی می‌خورند. یکی دست‌هایش هم مثل پاهایش بی‌حس شده و چایی‌اش را دیگری به او می‌دهد. به میزبانی منصور بنائی‌زاده دعوتیم به دورهمی‌شان.

۴۲ سال است که روی ویلچر می‌نشیند. می‌گوید: «قرارمان چهارشنبه پایان هرماه است. اگر مناسبتی باشد، بر اساس مناسبت برنامه‌هایی اجرا می‌کنیم. اگر مناسبت خاصی هم نباشد، یک سخنران بنا بر مسائل روز دعوت می‌کنیم تا از حرف‌هایش استفاده کنیم.  اما خود همین دورهمی نشاط خوبی در بچه‌ها ایجاد می‌کند. با هم هم‌فکری می‌کنند، درمورد مسائل و مشکلاتشان حرف می‌زنند. امروز هم به مناسبت روز ۲۵ آبان اینجا قرار گذاشته‌ایم تا تجدید میثاقی با رفقایمان داشته باشیم.»

اشاره‌ای به جانبازانی که دورتادور نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند می‌کند و می‌گوید: «۸۰ نفر از جانبازان قطع نخاع شهید شدند و رفتند و این جانبازانی که اینجا ملاحظه می‌کنید، همه شهدای آینده هستند. سعی می‌کنیم ماهایی که باقی مانده‌ایم، تا زمانی که زنده‌ایم دور هم باشیم، کنار هم باشیم، هم‌فکری کنیم و با هدف زندگی کنیم.»

بنائی‌زاده می‌گوید چهارسالی می‌شود که این دورهمی شروع شده و ادامه می‌دهد: «۲۵ آبان حادثه بزرگی برای جهان اسلام است. هیچ کجای دنیا چنین تشییع باشکوهی را در یک روز پیدا نمی‌کنیم.»

خوش‌وبش ما و حرف‌های شنیدنی آن‌ها

حمزه یزدانی، جانباز ۷۰درصد جنگ تحمیلی از اهالی شهرستان فلاورجان، گارماسه است. هجده‌نوزده‌ساله بوده که راهی جبهه شده برای وطنش و کشورش.

می‌گوید: «جواب لبیک امام را دادیم. در عملیات کربلای ۴ و ۵ و نصر ۴ حاضر بودم. برادرم در کربلای۴ شهید شد؛ نبی‌الله یزدانی. ماندم در جبهه و دقیقا نزدیک سالگردش بود که جانباز شدم. روزهایی بود که سه‌برادر در جبهه حاضر بودیم. یکی از ما سالم برگشت، یکی از ما جانباز شد و دیگری هم شهید.»

حرف‌هایش ما را می‌کشاند به روزهایی که در خط پدافندی آرپی‌جی‌زن بوده روزی که خمپاره ۶۰ به سمتش می‌آید و ترکش خمپاره می‌نشیند روی نخاعش و یکی هم می‌خورد به سینه‌اش.

توی سنگر بوده که فرمانده متوجه می‌شود یکی از ترکش‌ها عمل نکرده ؛ ترکشی که در جیبش به کتاب دعایش خورده و تا زیارت عاشورا پیش رفته و مانع از شهادت او شده است. او به این کار می‌گوید معجزه زیارت عاشورا.

با حمیدرضا اشجع صحبت می‌کنیم. او هم در سال ۶۲ و در عملیات خیبر در طلاییه مجروح شده است.

می‌گوید: «چهاربرادر در جبهه بودیم؛ یکی از ما شهید شد و سه نفر هم جانباز.» محمدحسین توکل هم سال ۶۲ در خیبر به درجه جانبازی رسیده است.‌

خاطره‌ای از حاج حسین خرازی برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید: «نیمه‌های شب بود که حاج حسین گفت به آرپی‌جی‌زن گردان بگویید بیاید بیرون. یک بولدوزر عراقی داشت جاده را می‌شکافت که آب بیفتد زیر رزمنده‌ها. من مسئول گروهان بودم. اطرافم همه آب بود و باتلاق. رفتم بالای دژ ایستادم. گفتم خدایا! من شلیک می‌کنم؛ اما تو به هدف بزن. شلیک کردم و خورد به هدف و بلدوزر آتش گرفت. عراقی‌ها که گرای من را گرفته بودند، پاتک زدند زیر خاک‌ریز. در بیمارستان بود که فهمیدم قطع‌نخاع شده‌ام.»

حرف‌هایی که بوی رفتن می‌داد؛ بوی شهادت!

دورهمی‌شان با برنامه ناهار همراه بود. ناهار را که خوردند، راه افتادند برای دیدار با رفقایشان. یکی‌یکی هرکدامشان را که می‌دیدند، می‌ایستادند و خوش‌وبشی با او می‌کردند و خاطره‌ای می‌گفتند و دوباره به راهشان ادامه می‌دادند.

حرف‌هایشان شنیدنی بود. یکی می‌گفت: «آن قبر خالی مال من است. بچه‌ها! حواستان باشد.» یکی دیگرشان می‌گفت: «این عکس‌هایی که می‌گیریم ممکن است عکس آخرمان باشد و همین عکس بنشیند روی قاب عکس بالای سرمان.» یک نفر دیگر می‌گفت: «بچه‌ها حواستان هست آن‌طرفی‌ها تعدادشان از ما بیشتر می‌شود؟»

دیدارها تازه شد و دورهمی با خواندن یک حمد و یازده قل هوالله دسته‌جمعی برای روح همه رفقای شهید، تمام شد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

چهار × چهار =