برای زندگی، برای آزادی!

ازدواج با «مصطفی»، آن هم در دوازده‌سالگی، او را شریک و همسفر زندگی مردی می‌کند که مبارزه و حماسه در قاموسش حرف اول را می‌زند؛ مردی که در ابتدا او را همراه و سپس هم‌قدم با خود در میدان نبرد می‌کند.

«فاطمه سادات سجادی» هنوز در قامت یک بانوی مبارز مانده و در این مسیر خم به ابرو نیاورده است؛ اما آنچه این روزها به او حس افتخار می‌دهد و به آن عجیب می‌بالد، تنهانگذاشتن انقلاب در روزهای سخت و پرتلاطم آن است. زندگی

تأسیس کمیته ارزاق، سازماندهی راهپیمایی‌ها و اعتصابات، دیوارنویسی، پلی‌کپی اعلامیه‌های امام خمینی(ره) و توزیع آن بین مردم، تنها بخشی از فعالیت‌های او و همسرش است که استوار در سال‌های رو به پیروزی انقلاب ایستادند تا صدای اعتراض مردم این مرزوبوم را در تاریخ ماندگار کنند. زندگی

فاطمه سادات سجادی با اینکه الفبای مبارزه را در کوچه‌پس‌کوچه‌های انقلاب می‌آموزد، اما هشت سال جنگ تحمیلی برایش عرصه آزمون دیگری را رقم می‌زند و تا آنجا پیش می‌رود که جانش را کف دست گرفته و راهی جنوب می‌شود و در این مسیر تا پای شهادت پیش می‌رود. زندگی

این مبارز انقلابی و جانباز جنگ تحمیلی معتقد است خط‌به‌خط زندگی حماسی‌اش را مدیون رشادت‌های همسرش، سردار شهید مصطفی میرفندرسکی، از شهدای دفاع مقدس است.

از چه زمانی پایتان به میدان مبارزه باز شد؟

از زمانی که با آقا مصطفی ازدواج کردم. زندگی

پس با این حساب همسر شما هم یک مبارز بوده است!

بله. آقا مصطفی از قبل از ازدواج با من، فعالیت‌های مبارزاتی خود را آغاز کرده بود؛ درست از سال 42؛ زمانی که حضرت امام خمینی (ره) را تبعید کردند. ولی خب به مرور زمان سابقه مبارزاتی ایشان بیشتر و بیشتر شد و اوجش در سال 53 بود. ضمن اینکه ایشان از ابتدا و از قبل از انقلاب فردی مبارز و انقلابی و دوستدار ولایت و اسلام بود. زندگی

فعالیت‌های مبارزاتی ایشان منحصر به اصفهان بوده است؟

شروعش از شهر ری بوده است؛ به‌دلیل اینکه مدتی محل کار پدرشان آنجا بوده و اقوام پدری هم ساکن در منطقه شاه عبدالعظیم بودند؛ اما ادامه آن به اصفهان می‌رسد. زندگی

خب برویم سراغ ماجرای آشنایی شما با آقا مصطفی. چه سالی ازدواج کردید؟

آشنایی من با ایشان توسط عمه‌ام صورت گرفت. مادرشوهرم از عمه من که با هم دوست و هم‌مسجدی بودند، می‌خواهد دختری خوب برای آقا مصطفی پیدا کند. نهایتا این ماجرا به معرفی من و خواستگاری‌ام از خانواده در اواخر سال 50 منجر می‌شود. زندگی

البته بعد از اینکه آمدند خواستگاری، پدر من به‌دلیل اینکه درگیر کاری بودند، از آن‌ها خواستند صبر کنند و کمی دست نگه‌دارند.  زندگی

یعنی ابتدا شما جوابی به آن ها ندادید؟

طبق خواسته پدرم، نه جواب رد دادیم نه جواب مثبت. با این حال، بعدازظهر همان روز (آخرین روز ماه ذی‌القعده)، دوباره آمدند و درخواست کردند که فردای آن روز که اول ماه ذی‌الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) بود،‌ خطبه عقدمان جاری شود تا این ازدواج خوش‌یمن‌تر باشد.

آن موقع چند سالتان بود؟

من 12 سال و شش ماه داشتم و آقا مصطفی 25 سال. آن موقع‌ها مثل الان نبود که اختلاف سنی این‌قدر مهم باشد. نکته دیگر اینکه در قدیم هم رسم نبود داماد برای خواستگاری بیاید؛ ولی در جلسه خواستگاری ما نه‌تنها آقا مصطفی آمدند، بلکه خواستند با من هم صحبت کنند.

می‌دانستید کسی که به خواستگاری شما آمده، یک آدم مبارز و انقلابی است؟

نه اصلا. من در این وادی‌ها نبودم. بیشتر در حال و هوای بچگی خودم بودم؛ اینکه مثلا دارم عروس می‌شوم و قرار است لباس عروس بپوشم. روحم هم خبر نداشت که دارم با کسی ازدواج می‌کنم که مسیر زندگی‌ام را عوض خواهد کرد و زندگی با او این‌همه ماجرا خواهد داشت.

حتی در صحبتی که با هم داشتید، چیزی دستگیرتان نشد؟

نه. حرفی در این خصوص نزدند. فقط گفتند من خیلی به حضرت زهرا (س) علاقه‌مندم و باعث افتخار من است که به خواستگاری یک دختر سادات آمده‌ام. به مادرشان هم گفته بود اگر من آنجا صحبت کردم، بدانید پسندیده‌ام.

خاطره‌ای از آن روز به یادتان هست؟

ما در همان فضایی که نشسته بودیم و پدر و مادر و مادربزرگم و بقیه بزرگ‌ترها و خانواده آقا مصطفی بودند، با هم صحبت کردیم. این‌گونه نبود که جای دیگری برویم برای صحبت. یادم می‌آید آن‌قدر که استرسم زیاد بود، وقتی از من پرسیدند چقدر درس خوانده‌ام، مانده بودم چه جوابی بهشان بدهم.

حتی مادرم هم که انار تعارفم کرد، من از خجالت به‌جای اینکه بگویم خیلی ممنون، انارها را فوت کردم. از طرف دیگر، من هم که تا آن روز با هیچ نامحرمی صحبت نکرده بودم، وقتی با آقا مصطفی صحبت کردم، یک جور خاصی مهرشان به دل من نشست و نتوانستم نه بگویم.

و بالاخره این وصلت در همان سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) به سرانجام رسید؟

آن شب بعد از رفتن خانواده آقا مصطفی از خانه‌مان، آمدم زیر کرسی خوابیدم. بهمن ماه بود و هوا سرد. آخر شب، یک‌دفعه با صدای عمه‌ام پریدم بالا. گفت: «پاشو پاشو فاطمه! چه وقت خواب است حالا!» بعد هم یک سینی پر از سنجد جلوی من گذاشت و گفت زودباش این‌ها را پاک کن. حالا نگو داشتند سفره عقد من را آماده می‌کردند.

عمه‌ام بی‌مقدمه گفت: «پا شو، عقدت است!» نگاه کردم دیدم ساعت یک و نیم نصف شب است! گفتم الان؟ حالا از یک طرف خیلی خوشحال شده بودم؛ ولی از طرف دیگر هم هاج‌وواج مانده بودم و ناراحت از اینکه دلم می‌خواست دوستان و هم‌کلاس‌هایم هم در مراسمم باشند.

از اتاق رفتم بیرون. دیدم خانه‌مان پر از آدم است. حالا نگو من که خواب بودم، قباله را هم بریده بودند و همه مقدمات برای عقدکنان فراهم شده بود. حتی تدارک غذا را هم دیده بودند؛ خورشت به و خورشت سبزی.

یک لباس هم زن‌دایی‌ام آورده بود که اصلا به تن من نمی‌خورد. از هر طرفی که رسیدند، درز لباس را گرفتند و دوختند و دوختند تا بالاخره اندازه من شد. خلاصه صیغه عقد ما را همان شب خواندند و با این توضیحاتی که گفتم، من همسر آقای میرفندرسکی شدم.

هجده ذی‌الحجه، مصادف با عید غدیر هم یک جشن کوچک و سنتی در خانه ما گرفتند. سال بعد هم تولد حضرت زهرا (س) عروسی کردیم و با یک جهیزیه خیلی ساده رفتیم سر زندگی‌مان در خانه‌ای در محله گورتان.

شغل آقا مصطفی چه بود؟

کارمند تدارکات و پشتیبانی هتل شاه عباسی بودند.

اولین باری را که به فعالیت‌های مبارزاتی ایشان واقف شدید، به خاطر دارید؟

فروردین سال 51، زمانی که عقد بودم، پسردایی پدرم، آقای جوانی، آمدند خانه ما و جویای وضعیت آقا مصطفی از پدرم شدند. فکر کرده بودند که خانه ما هستند. وقتی پدرم گفتند اینجا نیستند، یواشکی که من متوجه نشوم، چیزی به ایشان گفتند.

پدرم یک‌دفعه رنگش پرید و گفت جدی می‌گویی؟ بعدها فهمیدم که آن روز به‌دلیل یک درگیری در هتل عباسی و موضوعی که لو رفته بود، ساواک مصطفی را دستگیر کرده بود؛ ولی خانواده اجازه ندادند من در آن وهله متوجه بشوم.

 

برای زندگی، برای آزادی! - اصفهان زیبا

 

 

از شهادت هم حرفی می‌زد؟

سال 51 بود و حدود هفده‌روز از عروسی ما گذشته بود. یک شب در عالم خواب دیدم که درِ خانه ما را می‌زنند. در را باز کردم و دیدم کسی شبیه آقا اباالفضل (ع) که لباسی سبز به تن داشتند و سوار بر اسب بودند، پشت در ایستاده‌اند.

از من پرسیدند آقا مصطفی هستند؟ گفتم بله. بعد آقا مصطفی آمدند، پاهای این آقا را بوسیدند و پشت سرشان، سوار اسب شدند و عَلم سبزی را که روی آن نوشته بود «لا اله الا الله»، در دست گرفتند و به آسمان رفتند. من وقتی رفتن آقا مصطفی را دیدم، شروع کردم به جیغ‌زدن و گفتن ذکر یا اباالفضل که از خواب بیدار شدم.

وقتی خوابم را برای همسرم تعریف کردم، آقا مصطفی گفتند ان‌شاءالله تعبیرش این باشد که من در راه امام حسین (ع) شهید بشوم. من هم که تا آن موقع فکر می‌کردم شهادت فقط مخصوص ائمه و اهل‌بیت است، گفتم مگر شما امام هستید که شهید شوید؟ گفتند حالا شما می‌بینید که من شهید می‌شوم.

آن موقع بود که برای اولین بار حرف شهادت را از او شنیدم و ذهنم درگیر این مسئله شد که نکند مصطفی را از دست بدهم.

فعالیت‌های مبارزاتی آقا مصطفی چه زمانی به‌طور قطعی بر ای شما روشن شد؟

من از سال 53 بود که فهمیدم؛ آن هم بر حسب اتفاقی که افتاد و ساواک ایشان را دستگیر کرد. دقیقا 17 اردیبهشت 53 بود که زن شاه آمده بود هتل عباسی (هتل شاه عباس). این خبر ناراحتی و اعتراض بسیاری از علما و افراد مذهبی اصفهان را به دنبال داشت.

مثلا اینکه چرا زن شاه با آن وضع حجاب و بی‌بندوباری باید بیاید به شهری که معروف به دارالمؤمنین است. سر همین قضیه و حضور زن شاه در هتل بود که همسر من و دوستانش که برای ضربه‌زدن به او نقشه‌ها داشتند، لو رفتند و دستگیر شدند.

چطور دستگیر شد؟

آن روز بعد از این اتفاق، یک سری آدم با لباس شخصی ریختند داخل خانه ما و به بهانه پیداکردن و دستگیری آقای میرفندرسکی، تمام خانه را زیرورو کردند. من آن موقع چهارده‌ساله بودم و یک فرزند دوسه‌ماهه داشتم.

وقتی بهشان اعتراض کردم که چه می‌کنید و چه می‌خواهید، در جواب یک سیلی به گوش من زدند و همان لحظه انگار یک نفر گذاشت توی دهان من که بگویم یا حضرت زهرا (س). فردای آن روز باخبر شدم که شب قبل، مصطفی را وقتی در حال آمدن به خانه بوده، سرکوچه‌مان دستگیر کرده‌اند. البته سه روز بعد از این ماجرا تبرئه و آزاد شد.

به چه صورت؟

آن روزی که این افراد به داخل خانه ما ریختند، زمان زیادی از مرخص‌شدن دخترم از بیمارستان و آمدن ما به خانه نگذشته بود. لطفی که خدا به همسرم کرد، این بود که برگه ترخیص فرزندمان از بیمارستان در جیب ایشان بود و آقا مصطفی توانسته بود با استناد به این برگه، ثابت کند که آن موقع بیمارستان بوده و در محل حادثه حضور نداشته است..

همین اتفاق باعث شده بود آزادش کنند و از آن اتهام تبرئه شود.

چیزی در خانه شما بود که مأموران ساواک نتوانستند آن را پیدا کنند؟

بله، بود؛ ولی به لطف خدا و با همه زیرورویی که در خانه شد، از چشمشان دور ماند. یک صندوقچه بود با تعدادی کتاب و اعلامیه‌ای که زیر آن صندوقچه قرار داشت.

این اتفاقات شما را در ادامه زندگی با آقامصطفی مردد نکرد؟

من نه؛ ولی پدرم کمی روی این موضوع مردد بود؛ البته از طرف دیگر چون می‌دانست خیلی مذهبی است و فوق‌العاده باایمان، زیاد سخت نگرفت.

تا اینجای صحبتتان بیشتر همراه بودید تا فعال…

بله. به هرحال آن موقع سنم خیلی کم بود. به همین دلیل، آقا مصطفی زیاد اجازه نمی‌داد من وارد این فضاها بشوم.

وچه زمانی شخصا مبارزه را آغاز کردید؟

از سال‌های نزدیک به پیروزی انقلاب بود که رسما وارد میدان مبارزه شدم؛ اواخر 56، اوایل 57.

فعالیت‌های شما به چه شکل بود؟

بیشتر عصرهای جمعه، به بهانه خواندن دعای سمات در مسجد لنبان یا همان مسجد شهیدبهشتی جمع می‌شدیم. البته نه در خود مسجد. ما وارد مسجد می‌شدیم؛ ولی از آنجا به خانه‌هایی می‌رفتیم که از داخل مسجد به آن‌ها راه زده بودند.

جلسات و فعالیت‌های زیرزمینی ما آنجا برپا می‌شد. تایپ‌کردن اعلامیه‌های امام از روی نوار کاست و توزیع آن‌ها بین مردم اغلب کاری بود که انجام می‌دادیم. شهید صدری، شهید خلیفه‌سلطانی و شهید اسماعیلی نیز از فعالان حاضر در جمع ما بودند.

و این مبارزات تا کی ادامه داشت و به چه شکل بود؟

من و آقامصطفی تا پیروزی انقلاب فعالیت‌های چشمگیری داشتیم؛ از جمله سازماندهی راهپیمایی‌ها و اعتصابات که بیشترش برعهده همسرم بود. همچنین آقا مصطفی کمیته‌ای به نام کمیته ارزاق در اصفهان دایر کرد که با توجه به بسته‌شدن مغازه‌ها و در مضیقه قرارگرفتن مردم در سال‌های نزدیک به پیروزی انقلاب، مایحتاج مردم را تأمین و سپس در مکانی جمع‌آوری و بین آن‌ها توزیع می‌کرد. این کمیته تا پیروزی انقلاب پابرجا بود.

آقا مصطفی در سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب هم دستگیر شدند؟

نیمه‌شعبان سال 57 بود که با خانواده راهی مشهد شدیم. یک روز که من و بچه‌ها خانه بودیم و آقا مصطفی رفته بودند حرم، یکی از هم‌خانه‌های ما در مشهد که ایشان هم اصفهانی بود، آمد و به من گفت خبر داری حاج‌آقا کافی کشته شده است؟

مادر آقا مصطفی که با ما بود، وقتی این خبر را شنید، خیلی نگران شد و گفت مطمئنا الان آقا مصطفی بیکار نمی‌نشیند. حالا نگو دقیقا همین اتفاق افتاده بود و او به جمع اعتراض‌کنندگان پیوسته بود.

بعدها فهمیدیم که حتی کلنگ شعار مرگ بر آمریکا به‌صورت علنی را هم آقا مصطفی آنجا زده بود. شعاری که تا قبل از آن کسی جرئت نداشت به‌صورت علنی بگوید. خلاصه که حضور آقا مصطفی در جمع اعتراض‌کنندگان به دستگیری ایشان ختم شده بود.

و دستگیری‌شان تا کی ادامه داشت؟

برای من با آن شرایط بارداری و بچه‌های کوچکم، واقعا نبودِ آقا مصطفی خیلی سخت بود. هیچ راهی به جایی نداشتم، جز دست‌به‌دامن امام رضا (ع) شدن. تا اینکه بعد از سه روز که برای من انگار صد روز بود، آقا مصطفی با وساطت آقای شفیعی،‌ رئیس حسینیه اصفهانی‌ها که از دوستان ما بودند، آزاد شد.

وقتی دیدمش، انگار از گور درآورده بودندش. از بس کتک خورده و بدنش کبود بود. وقتی من را دید، اولین حرفی که زد این بود که الهی به حق جدتان حضرت زهرا (س) خدا این رژیم را سرنگون کند.

این سفر مشهد یکی از سفرهای خاص و سخت ما بود و به هر جان‌کندنی بود برگشتیم اصفهان. یک بار دیگر هم چنین مشهدی رفتیم؛ دقیقا 31 شهریور 59 که آن هم ماجرای خاص خودش را دارد.

وقتی به اصفهان رسیدید، حال و هوای آنجا به چه شکل بود؟

رسیدن ما به اصفهان مصادف شد با شروع درگیری‌ها و حکومت نظامی؛ چون اصفهان هم اولین شهری بود که در آن حکومت نظامی شد. از اینجا به بعد همیشه با هم بودیم. هم در راهپیمایی‌ها، هم در اعتصابات و هم در دیوارنویسی‌ها.

مردم هم قوی‌تر شده بودند و روزبه‌روز سیل خروشان آن‌ها بود که به این اعتراضات و راهپیمایی‌ها افزوده می‌شد.