به گزارش اصفهان زیبا؛ قلبش آمده بود توی دهانش… صدای نفسهای بلندش، گوشش را پرکرده بود. خداخدا میکرد زودتر برسد.
بیقراری امانش را بریده بود. دستهایش را توی هم مچاله کرده بود و همینطور به هم میکشید. چشمش به در بیمارستان که افتاد، خودش را بهسرعت از ماشین گذاشت پایین.
جمعیت دورتادور بیمارستان را سیاه کرده بود؛ درست مثل آسمانِ بالای سرش.
با هر جانکندنی بود، جمعیت را کنار زد و هراسان بهسمت نگهبانی بیمارستان دوید. دهانش خشکخشک بود. بهزور چادرش را روی شانههایش نگه داشته بود؛ موهایش اما پریشانتر از خودش بودند. هر تاری از موها بهسمتی از صورتش افتاده بود.
چشمش به نگهبان که افتاد، اول آب دهانش را قورت داد و بعد به هر سختی بود، لبهای از ترس سفید شده را تکان داد و پرسید: «محسن ابراهیمی؛ اینجاست؟ گفتن آوردنش اینجا، زنده است؟» این را گفت و انگار زیر پاهایش یکهو خالی شد. خودش را چسباند به شیشه اتاق نگهبان که مبادا روی زمین بیفتد. جان در بدنش نبود.
نگهبان که حال زن را دید، شروع کرد تندتند دفتری را که دستش بود، ورقزدن. پرسید: «پسرته خواهر؟ چه نسبتی باهاش داری؟» زن که حال خودش را نمیفهمید، با همان صدای نیمهجانش گفت: «تو رو امامزمان نگو بچهم مرده، نگوووو…!» نگهبان یک چشمش به اسامی بود و یک چشمش به زن. زیروروکردن دفتر اما بیفایده بود. روکرد به زن و گفت: «خواهرم آروم باش! توکلت به خدا باشه. اسمش تو لیست من نیست. برو توی اورژانس رو بگرد، ببین پیداش میکنی؟ انشاءالله که همونجاست!»
با گوشه روسری، عرقهای سرد روی پیشانیاش را پاک کرد و بهزور خودش را بهسمت اورژانس کشاند. التماس کرد تا از گیت نگهبانی ردش کردند. چشمش به تابلوی اورژانس که افتاد، قدمهایش را تندتند برداشت. ناله و فریاد با بوی خون قاتى شده بود. سرمای زمستان اما زورش بیشتر از گرمای اورژانس بود. مجروحان ازهوشرفته توی راهروی اورژانس، درازبهدراز خوابیده بودند.
اولی محسن نبود؛ دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد، جوانی بود سیوچندساله انگار؛ سومی هم بدن بیجانی بود که رویش نوشته بودند: «سردخانه».
چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان روی سنگهای سرد کف اورژانس رها شد. چنگ انداخت به پاهای پرستاری که کنارش ایستاده بود. سرش را گرفت بالا و پرسید: «خانوم! جون عزیزات بگو محسن من رو اینجا نیاوردن؟ محسن ابراهیمی! یه پسر شونزدهساله با موهای سیاه فرفری… .» پرستار نگاهی به زن کرد و گفت: «خانمجون! پاشو! اینجا آلوده است. پاشو بشین روی صندلی.»
زن دوباره شروع کرد التماسکردن. پرستار اما اینبار به سرم توی دستش اشاره کرد و گفت: «خانومجان من کار دارم. خودت که میبینی اینجا چه خبره! صدا به صدا نمیرسه. پاشو برو از پذیرش بپرس یا خودت یکییکی اتاقها رو نگاه کن.»
زن هر چه توان داشت، روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها… اتاق اول! اتاق دوم! اتاق سوم…! هرچه جلوتر میرفت، قدمهایش را تندتر برمیداشت. آخرین اتاق اما آخرین امید او بود. بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه میرفت. به همان نقطه «ترس مرزی»! بالاخره به اتاق آخر رسید و تختی که زنی سالخورده و زخمی را در برکشیده بود، دید.
زیر لب گفت: «یا فاطمه زهرا! تو رو به آبروی حاجقاسم قسم!» و جهان روی سرش آوار شد. دلش را اما به دریا زد. چارهای نداشت. با صدایی لرزان از دوروبریهایش پرسید: «سردخانه کجاست؟» اما همین که مردی با دست، اشاره به سمت سردخانه کرد، صدای پرستار از اتاق احیا بلند شد: «برگشت؛ برگشت!… دکتر میگه منتقلش کنید آیسییو.»
بین رفتن بهسمت اتاق احیا و سردخانه مردد بود که موهای فرفری محسن از لای در اتاق، قاب چشمانش را پر کرد. محسن زنده بود و این را خطهای بالا و پایین رفته روی مانیتور فریاد میزد!
به گمانم صورت محسن با همان موهای فرفری سیاه، همه دنیایش شده بود، دنیایی که دلش میخواست یکبار دیگر تسخیرش کند. زن آرام گرفت… .
این روایت برگرفته از دیدههای فاطمه مهرابی است.