روایتی از تلاش‌های شبانه‌روزی یک جانباز اصفهانی برای نوشتن پایان‌نامه کارشناسی‌اش که دوهزار ساعت کار مفید درباره گلستان شهدای اصفهان است

حتی‌ کوپن روغنم را هم فروختم!

مثل خیلی از رزمنده‌ها، «علیرضا(سعید) شاهسنایی» هم کم‌سن‌و‌سال بوده که راهی جبهه می‌شود. البته معتقد است زندگی کردن در محله‌ای که همه آدم‌های آن بی‌بروبرگرد پای کار انقلاب و جبهه و جنگ بودند، نیز بی‌تأثیر نبوده است؛ «محله جنیران؛ محله‌ای که 60 شهید تقدیم انقلاب کرده است!»

تاریخ انتشار: 13:30 - شنبه 1402/11/28
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
حتی‌ کوپن روغنم را هم فروختم!

به گزارش اصفهان زیبا؛ مثل خیلی از رزمنده‌ها، «علیرضا(سعید) شاهسنایی» هم کم‌سن‌و‌سال بوده که راهی جبهه می‌شود. البته معتقد است زندگی کردن در محله‌ای که همه آدم‌های آن بی‌بروبرگرد پای کار انقلاب و جبهه و جنگ بودند، نیز بی‌تأثیر نبوده است؛ «محله جنیران؛ محله‌ای که 60 شهید تقدیم انقلاب کرده است!»

او دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی بود که عزم رفتن کرد؛ همان روزهایی که مدرسه‌شان در عملیات چزابه ده شهید داده بود. سال 61 زمانی که تنها 15 سال داشت، تلاش‌هایش در دو مرحله برای رفتن به جبهه شروع می‌شود.

«فروردین سال 61 کارتم صادر شد؛ اما وقتی جثه کوچکم را دیدند، کارت را پاره کردند و گفتند برگرد.» او اما دست از تلاش برنمی‌دارد و این‌بار تصمیم می‌گیرد دست توی شناسنامه‌اش ببرد؛ همان طنابی که خیلی‌ از رزمنده‌ها برای رفتن و رسیدن به جبهه، به آن چنگ زدند.

«یک فتوکپی از شناسنامه گرفتم و با تیغ اعداد آن را بریدم. مثلا 1346 را 1344 کردم. بعد هم حروفش را اصلاح کردم.» او در حالی دست توی شناسنامه‌ا‌ش برده که خبر داشته مسئولان اعزام حتما شستشان خبردار خواهد شد؛ اما چون «اکثر بچه‌ها این کار را می‌کردند»، خیلی نگران این موضوع نبوده است.

علیرضا شاهسنایی بالاخره موفق و راهی جبهه می‌شود. «مهر 61 دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) خمینی‌شهر گذراندم و آبان هم به کردستان اعزام شدم.» شاهسنایی وقتی حرف از دلیل رفتنش می‌شود، با این عبارت که «ما با آگاهی کامل رفتیم جبهه. احساساتمان غالب نبود» خط بطلانی بر جوگیر شدن یک نوجوان پانزده‌ساله می‌کشد.

او می‌گوید: «ما در مدرسه زیرنظر بسیج مدارس، آموزش نظامی و ایدئولوژی می‌دیدیم. کتاب مطالعه می‌کردیم. ما با سنجیدن همه شرایط و با آگاهی کامل به این نتیجه رسیدیم که باید برویم جبهه. امام هم حکم داده بود؛ حکم واجب کفایی… پس دیگر جای تعلل و ماندن نبود.»

رفتن شاهسنایی به جبهه اگرچه هم‌زمان با عملیات محرم می‌شود، چون «یک سری بچه‌های کوچک سیزده‌چهارده‌ساله در این عملیات اسیر شده بودند» با ورودش به گردان‌های رزمی موافقت نمی‌شود و حتی گریه و آه و ناله و هزار التماس، کارش را حل نمی‌کند. «به محض پذیرش، فرستادندم توی بخش خدمات لشکر امام حسین(ع) و گفتند برو برای حمام‌سازی به بچه‌ها کمک کن.» بالاخره مجوز رفتن به گردان‌های رزمی و نظامی را در عملیات والفجر مقدماتی می‌گیرد؛ همان عملیاتی که لشکر امام حسین(ع) نقش پشتیبانی در آن را داشته است.

شاهسنایی همراه با پدر و پدربزرگش در جبهه حضور داشته و آن‌طور که روایت می‌کند، نوه شهید است. «دهم اسفند 62 بود؛ هم‌زمان با عملیات خیبر که حاج‌حسین خرازی به همراه حاج عبدالرسول زرین آمدند توی سنگر ما. پدربزرگم هم آن روز آنجا بود. کنار هم چای خوردند و کمی اختلاط کردند و بعد رفتند. همان شب پدربزرگم به همراه حاج عبدالرسول زرین شهید و حاج حسین، دست راستش قطع شد.»

شاهسنایی خودش هم در آن عملیات مجروح می‌شود و موج ناشی از انفجار او را می‎گیرد و البته این یکی از چندین و چند مجروحیت او در سال‌های حضورش در جنگ تحمیلی است. «شب عملیات بود. آقای بیدارم، فرمانده‌مان دستور حرکت داد. به جایی اما نکشید که خودش تیر خورد و مجروح شد. به بچه‌ها گفت شما ادامه بدهید. کمی جلوتر که رفتیم، یک خمپاره به سمت من آمد و نتیجه‌اش شد مجروحیت من از سه ناحیه‌ دست راست، پای چپ، کمر و البته موج انفجار. همان نزدیکی‌ها یک کانال بود. کشان‌کشان خودم را کشیدم توی کانال تا خیلی در تیررس دشمن نباشم و به‌نوعی از آتش دشمن در امان باشم. شرایط به قدری سخت بود که تا خود صبح وجعلنا خواندم. جالب اینجاست که وقتی روی لبم ذکر بود، انگار آتش دشمن کمتر می‌شد؛ اما به محض اینکه ذکر قطع می‌شد، آتش دشمن بود که روی سرم می‌ریخت. زمان به کندی جلو می‌رفت. گردان‌های بعدی از روی ما رد می‌شدند و می‌رفتند جلو. به خودم آمدم دیدم کسی انگار به داد من نمی‌رسد. آثار شکست هم کم‌کم هویدا می‌شد. همین شد که ساعت 5 صبح تیمم کردم و نمازم را خواندم و به هر سختی که بود سینه‌خیز از روی جنازه‌ها خودم را عقب کشیدم. ساعت 8 صبح بالاخره به نقطه رهایی رسیدم و از آنجا با بقیه مجروحان به بیمارستان صحرایی و سپس به بیمارستان گلستان اهواز اعزام شدم. دو روز بعد هم با هواپیمای 130 به فرودگاه قدیم اصفهان، روبه‌روی گلستان‌شهدا و سپس به بیمارستان شریعتی منتقلم کردند.» این مجروحیت‌ها اما هیچ‌گاه او را از پا نمی‌اندازد و از اینجا به بعد، جنگ هرچه جلوتر می‌رود، زخم‌ها و جراحات جسمی و روحی او بیشتر می‌شود. «والفجر 4 ، کربلای5، نصر 10، حتی حلبچه یا همان والفجر 10» !

جنگ به پایان می‌رسد. شاهسنایی رسمی سپاه می‌شود و با 46 ماه سابقه حضور در جبهه، کم‌کم با همه زخم‌های به‌جامانده از آن روزها و اعصاب و روان به‌هم‌ریخته ناشی از موج‌گرفتگی انفجارها، وارد میدان تحصیل می‌شود و «دانشجوی رشته تاریخ اسلام، دانشگاه اصفهان»! او که ورودی سال 73 است، دوران تحصیلش با دکتر اصغر منتظرالقائم از اساتید گروه تاریخ دانشگاه گره می‌خورد و کمی که جلوتر می‌رود، با پیشنهادی که به او داده می‌شود، روبه‌رو می‌شود. «برای گلستان شهدا کاری انجام دهید.»! همین یک جمله کافی است تا شاهسنایی با همراهی دکتر منتظرالقائم رساله کارشناسی‌اش را به گلستان‌شهدای اصفهان اختصاص دهد؛ رساله‌ای که سال 75 نقطه شروع آن است و سال 78 نقطه پایانش. «کار، کار سنگینی بود. خودم هم باور نمی‌کردم بتوانم از عهده آن بربیایم.»

او بسم‌الله را می‌گوید و شروع می‌کند قطعه به قطعه و قبر به قبر، موشکافی کردن….از شهدا بگیر تا حتی علمایی که مدفن آن‌ها در گلستان‌شهدای اصفهان است! شاهسنایی ریزبه‌ریز آمار شهدا را درمی‌آورد؛ از سن شهادت بگیر تا رده نظامی، عضویت، شغل، مسئولیت، زمان شهادت، محل شهادت، شماره قبر و حتی اینکه شهید چندم خانواده است. یک کار آماری تمیز که شاید در همه این سال‌های بعد از جنگ کمتر کسی جرئت کرده سراغش برود.

شاهسنایی اما دست خالی و بدون ‌هیچ پشتوانه‌ای، کار را جلو می‌برد؛ آنقدر که می‌گوید: «حتی‌ کوپن روغنم را هم فروختم»! او در حالی از دارایی محدود خودش برای این کار مایه می‌گذارد که معتقد است «جز شهدا هیچ‌کس در این مسیر کنارم نبود و حمایتم نکرد»!

او وقت زیادی را برای این کار می‌گذارد؛ «از بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز، 16 تا 17 ساعتش را مشغول تحقیق و پژوهش بودم. می‌رفتم گلستان شهدا، می‌رفتم دانشگاه، کتابخانه تخت‌فولاد و حتی کتابخانه‌های دیگر شهر مثل کتابخانه مرکزی شهرداری یا کتابخانه دانشگاه.» شاهسنایی 200 ساعت کار مفید پای این پروژه تحقیقی گذاشته است.

او در این پروژه به «شهدای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی»، «شهدای انقلاب مدفون در گلستان‌شهدا و تخت‌فولاد»، «شهدای انقلاب مدفون در شهر اصفهان»، «شهدای سال 57 تا 67» و «شهدای سال 68 تا 78 » پرداخته است. او همچنین به صورت قطعه به قطعه سراغ شهدا رفته است.

قطعه حمزه سیدالشهدا، قطعه حنظله، قطعه فرمانده کل‌قوا، قطعه ثامن‌الائمه، قطعه چزابه، قطعه طریق‌القدس، قطعه فتح‌المبین، قطعه بیت‌المقدس، قطعه رمضان، قطعه حبیب ابن‌مظاهر، قطعه محرم، قطعه والفجر یک، قطعه والفجر دو، قطعه والفجر چهار، قطعه والفجر هشت، قطعه خیبر، شهدای غرب کشور، قطعه بدر، قطعه کربلای سه، قطعه کربلای چهار، قطعه کربلای پنج، شهدای بیت‌الله الحرام، قطعه عملیات کربلای ده، قطعه شهدای جاویدالاثر، قطعه شهدای جاویدالجسد و حتی شهدای مدفون در تکیه‌های مختلف تخت‌فولاد پرداخته است. او هدفش از انجام این پروژه را این‌طور بیان می‌کند: «گفتم به جای موشکافی دختر خشایارشاه و شاهدخت هخامنشی، با این پژوهش حقیقت‌ها و واقعیت‌های عصر معاصر را بازشناسی کنم.»

شاهسنایی در این پروژه که تا آخر اسفند سال 78 جمع‌آوری اطلاعات داشته است، 35 قطعه و 6670 شهید را مورد بررسی و پژوهش قرار داده که آخرین شهید آن شهید عبدالرسول شاهسنایی است؛ همان شهیدی که در راه امر به معروف به شهادت می‌رسد و ازاتفاق از محله خودشان است؛ از «جنیران»!

او حالا از معجزه‌ای می‌گوید که شهدا برایش رقم می‌زنند؛ از برکتی که به‌واسطه نشستن پای سفره شهدا، روزی‌اش می‌شود. «چشم‌های همسرم به بیماری صعب‌العلاجی مبتلا شده بود؛ دکترها کاملا ناامیدمان کرده بودند؛ اما به صورت معجزه‌آسایی شهدا حلش کردند. شفایش دادند. تیم پزشکی می‌گفت جز معجزه، هیچ عبارتی نمی‌توان به کار برد.»

شاهسنایی دلش از خیلی‌ها پر است؛ از همان‌هایی که می‌توانستند در این مسیر همراهی‌اش کنند اما نکردند، از همان‌هایی که می‌توانستند پشتیبانی مادی و معنوی‌اش کنند اما نکردند. از همان‌هایی که متهمش کردند به بی‌عقلی و دیوانگی. «یک مسئولی توی بنیاد شهید یک‌بار به من گفت: تو دیوانه‌ای؟ تو عقل نداری؟ این کاری که تو داری انجام می‌دهی کار ماست، نه تو! گفتم: من عاشقم.» او اما می‌گوید: «من برای تأمین هزینه‌های مالی این کار، هرچه در توان داشتم، فروختم. حتی کوپن روغنم را.» او البته فراموش نمی‌کند روزی را که آقارحیم صفوی 500 هزارتومان وام به او داد تا کارش زمین نماند.

شاهسنایی درحالی این روزهای سخت و بدون حامی را روایت می‌کند که به دلیل اعصاب و روان زخمی‌شده از جنگ و سردردهای مکررش، در طول بیست‌وچهارساعت، یک ربع بیشتر نمی‌خوابیده؛ همان یک ربع را هم کابوس می‌دیده است؛ البته اگر 35 قرصی که روزانه می‌خورده و تشنج‌های گاه و بیگاه و دست بلند کردن بر روی زن و بچه‌‌اش و شکستن شیشه‌های خانه‌ و بستری شدن در آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان را از این کابوس‌ها فاکتور بگیریم.

«توی 24 ساعت، فقط یک ربع می‌خوابیدم. آن هم با کابوس. یا درحال تیراندازی بودم، با تفنگ خالی و بدون تیر، یا تانک‌ها از جلویم رد می‌شدند.» او اما به نقطه پایان گفت‌وگو که می‌رسد، همه دردها و مشقت‌هایش را کنار می‌گذارد و می‌چسبد به این دو کلمه؛ «ما باختیم!….»، «برنده واقعی شهدا بودند»!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × یک =