به گزارش اصفهان زیبا؛ زمستان همیشه برای من خوابآور است! مخصوصا اگر آخر هفته باشد. بعد از استراحتی کوتاه، آماده میشوم تا به قرار امروز برسم؛ البته این قرار شبیه دیدارهای دوستانه گذشته نیست.
به پیشنهاد مهراب، میخواهیم به یکی از خانههای سالمندان شهر برویم. مهراب یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم است. نمیدانم این پیشنهادها را از کجا میآورد. معمولا از این کارهای خیر زیاد میکند. هرچند برای امروز خیلی حوصله این جور کارها را ندارم، بههرحال ساعت چهار، وعده ما مقابل خانه سالمندان است.
بچهها یکی یکی از راه میرسند؛ مهراب هم میآید. کمی بعد با اجازه نگهبان وارد حیاط خانه سالمندان میشویم. یک حیاط پر از گلهای نرگس!
خانم قدیری، مدیریت مؤسسه، به استقبال ما میآید. بعد از کلی تعارف و تشکر رو به ما میکند و میگوید: «بفرمایید داخل. خانه خودتان است؛ البته انشاءالله همیشه بزرگ خانه خودتان بمانید…!» همراه بقیه بچهها وارد سالن میشویم.
در بدو ورود بادکنکهای رنگارنگ و موشکهای کاغذی کف سالن همه ما را متعجب میکند. یکی از پیرزنها نزدیک میآید و میگوید: «به مهد کودک مادران خندان خوش آمدید!» صورت مهربان پیرزن و لحن صمیمیاش یخ همهمان را آب میکند.
چند پیرزن دیگر هم از اتاقهایشان بیرون میآیند و هر کدام چیزی به ما تعارف میکنند. در یک چشم بههمزدن، سه عدد گز، دو آبنبات و بیست و پنج عدد تخمه در جیبم میریزند! از این حجم صمیمیت مادربزرگها بهوجد میآیم؛ البته در همان نگاه اول هم مشخص بود چقدر پیرزنهای شاد و سرزندهای هستند.
چند گروه میشویم و هر کدام به یکی از اتاقهایشان میرویم؛ اتاقهایی با تخت تکنفره که پتویی صورتی رنگ رویشان کشیدهاند و یخچالی کوچک در گوشه اتاق. مادر بزرگها هر کدام ظرفی در دست دارند و به ما تعارف میکنند؛ خیلی هم تعارف میکنند. انگار که آنجا واقعاخانه آنهاست و ما مهمانهایی که سر زده آمدهایم!
هر کدام از بچهها نوبتی به چند اتاق سر میزنند؛ من هم به اتاق شماره سیزده میروم. کلا عدد سیزده را دوست دارم. همیشه برایم خوششانسی میآورد. در میزنم و وارد میشوم. یک تخت بیشتر اینجا نیست.
پیرزنی کوچک و کمرخمیده، نیمخیز میشود و روسری نارنجیاش راصاف میکند. با لبخند سلام میکنم. جلو میروم و روی صندلی فلزی کهنه کنار تخت مینشینم. آرام بهسمت من خم میشود. چشمان خواب آلودی دارد. چند ثانیهای نگاهم میکند. نگاهش را آرام و با سردی عجیبی از من به سوی دیوار منتقل میکند! با خودم میگویم: «نکند مزاحمش شدهام. حتما از اینکه عدهای میآیند و به او ترحم میکنند و میروند، ناراحت میشود؛ شاید هم حوصله ندارد… .»
ناگهان خودش سکوت را میشکند! با صدایی لرزان میگوید: «الان باید میآمدی…؟» با تعجب میپرسم: «جانم؟! ببخشید متوجه نشدم.» نگاهش را از من میدزدد و میگوید: «این همه سال به مادربزرگت سر نزدی. حالا آمدهای که چه بگویی؟ بگویی دلت تنگ شده است؟ پدرت کو؟ باز هم نیامد؟ تو را فرستاده که ببینی زندهام یا نه؟»
ناگهان چشمم به کاغذ بالای تخت میافتد. نوشته است: «خانم محمدی فراموشی دارد.» با صدایی بلندتر که پیرزن بشنود، میگویم: «مادرجان، من نوه شما نیستم. من آمدهام به شما سر بزنم تا از تنهایی در بیایید. انشاءالله پسر و نوه شما هم میآیند و به شما سر میزنند.»
پیرزن کوچکترین توجهی به حرفهایم نمیکند! انگار که ذهنش آشوب است. دوباره حرفهایش را تکرار میکند. از توضیح دوباره ناامید میشوم. میخواهم بحث را عوض کنم. میگویم: «مادرجان، تلویزیون را برایتان روشن کنم؟ میخواهید برایتان آب بیاورم؟ قرص نباید بخورید؟» او حتی مرا نگاه نمیکند! میخواهد بگوید قهر است. بدنش مانند گهواره تکان میخورد و زیر لب ذکر میگوید. بعد از چند لحظه با بغض میگوید: «برو سپهر! برو به پدرت بگو مادرت تو را خیلی دوست داشت! چیزی برایت کم نگذاشت! خیلی بی معرفتی!»
با ناامیدی سرم را پایین میاندازم و به فکر فرو میروم. چند لحظه بعد با صدای پیرزن به خودم میآیم. این بار با لحنی آرام میگوید: «بیا پسرم. این نامه را بگیر و به پدرت برسان. بگو بیاید به مادرش سر بزند. دلم برایش تنگ شده است.»
پاکتی کهنه و تا خورده را به من میدهد. این بار بدون توضیح اضافه میگویم: «چشم مادر» و از اتاق بیرون میآیم. کاغذ را به خانم مدیر میدهم و ماجرای اتفاق افتاده را تعریف میکنم. خانم قدیری با خنده میگوید: «خانم محمدی که سواد نوشتن ندارد! ولی شما اولین نفر نیستید. او همه ما را جای بچههایش اشتباه میگیرد. برایش دعا کنید. بنده خدا حق دارد. خیلی وقت است منتظر بچههایش است.» با کنجکاوی پاکت نامه را باز میکنم. خبری از نامه نیست؛ فقط یک گل نرگس خشکشده… .