به گزارش اصفهان زیبا؛ میگوید آنقدری که همراه و کنار حاجقاسم بودم، کنار خانوادهام نبودم. او روایتش از پانزده سال همراهی با سردار سلیمانی، از سربازی و دوران خدمتش شروع میشود و تا آنجا پیش میرود که میشود دست راست حاج قاسم و البته از محافظان و نزدیکان او.
«سیروس دهقان شیری» خدمتش را سال 75، در لشکر 41 ثارالله کرمان شروع میکند و خیلی به جایی نمیخورد که راننده حاجی میشود و از همانجا مسیر زندگیاش تغییر میکند.
دهقان شیری بعد از اتمام دوران خدمتش با پیشنهاد سردار سلیمانی به سپاه میپیوندد و کمکم جزو نیروهای سپاه قدس میشود و از همان روزها نقطه اوج نزدیکیاش به حاج قاسم شکل میگیرد؛ درست «از بهمن 76 که حاجی بهعنوان فرمانده نیروی قدس معرفی شد».
او اولین فردی است که نیروی سردار سلیمانی در سپاه قدس میشود و آنطور که میگوید هم بهعنوان محافظ و هم بهعنوان راننده همه جا کنار سردار بوده است. «هم سلاح داشتم، هم رانندگی میکردم؛ هم آژودان بودم، هم باید تلفن میگرفتم؛ هم اگر جایی سردار میرفت، باید برنامههایشان را مینوشتم.» گفتوگوی تلفنی ما با سیروس دهقان شیری که او را از استان البرز روی خط ما آورد، پر بود از حرفهایی که از عمق دلش به زبان آمد، حرفهایی که با این جمله به پایان رسید: «دعا کنید آخر عاقبت ما هم ختم به شهادت شود و برسیم به حاجی.»
ارتباطتان با سردار سلیمانی از کجا و به چه صورت شروع شد؟
سال 75 بود که برای خدمت سربازی به کرمان و لشکر 41 ثارالله اعزام شدم. دوران آموزشی که تمام شد، موقع تقسیم کردنمان رسید. ابتدا فرستادندم به ستاد فرماندهی و ازآنجا به خدمات پرسنلی لشکر؛ تا اینکه دستور آمد بهعنوان راننده به مهمانسرای تهران بروم و خدمتم را آنجا ادامه بدهم. تهران، نقطه آشنایی و ارتباط من با سردار سلیمانی بود. ازآنجا بود که حاجی هرزمانی برای کاری یا جلسهای به تهران میآمد، من بهعنوان راننده در خدمت ایشان بودم.
یعنی همه سالهای سربازیتان راننده سردار بودید؟
بله و سربازی من به این صورت تمام شد. روز آخر و موقع خداحافظی با بچهها، از مسئول دفتر حاجی اجازه خواستم که با سردار هم خداحافظی جداگانهای داشته باشم. رفتم داخل اتاقشان؛ اما قبل از خداحافظی با پیشنهاد دیگری از طرف ایشان روبهرو شدم. حاج قاسم از من خواست یا به عبارتی به من پیشنهاد داد که در ادامه راه وارد مجموعه سپاه و استخدام آن نهاد شوم و بهنوعی مسیر جدیدی را پیش پای من گذاشت.
و شما میرسید به جایی که سردار سلیمانی به شما پیشنهاد میدهد وارد سپاه شوید. واکنش شما چطور بود؟ غیرمنتظره بود؟ یا نه…!
بهقولمعروف جا خوردم. از ایشان اجازه خواستم در مرحله اول بروم با خانواده و پدر و مادرم مشورت کنم که خب آنها مخالف صددرصدی این امر بودند. ما ساکن یزد بودیم و پدر و مادر خیلی با راه دور موافق نبودند. باوجود همه مخالفتها اما منش و جاذبه سردار کاری با من کرده بود که چشمم را به روی جواب منفی خانواده بستم.
هرچه فکر کردم، نتوانستم خودم را به دوری از ایشان عادت دهم. یک جورایی انگار پدرم شده بود. دلکندن از حاجی برایم واقعا سخت شده بود. فکرش هم آزارم میداد. درنهایت به پیشنهاد سردار پاسخ مثبت دادم. ناگفته نماند که من آن زمان مشغول یک کار تجاری بودم و وضعیت مالیام خیلی خوب بود.
میتوانستم اصلا در مسیر دیگری باشم؛ اما رفتار و منش و محبت سردار باعث شد که من مسیر زندگیام کاملا عوض شود و اصلا به وادی دیگری برود؛ البته نه به خاطر ورود به کار نظامی یا خود نهاد سپاه، بلکه فقط و فقط به خاطر شخص سردار سلیمانی. اینطور بگویم که من به عشق حاجقاسم، سپاه و کارکردن در آن را انتخاب کردم.
از اینجا به بعد همراهیتان به چه صورت بود؟
ورود من به سپاه همزمان شد با معرفی و صدور حکم ایشان بهعنوان فرمانده نیروی قدس سپاه. ازاینجا من اولین نفری بودم که از طرف حاجی مأموریت پیدا کردم همراه و در خدمتشان باشم؛ درست از سال 76. این همراهی الحمدلله سالهای سال ادامه پیدا کرد.
یعنی در سپاه قدس همراهشان شدید!
بله.
پس شروع آشناییتان به همان دوران خدمتتان برمیگردد! و ازآنجا رفاقت شما شروع میشود. از آن روزها بگویید.
ببینید، من دهقان شیری که سرباز حاجی بودم و افتخار راننده بودن ایشان را داشتم، در رکاب مردی بودم که عناوین زیادی داشت؛ از فرمانده لشکر 41 ثارالله تا فرمانده قرارگاه قدس زاهدان و فرمانده ارشد جنوبشرق ایران و…! در نگاه اول شاید خیلی سخت باشد سرباز آدمی باشی که اینهمه پست و عناوین دارد؛ حتی شاید هول کرده و دستوپایت را گم کنی؛ اما آنچه ما در عمل دیدیم، چیز دیگری بود.
نهتنها من، بلکه همه سربازهایی که مثل من دوران خدمتشان در کنار سردار گذشت، جز رفتار توأم با مهر و محبت و البته پدرانه چیز دیگری از او ندیدند. او آنقدر جاذبه داشت که همه ما را شیفته خودش کرده بود. این محبت را حتی به سربازهایی که در مجموعهاش نبودند هم نثار میکرد. خاطرم هست اگر جایی باهم میرفتیم و سربازی را در محل ورودی مقرهای سپاه یا هرنقطه نظامی دیگر میدید، از من میخواست «شیشه ماشینت پایین باشد، احترام بگذار به آن سرباز یا دژبان، اگر کارت میخواهد به او نشان بده، با او درست صحبت کن.»
اگر میتوانید بیشتر و بهصورت ملموستر از این، توجه و محبت و برخورد پدرانه با سربازها را بگویید.
بارها پیش آمد که حاجی را میبردم برای جلسه به اینطرف و آنطرف. تقریبا جلسهها طولانی بود؛ بااینحال ایشان مرتب به فکر من بود؛ پیگیر اینکه من غذا خوردم یا نه. جایی برای استراحت من بوده یا نه.
از اتفاق خودش میآمد بیرون و این موضوعها را پیگیری میکرد؛ نه اینکه به کسی بگوید برو ببین راننده من ناهار خورده یا نه! نه از اتفاق خودش میآمد و سراغ میگرفت که ناهارت رو خوردی؟
نمازت رو خوندی؟ استراحت کردی؟ این خیلی مهم است. بالاخره کسی که فرمانده است؛ آنهم در این رده بالا و بااینهمه مشغله فکری، چرا باید حواسش به سربازش هم باشد. این یعنی دغدغهمندی. دغدغهای که نهتنها برای من، بلکه به عقیده من حاجی برای تکتک مردم کشورش داشت. سردار در اوج و قله همه خوبیهایی که میشود به آنها فکر کرد، بود. همیشه میگفت یک سرباز در پایینترین نقطه یک سازمان است. فرماندهای که در بالاترین نقطه سازمان است، باید حواسش به او باشد و خدایناکرده به او تحکم نکند، تندی نکند!
این حسی که شما به سردار در دوران خدمت پیدا کردید، بقیه همخدمتیهای شما هم داشتند؟
ما آنجا در آن مهمانسرا، سه چهارتا سرباز بودیم: یکی آشپز، یکی خدماتی، من هم راننده. این حس فقط مربوط به من نبود. آنها هم عاشقانه به سردار خدمت میکردند.
خاطرم هست، یکبار جمعی از فرماندهان برای شرکت در همایش مجمع فرماندهان آمده بودند تهران؛ در همان مهمانسرا. موقع ناهار برای سردار در اتاق خودشان جداگانه سفرهای انداختند.
غذایشان هم مرغ و ماهی بود. حاجی اما وقتی با سفره مجزای غذا در اتاقش روبهرو شد، نگاهی به ما کرد و با عتاب و ناراحتی گفت: «من میروم سر همان سفرهای که بقیه هستند.
این غذاها را هم بدهید به سربازها. من همان غذایی را که بقیه کارکنان میخورند، میخورم.» رفت و همان خورشت بادمجان را با بقیه افراد خورد. حاجی خیلی مصمم به پیگیری موضوعها و مسائل مربوط به سربازها بود.
دانه به دانه مسائل مربوط به آنها را سؤال میکرد. همیشه دست نوازش روی سر آنها میکشید. عید نوروز اولین جایی که میرفت برای عیددیدنی، در پادگانها بود. اولین عیدی را هم به سربازها میداد.
خیلی اهل خوشوبشکردن با سربازها بود. پیگیر ریزودرشت مسائل و دغدغههای آنها بود؛ حتی آجیل و شیرینی شب عیدشان! پس این مهربانی و رأفت فقط به من دهقان شیری نبود؛ این یک منش بود؛ یک رفتار نهادینهشده در وجود حاج قاسم بود که هر آدمی را میتوانست دربرگیرد.
فکر میکنید رفتارهای سردار سلیمانی که بهنوعی برای شما جاذبه بود، ناشی از کدام خصلت اخلاقی حاجقاسم باشد؟
حاجی خالصانه برای خدا کار میکرد؛ دنبال این هم نبود چه کسی میبیند و چه کسی نمیبیند. همین هم به او عزت داد. محبت او، محبت در حق من دهقان شیری و مابقی آدمهایی که زیرمجموعهاش بودند، نبود. او رضای خدا را در نظر داشت و بس.
پیشآمده بود که جذبه و ابهت این حاجقاسم پررأفت و مهربان را هم ببینید؟
خیلی زیاد. حاجی در ستاد و با لباس نظامی آنچنان رفتارش فرق میکرد که اصلا قابل قیاس نبود. ما در ستاد وقتی داخل اتاق حاجی میرفتیم، با چنان جذبهای روبهرو میشدیم که جرئت را از آدم میگرفت. اصلا ابروهای حاج قاسم که بالا و پایین میرفت، نمیشد به چهرهاش نگاه کرد؛ اما همین آدم وقتی پا در مناطق جنگی یا رزمایشها میگذاشت، یک نفر دیگر میشد.
دست محبتش روی سر همه بود. تکتک بچهها را میبوسید و میگفت: «قدر این لحظاتتان را بدانید.» آنجا دقیقا میشد همرنگ بچهها. بین آنها مینشست و صحبت میکرد. این رفتار واقعی حاجقاسم بود.
در طول این سالهای همراهی با سردار سلیمانی، چقدر ایمان آوردید به این موضوع که حاج قاسم از دل همین مردم بود؟
سردار سلیمانی فردی عادی بود. مثل همه مردم بود. حاجی همیشه و تا لحظهای که من همراهش بودم، در جلسههای مختلف و در بین مسئولان، به زبان میآورد: «من یک روستاییام»، «من یک روستازادهام.» میخواست به همه بگوید میشود یک روستازاده در کشور ما به جایی برسد که به انقلاب و مسیر رشد و بالندگی آن کمک کند.
از مصداقهای مردمی بودن سردار بیشتر برایمان بگویید. همینقدر ملموس و عامیانه و از دل مردم… .
بعضیاوقات در مسیر که بودیم، از من میخواست بروم سمت میدان ترهبار. میگفت: «میخواهم برای خانه میوه بخرم.» بعد هم خریدش را میبرد میگذاشت در خانه و برمیگشت تا مثلا برویم جلسهای یا هرجایی که کار داشت.
اجازه نمیداد من پیاده شوم. خودش میرفت میوهاش را میخرید و برمیگشت سمت ماشین. حتی بااینکه در انگشتانش ترکش بود و خیلی سختش بود چیزی دستش بگیرد، به هر صورتی که میشد آن چهارپنج کیلو میوه را دستش میگرفت و اجازه نمیداد من کمکش کنم.
جالب اینجاست که در طول این رفتوآمدها و خریدها، بااینکه در محله زندگیشان بود، هیچکسی هم نمیشناختش. فقط به خاطر اینکه چهره ارزشمندی داشت، همه کسبه صدایش میکردند حاجآقا. اسمش را هم کسی بلد نبود. آنقدر گمنام بین مردم زندگی میکرد. گاهی هم میرفت میایستاد در صف نانوایی برای یک عدد نان؛ بدون اینکه کسی بداند کیست یا بخواهد کسی او را بشناسد.
اینها شاخصههای حاج قاسم بزرگ ما بود؛ مردی که از هیچکسی توقعی نداشت. مصداق دیگر مردمیبودن او را من اینطور برایتان میگویم: شانزدههفده سال پیش، یک روز که بیرون بودیم، دو دخترخانم خیلی بدحجاب که با ماشینشان خلاف جهت میآمدند، در خیابان گیر افتاده بودند.
ایشان به من گفت: «راه را باز کن.» گفتم: «حاجآقا نمیتوانم. ماشین پشت سرم است.» دو بار گفت. دفعه سوم اما صدایش بلندتر شد که «راه را برای اونها باز کن.» چرا؟ به خاطر اینکه آن دختر بدحجاب را هم عین دختر خودش حساب میکرد. میگفت حالا این خلاف آمده، اما تو هرطوری که میتوانی راه را برایش باز کن تا برود. او لحظهبهلحظه زندگیاش برای مردم و به فکر مردم بود. من معتقدم عزت مردم برای حاجی خیلی مهم بود.
بهعنوان فرد نزدیک به حاجقاسم، جایی دیدید که او بخواهد از رانتش استفاده کند؟
حاجقاسم برای تمام برنامهها کارت «ویآیپی» داشت؛ اما هیچوقت از آن استفاده نکرد. او حتی نمازهای جمعه را در خیابان و کنار مردم میخواند. یک زیرانداز داشت که همیشه همراهش بود. میتوانست مثل بقیه، جایگاه را انتخاب کند و کنار مسئولان ردهبالا بنشیند؛ ولی هیچوقت این کار را نکرد. هیچوقت سردار سلیمانی از «ویآیپی» فرودگاه استفاده نکرد. هرجایی میخواست برود، مثل مردم میآمد بازرسی میشد و مثل مردم در سالن انتظار مینشست. بااینکه وقتش کم بود، خیلی به این موضوعها دقت میکرد. با همان اتوبوسی که مردم میرفتند پای هواپیما، با همان میرفت و با همان میآمد داخل سالن؛ حتی اجازه نمیداد کیفدستیاش را کسی از دستش بگیرد.
میگفتند حاج قاسم از عکس هم فراری بود!
نه میخواست اسمش جایی باشد و نه عکسش؛ بهعنوانمثال، فردای زلزله بم، ساعت 10 صبح حاجی با حاج احمد و شهید کربندی با اولین هواپیما و بدون اینکه وضعیت باند را بدانند یا حتی سیستم راداری فرودگاه بم را رصد کنند، رفتند کرمان و ده شبانهروز در بم با عشق به مردم خدمت کردند؛ اما اجازه ندادند حتی یک نفر از آنها عکس بگیرد یا فیلم و مستندی برایشان ثبت و ضبط شود. همانطور که در دفاعمقدس هم نخواستند نامی از آنها باشد. اینها آدمهای بدون ادعایی بودند.
ابتدای صحبتهایمان گفتید من اولین نفری بودم که از طرف حاجی مأموریت پیدا کردم همراه و در خدمت ایشان باشم. این همراهی به چه صورت بود؟
از بهمن 76 که حاجی بهعنوان فرمانده نیروی قدس معرفی شد، اولین فردی که همراه خودش بهعنوان نیرو در ستاد آورد، من بودم. دو ماه بعد آقای پورجعفری را از لشکر آورد و بعد از گذشت سهچهارماه، آقای جهانشاهی و آقای علی سلیمانی و بعد از گذشت شش ماه آقای رجایی و همینطور آدمهای متفاوت را وارد ستاد کرد؛ بااینحال حاجی تیم جداگانهای شامل محافظ و آژودان و همراه و افسرهمراه نداشت.
کسی که همهجا همراه و در کنارش بود، من بودم؛ هم بهعنوان محافظ و هم بهعنوان راننده؛ یعنی هم سلاح داشتم، هم رانندگی میکردم؛هم آژودان بودم، هم باید تلفن میگرفتم؛ هم اگر جایی سردار میرفت، باید برنامههایشان را مینوشتم. باورش سخت است؛ اما سردار سلیمانی سالها یک تیم مشخص نداشت. اصلا زیربار این حرفها هم نمیرفت. خودش نمیخواست. من تا پایان سال 82، پیوسته و تکوتنها و شبانهروز کنار حاج قاسم بودم.
و بعدازآن…؟
آن روزها من تازه ازدواجکرده بودم و خدا یک دختر به من داده بود. مشغله و کارهایم اما بهقدری زیاد بود که فرصت دیدن آنها را نداشتم؛ برای همین دختر و همسرم را گذاشته بودم خانه پدرخانمم. 12 و یک نیمهشب میرسیدم خانه و سه و نیم صبح میزدم بیرون. شروع کار حاجی همیشه چهار صبح بود؛ گاهی هم شش صبح. در همین ساعتها هم همیشه اولین جلسهاش را میگذاشت.
خلاصه نبودن من در کنار خانواده باعث شد حاجی یک کمکی برایم بیاورد؛ یعنی آن موقع شدیم دو نفر؛ ولی بازهم تیمی در کار نبود. یک زمانهایی من همراهش بودم و یک زمانهای دیگر، یک نفر دیگر؛ اما تا پایان سال 89.
شما در سوریه هم همراه حاجی بودید؟
من حضور و محدوده مأموریتیام در کنار ایشان بهجز چند مأموریت محدود خارج از کشور، فقط در محدوده جغرافیایی کشور خودمان بود. بحث سوریه در آن مقطع مباحث دیگری را داشت که من از گفتن آنها معذورم. در کل، سردار سلیمانی با پروتکل خودش جایی میرفت.
چطور شخصیت مهمی مثل حاجقاسم تیم حفاظت نداشت؟
خود حاجی با این موضوع کنار نمیآمد؛ حتی از زمانی که قصه بمبهای چسبان برای ترور دانشمندان هستهای پیش آمد، هشدارها به ما بیشتر شد که شاید این اتفاق خدایناکرده برای سردار در تهران یا هر جای دیگری بیفتد؛ اما او به هیچ شکلی زیر بار این موضوع نمیرفت و قبول نمیکرد؛ تا اینکه بالاخره دفتر حضرت آقا در این خصوص پا پیش گذاشت و از سردار درخواست کرد تیم حفاظت داشته باشد و خب از سال 88 بود که تیم حفاظت در کنار حاج قاسم قرار گرفت.
اینجا میخواهم گفتوگویمان را کمی ببریم به سمت اصفهان و درباره شهیدی صحبت کنیم که حاجقاسم علاقه عجیبی به او داشت. مطمئنا این نزدیکی شما به شهید سلیمانی، حضرتعالی را در جریان این ارتباط صمیمانه و رفاقت بیبدیل حاجقاسم با حاج احمد قرار داده است. میخواهم برایمان از این ارادت و علاقه بگویید. در طول این سالها، چقدر این علاقه را آقای دهقان شیری لمس کرده و در جریان آن قرارگرفته است؟
من سعادت آشنایی با شهید کاظمی را زمانی پیدا کردم که سرباز بودم. آن زمان، آنها هم یک مهمانسرایی نزدیک مهمانسرای ما داشتند. هر زمان که شهید کاظمی میآمد تهران و از اتفاق حاجقاسم هم تهران بود، زنگ میزدند و همدیگر را پیدا میکردند و یک قرار دیداری با همدیگر میگذاشتند.
خب، به واسطه همان دیدارها و رفتوآمدها بود که من تازه متوجه شدم، شهید کاظمی کیست و ازآنجا شناختمش. احمد کاظمی بسیار متواضع بود. همان شاخصههایی را داشت که من آن را در حاج قاسم، شهید تهرانیمقدم، شهید شوشتری و مابقی شهدایی که در یک دهه گذشته شهید شده بودند، دیدم. خالص بود و بیادعا. خاطرم هست یک مقطعی شهید کاظمی داخل ماشین ما نشسته بود؛ خیلی هم ناراحت بود. از جلسه فرماندهی کل سپاه میآمدند. حاجاحمد بیهیچ مقدمهای یکدفعه برگشت بهسمت حاجقاسم و گفت: «قاسم، سهم ما از دوران دفاعمقدس این درجههایی که الان روی شانهمان هست، نیست. باکری و همت و خرازی و … به کجا رسیدند و ما به کجا رسیدیم.» گفت: «میترسم از روزی که من و تو و مرتضی (قربانی) در رختخوابمان سکته کنیم و بمیریم. سهم ما اما این نیست؛ سهم ما شهادت است.» آن روز جفتشان دست گذاشته بودند روی شانه هم و آنقدر در مسیر اشک ریختند تا رسیدیم به مقصد. میخواهم این را بگویم که لحظهبهلحظه زندگیشان یاد شهادت بودند. خدا را شاهد میگیرم که این آدمها فکر درجه و جایگاه نبودند و هرکدامشان هرجایی بودند، خالصانه برای کشورشان کار میکردند. دانه به دانه خصلتهایشان مثل هم بود.
حاجقاسم حتی بسیار مقید به زیارت قبر حاجاحمد کاظمی بعد از شهادت ایشان بوده. آیا در سفرهایی که شهید سلیمانی به اصفهان و با این نیت داشتند، شما همراهشان بودید؟
بله! این سفرها به اصفهان و این همراهی با حاجی برای من بارها و بارها اتفاق افتاد؛ ولو اینکه برای یکیدو ساعت و خیلی کوتاه. حاجقاسم هر وقت دلتنگ حاجاحمد میشد و هروقت این دلتنگی اذیتش میکرد،
به من میگفت: «پاشو بریم اصفهان پیش احمد.» با ماشین راهی میشدیم یا با پرواز. مستقیم میرفتیم گلستانشهدا؛ حتی از فرودگاه. عادت داشت یک ساعت و نیم سر مزار احمد کاظمی تنها بنشیند.
بیشتر هم ساعتهای آخرشب یا نیمههای شب خودش را میرساند آنجا که خلوت باشد. یک پتو داشت؛ پهن میکرد روبهروی مزار شهید خرازی و شهید کاظمی. بااینکه به سرما هم حساس بود، اصلا توجهی نمیکرد و مدتی را که آنجا بود، قرآن میخواند و درددل کرده و دعایی زمزمه میکرد؛ بعد هم از همانجا یکراست برمیگشت سمت تهران. این را هم بگویم که حاجی مقید بود برای سالتحویل برود مزار شهدا. تا قبل از شهادت احمد، گلزار شهدای کرمان بود، اما بعد از شهادتش، همیشه 29 اسفندها خودش را میرساند سر مزار شهید کاظمی.
فرمودید هر موقع دلتنگ میشدند. این دلتنگی را شما کی و چطور متوجه میشدید؟ طوری بود که برای ابراز این دلتنگی حرف خاصی بزنند؟
حاجقاسم روزی نبود که دلتنگ شهادت و دوستان شهیدش نشود. گاهی در ماشین بودیم که یکدفعه میزد روی پایش و شروع میکرد به زمزمهکردن. ساعتها میخواند برای شهادت، برای رفقای شهیدش. چقدر روز و شبها بود که در ماشین، اشک میریخت و من اشکهایش را میدیدم، اشکهایی که هیچکسی آنها را ندید. از موقعی هم که حاجاحمد رفت، بیشتر دلش هوای شهادت و رفتن میکرد؛ یعنی از رفتن حاجاحمد به بعد، من کمتر موقعی حاجی را میدیدم که در حال اشکریختن نباشد.
دلتنگیهایش که زیاد میشد، حتی اگر کار یا برنامهای داشت، برنامهریزی میکرد و میرفت سری به مزار حاج احمد میزد و برمیگشت؛ البته او برای شهدای کرمان هم همین دغدغه و حس دلتنگی را داشت.
بهعنوان آخرین پرسش؛ آنچه میخواهد دل تنگت بگو… .
چون نزدیک انتخابات هستیم، من یک مطلب را بگویم و آنهم اینکه حاجقاسم در همه انتخابات دغدغه این را داشت که انتخابات پرشور برگزار شود؛ البته هیچ دخالتی نداشت و به نفع هیچکس، حتی دوستان نزدیک خودش هم ورود نمیکرد؛ حتی اگر از دوستانش کسی کاندیدای انتخاباتی میشد، دو سه هفته مانده به انتخابات بههیچوجه حتی تلفنی با آنها صحبت نمیکرد و رفتوآمدش را هم در همان برهه زمانی کوتاه قطع میکرد.
حاجقاسم انقلابی بود. ولایی بود. حزبی نبود. او خیمهگاه انقلاب و مردم بود. همیشه به مسئولان توصیه میکرد شاخص ولایت را در کارهای سیاسی، پیش روی خود بگذارند تا راه را گم نکنند.
حاجقاسم هیچوقت در هیچ جناحی و به سمت هیچکسی نمیرفت؛ بااینحال احترام همه را داشت. او با همه نشستوبرخاست داشت و معتقد بود اینها همه نیروهای انقلاب هستند. او به هیچ سمتی غش نکرد. هیچ انتخاباتی را ندیدیم که لیست انتخاباتی به کسی بدهد. همیشه به من میگفت: «به آنکسی که ولاییتر است رأی بده.» حتی به خانوادهاش هم لیست نمیداد. حاج قاسم در تمام انتخابات برای شور انتخابات تلاش کرد. برای سیستم خودمان آدم میآورد سخنرانی کند؛ اما میگفت: «به نفع و رأی کسی حق صحبت ندارید حرف بزنید؛ وگرنه با شما برخورد میکنم.» اینها را مردم باید بدانند. حاجقاسم یک شخصیت نظامی صرف نبود. او همه ابعاد شخصیتیاش برجسته بود.
—