به گزارش اصفهان زیبا؛ دفعه قبل، گوشه پیراهن نازی پاره شده بود. دفعه قبلتر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبلتراز آن گوشوارههایش تابهتا شده بودند.
– نرگس خانوم، بیا بغل بابایی.
– نه.
– خوشگل خانوم من، بدو بیا ببین تو جیبم چی دارم برات!
– نه.
– نمیخوای ببینی بابایی برات عیدی چی خریده؟
نگاه مرددی به چشمان سرخ پدر مىاندازد.
– نه.
خودش را میان آغوش مادر پنهان میکند. دستان عروسک را به هم گره میزند و باز میکند. زیر لب میخواند: «باز، بسته، بسته، باز.»
– الان سال تحویل میشهها، بدو بیا بغل بابایی.
– نه.
مادر لبهایش را کنار گوش نرگس میرساند: دختر گلم، بدو یه بوس به بابا بده، عیدیت رو هم بگیر بیا. من حواسم بهت هست.
– نه.
صدای رادیو بلند میشود: «یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل والنهار، یا…»
مادر، نرگس را جلوی پشتی مینشاند. جعبه شیرینی را مقابل دخترک نگه میدارد: عیدت مبارک نرگس قشنگم. ببین بابایی از اون شیرینی خامهایهایی که دوست داری برات گرفته.
دخترک لبخند ریزی میزند. رولت خامهای صورتی را برمیدارد و داخل پیشدستی میگذارد.
به سمت همسرش میرود: قربون آقامون برم که بهترین شیرینیهای شهر رو واسه خانوادهاش خریده.
مرد، نگاه آزردهاش را به دستان زن میدوزد: بازم که خانوم ما داره با حرفاش شرمندهمون میکنه.
دستان لرزانش را داخل جیب کت سرمهایرنگ میبرد و جعبه کوچک طلایی را به همسرش میدهد.
چشمان زن برق میزند و نگاه دلبرانهای نثار همسرش میکند: وای ممنونم! شیرینی رو بردار که اصلا نمیتونم صبر کنم ببینم داخل جعبه چیه.
صدای آواز محلی از رادیو، تمام خانه را پر میکند. طبلهایی که بیموقع به صدا درمیآیند. دستان مرد بیهوا در هوا میچرخند. مشتهای گرهخوردهاش زیر قوطی شیرینی میچرخند. رولتهای صورتی رنگ، با صورت زمین میخورند. مادر به سمت نرگس میدود: بدو تو راهرو، بدو تو راهرو.
نرگس به سمت راهرو میدود. آرزو میکرد لااقل اتاق دیگری غیر از اتاق نشیمن بود و میتوانست آنجا پناه بگیرد. پشت دیوار راهرو میایستد. چشمهای سیاه براقاش را به اتاق میدوزد. خیره به شیرینیای که نخورده بود. نازی را محکم میگیرد و گردنبند عروسک را از جا میکَنَد. نگاهی به نازی با لباس پاره، موهای پراکنده، تنها با یک گوشواره و حالا بدون گردنبند میاندازد.
صدای پيشدستی شکسته حواسش را به سمت اتاق نشیمن میکشاند. مادر سیم رادیو را از برق میکشد. تمام تلاشش را میکند تا دستان پدر را بگیرد. التماس میکند که آرام بگیرد. شیرینیها را یکی یکی برمیدارد تا زیر پای پدر نمانند.نرگس خودش را محکمتر به دیوار میچسباند. جرئت نمیکند خم شود و گردنبند عروسک را از روی زمین بردارد. صدای فریاد مادر را که میشنود، نازی روی زمین میافتد. پدر را میبیند که گرداگرد اتاق چرخ میزند، جعبه طلایی زیر پایش له میشود. دستانش را به پیشانی میفشارد. سر پدر گیج میرود و گوشه اتاق ولو میشود.
پرستار، بخیه آخر را که کنار ابروی مادر میزند، سرش را تکان میدهد و میگوید: خوبه تیکههاش داخل چشمتون نرفته، عجب شوهر بیوجدانی دارین.
مادر لبخندی میزند و میگوید: نه خیلی مهربونه، گاهی وقتا اینجوری میشه.
پرستار نیشخندی میزند و میگوید: خب چه فایده؟ الان جلوی در وایستاده داره بالبال میزنه؟ آدمیزاد باید روی اعصابش کنترل داشته باشه!
مادر، سر نرگس را محکم در آغوش میفشارد. خیسی اشک مادر گونههای دخترک را تر میکند.
– کنترل اعصابش دست خودش نیست. مهربونترین مرد عالم بوده و هست. جانباز اعصاب و روانه.
نرگس با نگرانی خیره به چشمان سرخ پدر میشود. کلمات نامأنوسی که از زبان مادر میشنید زیر لب تکرار میکند. نمیداند معنی «جانباز»، «اعصاب» و «روان» چیست؛ اما معنای مهربانی را خوب میداند و طعم لبخند پرمهر پدر را بارها چشیده است.