مردی از بهشت

اندازه بابابزرگ دوستش داشتم؛ شاید هم کمی بیشتر. ننه‌جان می‌گفت: آقا را همه دوست دارند، بچه‌ها که بیشتر، با آن دل مهربان و بهشتی‌شان.

تاریخ انتشار: 09:52 - سه شنبه 1402/11/17
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
مردی از بهشت

به گزارش اصفهان زیبا؛ اندازه بابابزرگ دوستش داشتم؛ شاید هم کمی بیشتر. ننه‌جان می‌گفت: آقا را همه دوست دارند، بچه‌ها که بیشتر، با آن دل مهربان و بهشتی‌شان.

رفتم جلوی تلویزیون‌. حتما آقا جان را نشان می‌دادند. حسام دوید و صفحه تلویزیون را ماچ کرد. خندیدم. مامان داد زد: نجمه انگشتت را از توی دهانت دربیاور. از صدای بلند مامان تکانی خوردم. وای، من باز متوجه نبودم و هیجانی شده بودم و ناخنم را می‌جویدم. دستم را پشت سرم قایم کردم و گفتم: چشم.

ننه‌جان نگاهم کرد؛ بدجور که نه؛ ولی او هم از ناخن‌جویدن من خوشش نمی‌آمد. رفتم کنار دستش نشستم. صورتم را بوسید. مشغول بافتنی‌هایش بود. همیشه زمستان بساط میل و کامواهایش به راه بود. بافتن را به من هم یاد داده بود؛ اما من زیاد حوصله نمی‌کردم.

صدای در آمد. بابا بود. دراز کشیدم روی زمین. خسته بودم. خیلی مشق نوشته بودم. ننه‌جان گفت: جلو بابا پاشو و سلام کن. حسام زودتر پرید بغل بابا.

بلند شدم و رفتم سمتشان. بابا سرباز آقا بود و خیلی دوست‌داشتنی. مرا بوسید.

مامان را صدا زد و گفت: یک خبر خوش. چند روز دیگر به دیدار آیت الله خمینی می‌رویم. مامان از توی آشپزخانه گفت: تو رو خدا علی آقا؟!

بابا خندید و گفت: به جان علی.

من و حسام چشم‌هایمان گرد شده بود. گفتم: بابا من می‌آیم. حسام تقلیدکار هم گفت: من هم می‌آیم. داد زدم: خودم می‌روم. او هم گفت: نه خودم می‌روم.

ننه‌جان آرام گفت: قشنگم، اگر بروی، برای آقا چی می‌بری؟

فکر کردم هدیه ببرم؟ خواستم انگشتم را ببرم سمت دهانم که حسام داد زد: نه! نه!

کاموای دست ننه‌جان را که دیدم، گفتم: شال‌گردن.

بالا و پایین می‌پریدم و می‌گفتم: آخ‌جون! شال‌گردن… شال‌گردن.

حسام را نگاه کردم و برایش ابرو بالا انداختم و گفتم: خودم می‌روم.

به ننه‌جان گفتم: چه‌کار کنم؟ کی شروع کنم؟

گفت: از الان.

کامواهای توی کمد را نگاه کردم؛ اما رنگ سبز که نداشتیم. باید حتما سبز باشد تا به آقا بیاید. جلوی آینه روسری سبزم را دور گردنم انداختم.

باید حتما کاموای سبز بخرم. عصر با بابا بازار رفتم و برگشتم. ننه‌جان نگاهی به کامواها انداخت و گفت: خیلی خوش‌سلیقه‌ای. قند توی دلم آب شد. خدایا یعنی هدیه من به روز دیدار می‌رسد؟ شروع کردم. از کنار ننه‌جان تکان نمی‌خوردم. صبح و عصر کارم شده بود بافتنی زیبایی که برای بهترین بابابزرگ دنیا می‌بافتم. چه خوب که این هنر را از ننه‌جان یاد گرفته بودم؛ البته او هم خیلی کمکم کرد تا گره‌های کاموا را درست ردیف کنم.

وای این بهترین خبری بود که بابا برایم آورده بود.

خوش‌به‌حال بابا که سرباز امام بود. من هم قول می‌دهم سرباز امام باشم.

مامان می‌گوید: کاش سرباز امام زمان باشیم.

توی این چند روز که شال‌گردن را می‌بافتم، انگار خسته نمی‌شدم. ذوق اینکه بابا ما را می‌برد به دیدار امام خمینی، یک حسی بود که نگو. به قول مامان درست مثل ذوق‌های حسام که پُر بود از شیرینی‌های ناتمام.

بافت شال‌گردن را تمام کردم و به ننه‌جان نشان دادم. خندید و گفت: مبارک بهترین آقا جان.

نمی‌دانم کی بود بابا تلفن زد خانه که آماده شویم، برویم دیدن آقای خمینی.

شال‌گردن را توی پلاستیک گذاشتم. چه خوب حالا که می‌رویم من برای ایشان هدیه دارم.

مامان بغلم کرد و گفت: تو کی بزرگ شدی دخترم؟!

حرف مامان را نفهمیدم؛اما می‌دانستم که خیلی خوشحالم. حتی الان که دو روز است از دیدن آقا برگشته‌ایم، خوشحال‌ترم.

صدای آقا پیچید توی گوشم که دخترها با خودشان از بهشت مهربانی می‌آورند، مهربانی.

برای ننه‌جان تعریف کردم که چقدر صورت آقای خمینی مهربان بود و چقدر دوست‌داشتنی. اصلا انگار خودش از بهشت آمده بود.بابا گفت: پس می‌توانی یک انشا بنویسی با نام مردی از بهشت.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + یک =