به گزارش اصفهان زیبا؛ «روز جمعه بود؛ بیستودوم دی و همزمان با اولین شب ماه رجب و شب میلاد امام محمدباقر (ع). بچههای دوره با بیلهای مکانیکی در حال جستوجوی پیکر مطهر شهدا بودند که یکدفعه با صدای یکی از رانندهها که شهیدی پیدا کرده بود، توجهمان به سمت او جلب شد. وقتی خودم را به آنجا رساندم، با پیکر این شهید مواجه شدم. دیدم بدنش کامل است و از سطح خاک بالاآمده. از همانجا فهمیدم شهید حتما پلاک دارد.» این روایتی از «رضا علیجانی» است؛ از بچههای تفحص.
این روایت مربوط به پیدا شدن پیکر شهیدی است که همین چند روز گذشته فیلم آن در فضای مجازی با این مضمون پخش و منتشر شد: «تفحص پیکر یک شهید با دستهای بسته و سربند یا ثارالله!» انتشار این فیلم و واکنشهایی که به دنبال داشت، بهانهای شد تا به سراغ علیجانی که در عملیات تفحص پیکر این شهید، مسئول گروه تفحص بود، برویم و با او به گفتوگو بنشینیم.
رضا علیجانی، 54ساله و اهل احمدآباد درچه اصفهان است. او از سال 75 بهصورت داوطلب به گروههای تفحص شهدا پیوست و کار جستوجوی شهدا را در مناطق مرزی و برونمرزی کشور آغاز کرد.
علیجانی اگرچه جنگ را خیلی کوتاه و تنها شش ماه، آنهم در عملیات کربلای4 تجربه کرد، اما حالا نزدیک به 30 سال است در خاکی که هنوز پیکر هزارانهزار شهید این میهن را دربردارد، مشغول تفحص و جستوجوست.
اگرچه هویت این شهید مشخصشده، اما علیجانی از گفتن نام آن تا زمان اعلامش توسط مقامات رسمی معذور است.
از حال و هوای بچههای گروه موقع پیدا شدن پیکر این شهید دستبسته بگویید.
حالوهوای بچهها هر موقعی که شهیدی پیدا میشود، گفتنی نیست.
شنیدنی نیست؛ فقط دیدنی است. خود من آن لحظه دستانم را رو به آسمان بردم و چندبار پشت سر هم گفتم: «خدایا شکرت!» یکی از بچهها خم شد و پوتین شهید را برداشت و بوسید و روی سرش کشید.
دیگری پوتین را گذاشت روی چشمش و گفت: «قدمت بر چشم!» عدهای هم به سجده رفتند. خیلیها حتی آمدند بهسمت شهید که بغلش کنند؛ اما اجازه ندادند. کمکم صدای خواندن زیارت عاشورا بلند شد و بچهها شروع کردند سلامدادن به امامحسین(ع)؛ ما هم پیکر شهید را با حوصله خاصی جمع کردیم.
این شهید کی و کجا تفحص شد؟
روز جمعه بود؛ بیستودوم دی و همزمان با اولین شب ماه رجب و شب میلاد اماممحمدباقر(ع). بچههای دوره با بیلهای مکانیکی در حال جستوجوی پیکر مطهر شهدا بودند که یکدفعه با صدای یکی از رانندهها که شهیدی پیدا کرده بود، توجهمان به سمت او جلب شد.
وقتی خودم را به آنجا رساندم، با پیکر این شهید مواجه شدم. دیدم بدنش کامل است و از سطح خاک بالاآمده. از همانجا فهمیدم که شهید حتما پلاک دارد. این شهید در منطقه شرهانی تقریبا با 200 تا 300 متر فاصله از خود یادمان شرهانی مربوط به عملیات والفجریک پیدا شد؛ از اتفاق در میدان مین بود و در کنار یک سنگر. آن روز بیل مکانیکی وقتی شروع به کار میکند، ناگهان پیکر یک شهید بالا میآید.
همانطور که در فیلم هم دیده شد، دستان این شهید عزیز ما با کابل سیم تلفن بسته شده بود؛ جمجمهاش هم در کلاهش بود که تلاش کردیم موقع درآوردن، پخش نشود و بعد همانطور با کلاه آن را کنار گذاشتیم. یک پیشانیبند به نام «یاثارالله» هم داشت.
باتوجه به اینکه این شهید پلاک داشته، آیا هویت او تا به امروز مشخص شده است؟
این شهید پلاک داشته و هویت او هم مشخص شده است، اما تا اعلام مقامات رسمی، اجازه نداریم نامش را اعلام کنیم؛ فقط در همین حد بدانید که این شهید متعلق به عملیات والفجر یک است.
معتقدیدکه پیدا شدن این شهید یک عنایت بود؟
از عنایات شهدا اگر بخواهم بگویم، بسیار است. برای هرکدامشان میشود کتابی چهلپنجاهصفحهای نوشت؛ ولی متأسفانه اینها را ننوشتیم و حتی خیلیهایشان را فراموش کردیم.
این را هم بگویم که این شهدا هستند که ما را پیدا میکنند؛ ما شهدا را پیدا نمیکنیم. به نظر من این حرف اشتباه است. بچهها هر دورهای که برای تفحص میروند، واقعا بهر امید میروند.
اینطور نیست که ما همینطور و بیهیچ حسابوکتابی برویم یکگوشه از این بیابانها را بالا و پایین کنیم تا شاید شهیدی پیدا کنیم. نه؛ اینطور نیست. ما حسابشده و با برنامهریزی میرویم. ما طبق گفته رزمندههایی که در آن عملیاتها بودند، نقشههای عملیاتی و مسیرهایی که از سوی فرماندهان به ما اعلام شده است، برای تفحص شهدا میرویم. دیگر اینکه بعضی روزها دست خالی و ناامید برمیگردیم و بعضی روزها دستپر؛ خواست خود شهداست. هیچ اتفاقی در تفحص دست ما نیست.
گفتید داوطلبانه به تفحص وارد شدید؟
بله؛ علاقه عجیبی به این کار داشتم. دلم میخواست خانوادهها، مخصوصا مادران مظلوم و چشمانتظار شهدا را از نگرانی دربیاورم و خوشحالشان کنم.
جنگ را هم تجربه کردید؟
بله؛ اما خیلی کوتاه و فقط شش ماه. با لشکر 14 امامحسین(ع) بودم و جزو گردان یازهرا(س). فرمانده ما هم شهید تورجیزاده بود.
چرا کوتاه؟
کربلای4 را با برادرم باهم بودیم. توی همان عملیات برادرم مظاهر شهید شد و بعد از محمد شد دومین شهید خانواده؛ یعنی دومین برادر شهیدم. همین شد که خانواده دیگر به من اجازه رفتن به جبهه را ندادند.
آمدن به گروههای تفحص و فعالیت در آنها به چه صورت است؟
ببینید آمدن در گروههای تفحص خیلی راحت نیست. باید ماهها منتظر بمانی تا موافقت شود. اوایل تفحص با استانها بود و هر لشکرش یک گروه تفحص داشت.
من آن زمان با پیشنهاد شهید محمود توکلی که خودش هم سال 98 در حین تفحص به شهادت رسید و آن زمان، فرمانده تفحص لشکر 14 امامحسین(ع) بود و همکار ما، به حضور در گروه تفحص دعوت شدم.
و شما پذیرفتید این پیشنهاد و بهنوعی دعوت را… .
خودم علاقه عجیبی به این کار داشتم؛ اما خب همهچیز هم دست خودم نبود. گفتم اگر از محل کار اجازهام بدهند، حتما میآیم و چهکاری بهتر از این. خلاصه شهید محمود توکلی خودش رفت همه کارهای من را کرد و موافقتها را گرفت و ما را با خودش برد.
بعضیها میگویند پول خوبی در تفحص است… .
اصلا و ابدا بحث مادی در تفحص نیست. ما تا سال 90 هرروزی که میرفتیم تفحص، روزی پنجهزار تومان بیشتر به ما نمیدادند که آنهم فقط خرج کرایه رفتن و آمدنمان میشد؛ الان هم بااینکه بیشتر مأموریتهایمان، برونمرزی است، واقعا مبلغ ناچیزی به ما میدهند؛ بااینحال هیچکدام از بچهها ناراضی نیستند.
بچههای تفحص موقعی ناراحت میشوند و ناراضی از اینجا میروند که دستخالی برمیگردند. بچههای تفحص وقتی ناراحت میشوند که شهیدی پیدا نکنند و برگردند.
این را جدی میگویم. حتی گاهی پیش آمده است که بچهها عنوان میکنند: «خدایا، این غذایی را که در این دوره از بیتالمال خوردیم، به ما حلال کن. ما نتوانستیم این دوره دستپر برگردیم. ما از وسایل و ماشینهای اینجا استفاده کردیم، اما نتوانستیم مأموریتمان را آنطور که بایدوشاید انجام دهیم.» بچهها تا این اندازه تحت تأثیر قرار میگرفتند.
خاطرم هست سال 80 یا 81 بود. در زمان صدام یک عملیات برونمرزی داشتیم. یکی از بچهها راننده بیل بود و هر دورهای که میآمد، یک شهید تا چهار شهید پیدا میکرد. روزهای آخر یک دوره بود که باهم بودیم. این بنده خدا سه روز زودتر میخواست برگردد.
خیلی ناراحت بود؛ حتی بعضی وقتها میآمد توی بیابان مینشست و گریه میکرد. ناراحت بود که چرا این دوره تمامشده است و دارد دستخالی برمیگردد. خلاصه خیلی ناراحت بود؛ تا روز آخری که قرار بود، برگردد. صبح همان روز به من گفت: «حاجی، من تا 10 اینجا بیکارم. اگر اجازه دهید همراه شما میآیم و حدود ساعت 11 با رانندهای که ناهار بچهها را میآورد برمیگردم. میخواهم ببینم این دوره بالاخره دستم پر میشود یا نه.» ازاتفاق آن روز، ولادت حضرت معصومه(س) بود. متوسل شد به خانم و گفت: «انشاءالله مزدمان را خودشان میدهند امروز.» چندساعتی کار کرد و یکهو صدایش بلند شد. «بیا، بیا شهید پیدا کردیم.» شاید باورش سخت باشد؛ ولی همان روز ما پنج شهید پیدا کردیم.