به گزارش اصفهان زیبا؛ چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخزده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.
سر چرخاند و روی طناب را نگاه کرد. چند قدم عقب رفت و پارچه را از روی بند کشید سمت خودش، بعد هم پارچه را دور شیر آب سفت گرفت و با دو دست چرخاند. آب با شدت پاشید توی لگن. دستهایش را شست.
گوشه چادرش را که خاکی شده بود، با همان تکهپارچه و آب چند باری تمیز کرد. چادر را چند بار لای دو دستش پیچوتاب داد، تکان داد و سر کرد. قلاب در را بالا کشید، قفل را سمت چپ کشید.
نگاهی به یاس توی حیاط کرد، بعد هم رفت. پشت سرش، در خیلی محکم و با ضرب بسته شد. صدای بدی داد؛ آنقدری که دست گذاشت روی یکی از گوشهایش.
از صبح این دومین باری بود که میرفت مسجد تا حاتم را برای روضه فاطمیه خبر کند. محوطه خالی بود. حجرههای داخل صحن را نگاه کرد. هیچکس نبود. برعکس چقدر این چند روز هوا سرد کرده بود. انگشتهایش را لای چادر پیچاند.
نفس بلندی کشید. بخارهای دهانش سفید و غلیظ توی هوا پر میکشید. خودش را کنار دیوار کشید. چادر را دور خودش جمعتر کرد؛ بلکه سرما کمتر به جانش برود. به مناره چشم دوخت. سبز خوشرنگ دیوارهها زیر نور کمرنگ آفتاب چشمنواز بود.
رفت سمت آشپزخانه مسجد. در نیمهباز بود. از لای در با احتیاط سرک کشید توی اتاقک. پیرمرد روی چهارپایه کنار چراغ والور خوابش برده بود. بخار آب کتری روی چراغ سر میکشید به سقف و به نیمه نرسیده، میانه راه گم میشد.
جلوی در، گرما را خیلی خوب روی صورتش احساس کرد. با انگشتان سرخ سرمازدهاش کمی بیشتر در را باز کرد. چند بار هم محکم زد به شیشه. پیرمرد تکانی خورد و چشمهایش گرد شد. چرتش پرید. عینک تهاستکانیاش روی صورتش لغزید و کج شد. بلند گفت: کیه؟
– حاتم کجاست؟
پیرمرد از جا بلند شد و عینک را درست کرد و نخ کلفت پیچیدهشده روی دستهاش را کمی محکم کرد. با تعجب نگاه کرد و گفت: حاتم؟ نمیدانم! فقط یک حاتم میشناسم. عکسش روی دیوار مسجد است.
سری تکان داد و باز گفت: حاتم… او خیلی وقت پیش… نمیدانم خواهر. من هم ندیدمش. صبح هم پرسیدید؛ ولی ازش خبری ندارم.
تا غروب چند باری به مسجد سر زد؛ ولی حاتم نبود. دفعه آخری، هنگام برگشت توی کوچه فکر کرد برود به یکی از همین بچه هیئتیها بگوید سه روز نذرش را روضهخوانی کنند.
برگشت. هنوز عرض کوچه را تمام نکرده بود که پشیمان شد. فقط حاتم، حاتم 23 سال است که مجلس عزای خانم را برایش سوز میخواند و او اشک میریزد. نفس حاتم انگار صیقل خورده.
چیز دیگری است که جان کلام را میریزد توی سینهاش و شعله میکشد به حقیقت ظلمی که به بیبی زهرا رفته. همان وسط کوچه ایستاد بغض کرد. نم گوشه چشمش برق زد. یعنی حاتم کجاست که پیدایش نمیکند؟! باد سرد پاییزی بدجور خورد توی صورتش.
یک هفتهای که دربهدر پیدا کردن حاتم بود، کاملا ناامید شده بود. گوشه چادر را گرفت جلوی صورتش و آهی کشید. سمت خانه که میرفت فقط ذکر میگفت: «یا زهرا. یا زهرا.»
دستی از پشت به شانهاش خورد، نگاه کرد. حاتم بود!
– مادر! کجا بودی؟! رفتی مسجد و دیگه نیومدی پسرم! قرار بود روضه خانم رو برای من به خونی! یادت که نرفته؟! اصلا کجا رفته بودی ننه؟!
_مادر، من رفتم کربلای ۴. باز هم که یادت رفت! غواص که معلوم نمیکنه کی برمیگرده!
_ها ننه، گفته بودی غواص بودی، ماهی بودی. ننه کی برمیگردی؟
_فاطمیه. فاطمیه میام و روضهخونت میشم.
ننه حالا کمی آسودهتر، همان کنار دیوار کوچه شهید حاتم رضوانی نشست.