به گزارش اصفهان زیبا؛ عباس بهشتیان متولد 1305 ش بود. مرگ او نیز در سال 1366 اتفاق افتاد؛ بنابراین زندگی کوتاه شصتویک ساله داشت.
در مدرسه قدسیه اصفهان درس خواند و شغل اصلی او کشاورزی بود. او بیش از دو دهه بهصورت تماموقت پاسبانی و حفاظت از آنها را بر عهده گرفته بود.
درواقع یکتنه بهصورت یک «سازمان مردمنهاد یا NGO» عمل میکرد که از روحیه دغدغهمند و مسئولیتپذیر او ناشی میشد. در گوشه و کنار استان پهناور اصفهان با هزاران بنای کوچک و بزرگ، نمیتوان انتظار داشت که همه چیز زیر دیدرس مسئولان امر باشد. ضرورت دارد کسانی آنها را در این رصد و حفاظت یاری کنند،به آنها مدد فکری و قلمی رسانند و در مقابل غارتگران میراث و متعرضان به آن، کمککارشان باشند.
عباس بهشتیان این مهم را در اصفهانِ دهه چهل و پنجاه انجام میداد. هوشنگ پوریایولی در سال 1325 در اصفهان متولد شد. در اصفهان در مناطق مختلف شهرداری مشغول به کار شد و در بسیاری از این مناطق هم شهردار یا معاون شهردار بود.
علاقه او به آثار تاریخی زمینه اشتراکی شد که عباس بهشتیان به سراغش آید و ارتباط عمیقی میان آن دو شکل بگیرد. به همین خاطر به سراغ هوشنگ پوریایولی رفتیم. در 16 دیماه 1402 در هتل سفیر، نزدیک خانه ایشان، پای صحبتهای او نشستیم و از او خواستیم بدون استفاده از کلمات احساسی، عباس بهشتیان را آنگونه که خود دیده است برای ما شرح دهد. مواجهه و تجربههای شخصی خویش را از عباس بهشتیان بازگو کند.
خوشوقتیم که در این مصاحبه پشت پرده بسیاری از تحولات شهری اصفهان، پروژههایی که انجام شدند و پروژههایی که انجام نشدند را از زبان پوریای ولی میشنویم. سؤالاتمان را حذف و گزارشی از پاسخها و روایتهای هوشنگ پوریای ولی را تقدیم حضور شما کردهایم.
روایت آشنایی با عباس بهشتیان
در سال 1345 کار تحصیل دانشگاهیام را در دانشکده ادبیات اصفهان که در آن زمان در خیابان آذر کوچه شاهزاده ابراهیم بود شروع کردم. در آن موقع دانشکده ادبیات اصفهان چند رشته داشت: ادبیات فارسی، ادبیات عرب، تاریخ، زبان انگلیسی، زبان فرانسه، فلسفه و علوم تربیتی. رشته جغرافیای طبیعی را تازه چند نفر از اساتید تحصیلکرده اروپا و آمریکا تأسیس کرده بودند.
جغرافیای انسانی هم در سال 45 توسط مرحوم دکتر سیروس شفقی که تحصیلکرده آلمان بود، تازه تأسیس شده بود. عده زیادی از کسانی که سال اول را که سال عمومی بود گذرانده بودند در رشته جغرافی ثبتنام کردند. تعدادی از آنها از دوستان من بودند. در لابهلای صحبتهای آنها این بود که آقای دکتر شفقی علاقهمنداست از جغرافیای اصفهان مجموعهای فراهم کند و دانشجویان را در موضوعات مختلفی که مربوط به اصفهان بود مأمور میکرد تحقیق کنند.
چون در آن زمان کتاب مدونی تحت عنوان جغرافیا نبود. همان کتابهای قدیمی بود که آخرین آن اصفهان نصفجهان مرحوم محمد مهدی ارباب بود. در بین صحبتهای دوستان ما که به جغرافیای انسانی رفته بودند اسم کسی را میآوردند به نام عباس بهشتیان که تمام مطالب راجع به اصفهان را میداند و او یک اصفهاندوست است.
این که رفتهایم سراغش و او آتش فروزانی است از اصفهاندوستی و ایراندوستی و تاریخ و تمدن قبل از اسلام و صفویه مخصوصا و آثاری که اصفهان در دورههای سلجوقی و دیلمیان و … دارد. من چون رشته ادبیات فارسی میخواستم بخوانم زیاد سروکارم با ایشان نبود تا اینکه وارد شهرداری شدم.
در سال دوم دانشکده اطلاع پیدا کردم که برای تجهیز نیروی انسانی شهرداریهای کشور برنامهای تدارک دیده شده است با همکاری اتحادیه شهرداریها و دانشگاه تهران و وزارت کشور که برای شهرداریها نیرو تربیت کند. دوره مدیریت خاصی بود که از طریق جذب دیپلم و لیسانس و حتی دکترا برای پرنسل مدیریت اداری و مالی و مدیریت کلان شهرداریها راهاندازی میشد. بههرحال این دوره را در تهران گذراندم و در اردیبهشت 1347 کارم را در شهرداری همایونشهر (خمینیشهر) آغاز کردم.
پس از یک سال کار به دلیل این که دانشجوی دانشکده ادبیات هم بودم، تصمیم داشتم خودم را به اصفهان برسانم. در شهرداری اصفهان اولین پست من رئیس امور اداری ناحیه یک بود. در آن زمان شهرداری اصفهان سه ناحیه داشت: ناحیه یک غرب چهارباغ. ناحیه دو شرق چهارباغ و جنوب زایندهرود هم ناحیه دو بود.در آنجا یک سال در شهرداری ناحیه یک بودم و بعد به ناحیه چهار ترفیع پیدا کردم و بعد هم معاون ناحیه شدم. در آن زمان خانمی به نام فخرالسادات سجادی شهردار شد و چون شوهرش دکتر مرتضی حکمی بود به نام خانم حکمی هم معروف بود. ناحیه سه را دو قسمت کردند به نام ناحیه سه و چهار و ایشان شهردار ناحیه چهار بود و من معاون این خانم شدم. در آن مرحله و در سال ۱۳۴۸ با عباس بهشتیان آشنا شدم.
بهشتیانی که از نامها هم حفاظت میکرد
عباس بهشتیان به شهرداری میآمد؛ لبادهای داشت. یک کلاه خیلی معمولی و یک کفش معمولی. خیلی با حرارت صحبت میکرد و بیشتر در مورد نامگذاری خیابانها و معابر دغدغه داشت. حرارت و وسواس عجیبی داشت که نامها تغییر نکند و همینطور درباره حفظ درخت و آبیاری مرتب درختان، پیشگیری از خشک شدن درختان و از این مسائل صحبت میکرد. جالب است که در آن زمان به من اطلاع دادند این آقای بهشتیان در سال 1335 که میخواستند سرشماری کنند و نیاز بود که خانهها را پلاککوبی و کوچهها را نامگذاری کنند.
ایشان و چند نفر دیگر هم نامگذاری را انجام دادند. روش ایشان در نامگذاری این بود که معتقد بود اصفهان وجببهوجب رد پای تاریخ است و همینطوری نمیشود نامگذاری کرد و نام محلات باید مبتنی بر سابقه تاریخی باشد. اگر مثلا میگویند کوچه «سوزنگرها» یا «شیشهگرها» در خیابان هاتف، به دلیل این است که یک کارگاه شیشهگری در آنجا بوده.
اگر میگویند خیابان «هاتف» به دلیل این است که آنجا محل زندگی سید احمد هاتف اصفهانی سراینده ترجیعبند معروف بوده است. اگر میگویند خیابان «نشاط»، آنجا خانه نشاط اصفهانی بوده و اعقاب ایشان که به کلانتر معتمدی معروف بودند آنجا نشسته بودند، که بعدها فروختند.
عباس بهشتیان معتقد بود که اسامی معابر باید بر اساس موقعیت تاریخی آنها باشد. درباره تاریخچه همکاری عباس بهشتیان با شهرداری باید بگوییم به دوره رضاشاه برمیگردد.
خودش تعریف میکرد که وقتی خیابان هاتف را زدند، جوانی 17 یا 18 ساله بودم. اطلاع پیدا کردم مرحوم وحید دستگردی، مدیر مجله ارمغان و رئیس انجمن حکیم نظامی به دستگرد آمده است. عباس بهشتیان دوچرخهاش را سوار میشود و به دستگرد میرود و ایشان را میبیند و میگوید آقا این خیابانی را که زدهاند و به فلکه طوقچی میخورد اسمش را از تقاطع خیابان حافظ شما به نام «هاتف» بگذارید.
میگفت وحید دستگردی از من پرسید آیا شما هاتف را میشناسید؟ من گفتم بله؛ قسمتی از ترجیعبند را برایش خواندم و با حرارت که صحبت میکردم، وحید دستگردی نامهای برای استاندار اصفهان، میرزا رضا افشار نوشت که آقا قدر این جوان را بدانید و حرفش را گوش کنید. و از آنجا همکاری من با شهرداری شروع شد. میرزا رضا افشار در سال 1311 و 1312 به مدت دو سال و نیم حاکم اصفهان بود.
عباس بهشتیان میگفت همکاری من از آن زمان شروع شد و اسامی خیابانهای جدید مانند «هاتف» و «نشاط» و بعد هم خیابان «احمدآباد» بود. اسم خیابان احمدآباد را میخواستند از میدان نقشجهان تا نهایتا خیابان دور شهر که همان فلکه احمدآباد است بگذارند خیابان «حافظ» و ایشان میگوید که اینجا محله احمد بن عبدالملک عطاش است؛ احمدآباد میگذارد و احمدآباد میماند. یا مثلا خیابان خرم که اسمش را گذاشت «ناصرخسرو» یا امتداد خیابانهای دور شهر مثلا خیابان «خیام». او علاقه خاصی به شعرای مستقل داشت که مدیحهسرا نبودند.
گفتند اگر بهشتیان را داشتیم قفقاز را پس میگرفتیم!
در همان سال ۴۸، ادارات مختلف بهشتیان را میشناختند. آموزشوپرورش میشناختش. اداره کشاورزی میشناختش. چون روی نسق آب زایندهرود کارکرده بود. شرکت آبیاری کوهرنگ ایشان را میشناخت. استانداری ایشان را میشناخت. اداره باستانشناسی ایشان را میشناخت. درهمان ماجرای پیشگیری از عبور تانکها بر روی سیوسهپل معروف شده بود.
این داستان را مرحوم بهشتیان اینطور برای من تعریف میکرد. میگفت من اطلاع پیدا کردم که قرار است اینها از سیوسهپل رد شوند و دیدم اگر تانکهای لشکر نه زرهی از اینطرف رد بشوند این پل استقامت تحمل فشار تانکها را ندارد. قرار بود تانکها به میدان نقشجهان بروند که محل سان و رژه بود. میگفت من رفتم آنجا جلوی حرکت آنها را با تشر زیاد گرفتم که بههیچوجه نمیگذارم.
گفته بود یا از روی من رد بشوید یا من نمیگذارم. آنها میگویند آخر ما برنامه داریم. میگوید خوب یکییکی. یک پرچم سفید این کله پل و یک پرچم قرمز آن کله پل و تانکها یکییکی عبور کنند و وقتی یکی رد شد با پرچم علامت بدهد.
این کار هم سبب شد که برنامه با تأخیر انجام شود.اعلام کردند به ستاد بزرگ ارتشداران که شخصی به نام عباس بهشتیان این کار را کرده است. گفتند بروید تحقیق کنید که عامل بیگانه نباشد.
شخصی به نام سرتیپ احمد بهار مست که او هم در بین امرای ارتش به ایراندوستی معروف بود را فرستادند اصفهان. این آقا با بهشتیان صحبت میکند و در آخر میگویند گزارشی میدهد که در آن مینویسد «ما به فردی از نظر ایراندوستی و میهندوستی برخورد کردیم که ا گر ده نفر مثل این داشتیم، قفقاز را پس میگرفتیم.» این خاطره را که مربوط به سال ۱۳۳۳ است، بهشتیان خودش برای من تعریف کرد.
عباس بهشتیان معتقد بود این پلها برای وسایط نقلیه زمان خودش ساخته شده و متناسب با شرایط آن روزگار ساخته شده است. شما که میخواهید تانکرهای نفت عبور بدهید، ماشین باری عبور بدهید. وزارت راه باید فکری بکند که درنهایت هم پل فلزی را اداره راه میسازد. چون رودخانه زایندهرود مسیر ترانزیت شمال و جنوب کشور را قطع میکند و بنابراین حالا که میخواهید پل بسازید، پول آن را عوارض مردم اصفهان نباید بدهند، بلکه وزارت راه باید بدهد. با پیگیریهای او پل فلزی را وزارت راه ساخت که اول اسم آن فلزی بود و بعد اسمش را گذاشتند پل محمدرضا شاه. بعد هم پلهای دیگر ساخته شد.
عیدها، منزل عباس بهشتیان!
آقای بهشتیان با ما ارتباط بیشتری برقرار کرد. یادم هست که در مواقع عید به منزل ایشان میرفتیم. پذیرایی ایشان هم سنتی بود. گز بود، توت خشکه بود، انجیر بود، برگههای هلو بود، شیرینیهای کرکی بود و کاک. چای هم درست میکرد. اتاقش هم اتاق خیلی جالبی بود. چند تا عکس داشت که یکی از آنها را در چهلستون گرفته بود. مرحوم مصطفوی و دکتر هنرفر و بدرالدین کتابی در عکس هستند و دو سه نفر از معماران مثل حسین معارفی، منشئی، و غلامحسین خان سنمار. عباس بهشتیان به خاطر فعالیتهایش، سبب میشود که ایشان را عضو ثابت انجمن آثار ملی که در اصفهان تأسیس میشود کنند و از آن زمان هم مکاتبات ایشان شروع میشود.
پروژه «بیشه خلیفه» چطور متوقف شد؟!
استاندار در سال ۱۳۴۵ مهندسی بود به نام مهندس ابراهیم پارسا. او در وزارت پست و تلگراف بود که استاندار اصفهان شد و پیشنهاد میکند که ادارات اصفهان که پخش است همگی در یک جا متمرکز شود و بهترین جا هم کنار رودخانه زایندهرود است.
در محل بین سیوسهپل تا پل فلزی در قسمت جنوب رودخانه، بیشهای قرار داشت به نام «بیشه خلیفه» که مال خلیفهگری بود و حریم رود بود و مدعی هم نداشت. مهندس پارسا دستور میدهد که ادارات را بیاورند آنجا بسازند. آن زمان هم هنوز شهر به آنجا نرسیده بود. عباس بهشتیان وقتی شروع کردند درختها را بریدن مطلع شد.
آخر آقای بهشتیان عادت داشت به ادارات مختلف میرفت و میپرسید برنامهتان چیست؟ امسال چکار میخواهید بکنید؟ شما چکار کردهاید و از این صحبتها. او شروع کرد به مخالفت. نامهنگاری به استاندار و این طرف و آن طرف و نهایتا میگوید: «اینجا بیشههایی هست که مردم اصفهان روزهای تعطیل ظرف و ظروف را میبردند با پریموس و سیبزمینی و پیاز و تاسکباب را راه میانداختند و مینشستند و هم آب رودخانه را تماشا میکردند و بنابراین آنجا تفرجگاه مردم است و اگر هم میخواهید کاری بکنید آنجا را پارک کنید.
بالاخره هم موفق میشود که آن پروژه را متوقف کند و در زمان مهندس جهانگیرکیا، شهرداری مأمور میشود که آنجا را پارک کند که در آن زمان پارک «فرح» نام گرفت و امروز پارک «ملت» نام گرفته است.
حفاظت از زایندهرود
کار دیگری هم کرده بودند که آب رودخانه را کانالی در وسط زده بودند و این باعث شده بود که فشار آب به پایههای پلها بخورد و آب تخت نشده بود که همه جا پخش شود. اداره کشاورزی و آبیاری و اینها کرده بودند که آب کمتر هرز برود. بهشتیان مخالفت کرد. یک مقداری هم نیاز به لایروبی داشت. بستر رودخانه را آماده کردند و علفهایش را کَندند، چون علفها و نیزارهایی که بود سبب فسق و فجور هم بود.
معتادان و آدمهای قمارباز میرفتند لای علفها. آدمهای فاسد میرفتند. ایشان پیگیری کرد که بزنند و صاف بکنند و اعتبار رودخانه را بازگردانند و این حرفها… .
یک استکان آب جوش در شهرداری مرکزی
مرحوم بهشتیان هر بار که به شهرداری میآمد در سالهایی که به شهرداری مرکز آمده بودم، مستقیما به اتاق من میآمد و سفارش چای که میدادم میگفت آبجوش برای من بیاورید و درواقع اگر هم کاری داشت و مثلا میخواست با اداره پارکها صحبت کند یا در مورد طرح مرمت بازار صحبت کند، از کانال من تلفن میزد و من تلفن میزدم و مسئولش میآمد و صحبت میکردند.
اگر شما به ادارهای بروید و کاری داشته باشید حتما یک نگاه منفی به شما میکنند که زیر این کاسه یک نیمکاسهای هست و هیچکس برای رضای خدا نمیآید توصیهای بکند و اگر میگوید فلان کوچه تعریض شود، به خاطر این است که خانه خودش آنجا قرار دارد، اما عباس بهشتیان از ابتدای کار نشان داده بود که هیچوقت منافع شخصی ندارد و برای خودش فعالیت نمیکند.
همیشه میگفت من دو تا دختر دارم و یک خانه دارم و یک بیشه هم در حاشیه زایندهرود دارم و زندگیام اداره میشود. یک تعدادی هم خمره دارم که انگور میریزم و زندگیام اداره میشود. پس نیازی ندارم.
ماجرای درخت نارون خیابان حافظ
سینمایی در خیابان حافظ ساخته شد به نام «مهتاب» که یک درخت نارون جلوی تابلوی سینما قرار داشت و صاحب سینما قصد داشت درخت را قطع کند. بهشتیان به مجردی که اطلاع پیدا کرد این طرف و آن طرف زده بود و این قضیه را کنسل کرده بود. یا مثلا برنامه آبیاری درختان عباسآباد، لایروبی مادیها، پیشگیری از انسداد جویها و پیشگیری از آزاد نکردن حریم همگی جزو برنامههای او بود.
بهطور خلاصه عباس بهشتیان را عنوان یک آدم معتمدِ علاقهمند به شهر که هیچ انتظاری هم ندارد میشناختند. ایشان به اداره ما میآمد و سال 1350 قبل از اینکه شهردار ناحیه بشوم، در دبیرخانه شهرداری بودم و مستقیم سراغ من میآمد. ایشان میآمد اینجا و من دمخورش بودم و هر حرفی داشت به من میگفت.
حفاظت از مادی نیاصرم
مادی نیاصرم از پل مارنان تا خیابان شاهپور که الان «شهید بهشتی» است، اینجا خیابانی به نام «صائب» قرار دارد. از خیابان صائب تا چهارباغ به موازات عباسآباد، اصلادر اطراف مادی راه نداشت. با پیگیریهای ایشان و اینکه حرایم را مشخص کنند، از محور مادی نیاصرم 13 متر یعنی 26 متر حریم مادی در دوطرف آزادسازی شد.
پیگیری به روش بهشتیان
مدل پیگیری بهشتیان اینگونه بود که اولا تلفن میزد که آقا آن نامهای که فرستادم و قرار شد فلان قسمت فلان کار را کنند به چه مرحله رسید؟ آن وقت پیگیری میکردم که در این مرحله است. آن درخت را ترتیب دادند. گلکاری را در فلان جا انجام دادند. آن پُلی را که گفته بودند نزنند، نزدند و آنطرفتر زدند و غیر ذالک. نکته دیگر این که عباس بهشتیان عادت داشت در بازار و در محلهها میگشت و جاهایی را که در معرض خطر بود، فورا نامه مینوشت.
کاشی بهشتیان
جالب اینکه نامگذاریهایی که در ابتدای کار بعد از خیابان هاتف انجام میداد، به خاطر اینکه زود انجام شود سفارش میداد که کاشی درست کنند. اول از خودش شروع میکرد بعد به شهرداری میگفت. مدتی است که قرار است موزه شهرداری درست کنند، به من زنگ زدند یادم آمد به اول خیابان اردیبهشت، سر شیخ بهایی، که هنوز کاشی آن باقی مانده است.
منظور من این است که ایشان خیلی علاقهمند بود به این چیزها و همه شهرداران هم به او علاقهمند بودند و حرفش را گوش میکردند. مدتی هم شهردار ناحیه سه بودم، ایشان نامهای به شهردار مهندس آزمایش نوشته بود که فلان کس یعنی من را ازش تقدیر کنید؛ چرا که ایشان به آثار تاریخی بسیار علاقهمند است و شهردار پایین نامه نوشته بود که بزرگترین تشویق این است که این نامه در پرونده فلانی ضبط شود. آقای بهشتیان به موازات اینکه کاشی میچسبانید مراقب هم بود که اسم عوض نشود.
در خیابان محمدرضاشاه که «مسجد سید» شده است، دو تا بازارچه هست به نام «بازارچه میرزا مهدی» و یکی هم «بازارچه حبیبالله خان». البته در آنجا «بازارچه بیدآباد » هم هست. یک بار به ایشان اطلاع میدهند که کوچهای که به خاطر بازار، به نام «میرزا مهدی » نامیده بودند یک آقایی که وکیل هم بود آمده بود و اسم کوچه را به نام خودش «عرفانی» نهاده بود. کاشی قدیمی را کنده بود و اسم خودش را گذاشته بود. وقتی به بهشتیان اطلاع میدهند، به آنجا رفته و کاشی را میکَند و دوباره میگذارد «میرزا مهدی». یک روز بهشتیان یک کاشیتراش را که چکش داشته است برمیدارد و میبرد و کاشی عرفانی را خُرد میکند و کاشی میرزا مهدی را میگذارد. او تکههای کاشی را در چاله فاضلاب میاندازد و میگوید به فلانی اطلاع بدهید اگر دفعه دیگر این کار را کردی خودت را میاندازم در چاله.
«میرزا مهدی این مسجد را ساخته است برای مردم و تو میخواهی آدرس مردم را به هم بزنی؟» جالب است که خیابانی که الان «پنجرمضان» شده است، بهشتیان به نام «جمالزاده» نامیده بود؛ چرا که جمالزاده در کتاب «سر و ته یک کرباس» اشاره کرده بود که ما در بیدآباد زندگی میکردیم. بگذریم…
ماجرای 50 سکه طلا
در سال 1350 که جشنها برقرار بود، به پیشنهاد استاندار کیانپور و امضای اسدالله علم، وزیر دربار، به بعضیها که زحمت کشیده بودند مدال دادند. مثلا به دکتر هنرفر هم مدال دادند. میخواستند از عباس بهشتیان هم تقدیر کنند با دادن 50 سکه طلای پهلوی و من چون با ایشان دمخور بودم و رفتوآمد داشتم، من را مأمور کردند که با او صحبت کنم که قرار است چنین کاری بکنند و این هدیه را به شما بدهند. وقتی قضیه را به ایشان گفتم ایشان برافروخت که هیچوقت این کار را نکنید. من بههیچوجه من الوجوه آمادگی پذیرش این را ندارم و نیازی هم ندارم. ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم.
من خودم شاهد بودم. من عامل این بودم که توافق ایشان را جلب کنم. ایشان قبول نکرد و عصبانی هم شد که ما از این حرفها نداشتیم. من ا گر میخواستم از ابتدا فلان بود و بهمان بود. خلاصه با قناعت زندگی میکرد و سالی یکی دو مرتبه هم پرسنل میراث فرهنگی و دفتر حفاظت آثار تاریخی و فرهنگ و هنر را هم دعوت میکرد به بریان در منزلش. شخصی بود به نام حاج محمود بریانی که معروف بود و در بازار اصفهان مغازه داشت و او هم برای میهمانان بریانی میآورد.
یک چشم فدای عشق اصفهان
عباس بهشتیان در اواخر انقلاب که دیگر تعطیل شده بود و عصازنان از خانهشان میآمد و در دالان مسجد جامع مینشست و میگفت باغ و گلستان من این دالان است که من به یاد ملکشاه سلجوقی و خواجه نظامالملک و صاحب ابن عباد … میآیم. یک روز به ما اطلاع دادند که آقای بهشتیان صبح که از کنار بازار مجلسی میآمده، که برود مسجد جامع، چیزی به داخل چشمش فرو میرود. مغازهها آن روز تعطیل بوده، اما چنان که دیدهایم مغازههایی که پوشاک میفروشند جلوی دکانشان معمولا یک سیخی دارند که لباسها را آویزان میکنند.
بهشتیان که میخواهد رد شود یک موتوری رد میشود و بهشتیان که میرود به کنار دیوار، آن سیخ به داخل چشم او فرو میرود و عینک میزد و کمکم بینایی خود را از دست داد. حادثه چشم او ربطی به بمباران مسجد جامع ندارد. این ماجرا در اسفند 1363 اتفاق افتاد؛ ولی این قضیه خیلی ایشان را به هم ریخت. یادم میآید عباس بهشتیان میگفت در طول تاریخ بیگانگان زیادی از دوره هخامنشیان بعد دوره اسکندر و دوره اسلامی تا مغول و تیمور لنگ و افغانها آمدند و به این شهر حمله کردند و هیچ کدام آثار تاریخی شهر را خراب نکردند. اما یک نفر مسلمان باید بیاید از آسمان نظامیه اصفهان را تخریب کند. قضیه چشم ایشان مربوط به سال 1357 بود. ماجرای موشک خوردن مسجد جامع هم اسفند 1363 اتفاق افتاد.
بدرود بهشتیانبا خاک تکیه و یاد فردوسی
بعد از این که ایشان بیمار شد بین ما فاصله افتاد و در این مدت هر چه زنگ میزدم به خانه ایشان، اجازه نمیدادند و بالاخره گفتم بابا ایشان دوست من است و من میخواهم بیایم ایشان را ببینم. چرا اجازه نمیدهید؟بالاخره داماد ایشان اجازه داد و ما به خانه ایشان رفتیم. گفتیم کجاست؟ گفتند در آن مهمانخانه آن روبهروست. رفتم دیدم گوشه تشک نشسته است و حال طبیعی نداشت. گفتم انگار ایشان من را نشناخت. خانواده گفتند ما که گفتیم نیایید به دیدار ایشان. متأسفانه ایشان مشاعرش را از دست داده بود. خیلی حال آشفتهای داشت. دوستانش را فراموش کرده بود. این قضیه مربوط به سال 1366 است که سرانجام در اسفند همین سال فوت کرد. بهشتیان خیلی قبل از فوت، در سال 1335 قبری را تکیه میرفندرسکی خریده بود یک پاکتی هم داشت که به من نشان داد و مشتی خاک در آن بود. گفت من سالی رفته بودم به طوس و از تربت پاک ابوالقاسم فردوسی این خاک را برای خودم آوردم که وقتی مُردم و مرا در قبری که در تکیه میر خریدم و هر سال هم بابت نگهداری آنجا یک کیسه برنج لنجانی به تکیهبان میداده است، میگفت که من را وقتی در لحد گذاشتند این خاک پاک حکیم ابوالقاسم فردوسی را در چهره من بپاشند تا من با محبت وطنم به دیدار او نائل شوم. به ایشان گفتم چرا تکیه میر؟ گفت من در دوره جوانی در بیدآباد نزد کسی حکمت خوانده بودم و به خاطر این حکمت است که نمیتوانم زبانم را در مقابل ناملایمات حفظ کنم؛ بنابراین بهترین جا در تکیه میر در کنار میر فندرسکی میخواهم دفن شوم.
ماجرای چمنکاری در کنار گنبد مدرسه چهارباغ
شهرداریای اصفهان داشت به نام تیمسار حسن وحدانیان که ایشان دستور داده بود که پشت گنبد در پیادهرو خیابان آمادگاه را چمن کنید. ایشان هر چه تلاش میکند اثر نمیبخشد. تا اینکه در هتل عباسی روزی که شاه آمده بود، عباس بهشتیان بلند میشود و میگوید آقا این گنبد یادگار دوره صفویه شاهکاری است، کاشی هفترنگ دارد و این آقا که کارش اسفاران سربازخانه است، حالا دستور داده که اینجا چمن شود و این گنبد خراب میشود. اعلیحضرت دستور بدهند از این حرکات زشت و بیمطالعه نکند.