به گزارش اصفهان زیبا؛ مطهره شیرانی متولد سال 1367 در اصفهان، از داستاننویسان جوان شهر گنبدهای فیروزهای است. او در سال 1388 در دوره آموزشی داستان کوتاه با تدریس بهزاد دانشگر شرکت کرد و از سال 1392 قدمهایش را محکمتر از همیشه در دنیای نویسندگی گذاشت.
از سوابق داستاننویسی او میشود به دبیری مجموعه داستان کوتاه «داستانهای سپید» و نگارش سه داستان کوتاه در همین مجموعه، مشارکت در مجموعه ناداستان «معجزه بنسای» و «حسنیوسف» اشاره کرد. رمان بزرگسال «ما غیرممکنیم» درباره جهانهای موازی نیز همکاری شیرانی با نشر سوره مهر بوده که اکنون در دست چاپ است. او هماکنون در حال نگارش رمان «پل» است که موضوعی درباره شکاف میان نسل انقلاب و نسل بعدی دارد. شیرانی بهتازگی با رمان «شنبه عزیز» در میان اهالی کتاب و قلم مطرح شده است. «شنبه عزیز» رمانی عاشقانه و منتشرشده در نشر صاد است که در فضای بومی محله جوباره اصفهان نگاشته شده و به مهاجرت یهودیان ساکن اصفهان به اسرائیل اشاره میکند. با او درباره این رمان و چگونگی شکلگیریاش صحبت کردهایم که در ادامه میخوانید.
به ایده «شنبه عزیز» چطور رسیدید؟
ایدهاش را میان حرفهای نسل قدیم پیدا کردم. برای یهودیان روزهای شنبه حرام است که دست به آتش بزنند. در منطقه جوباره یا خیابان ولیعصر امروزی که یهودیان و مسلمانان کنار هم زندگی میکردند، یهودیان شنبهها در آستانه خانهشان مینشستند و از مسلمانان درخواست میکردند که چراغ یا آتش خانهشان را برای روشنایی منزل یا پخت غذا روشن کنند. این موضوع جرقهای در ذهن من و بستری برای ارتباط میان مسلمانان و یهودیان شد و آن را در بستری عاشقانه شکل و گسترش دادم.
گویا این رمان در ابتدا یک داستان کوتاه بوده.
بله؛ ابتدا یک داستان کوتاه و مونولوگی از زبان رحیم نوجوان بود که در عتیقهفروشی پیرمردی یهودی به نام شمعون کار میکرد. داستان درباره ارتباط میان این دو نفر بود. پس از نوشتن این داستان کوتاه بود که پایم به یک عتیقهفروشی باز شد و فضایش بسیار جذبم کرد و انگیزهای برای ادامه داستان شد. داستان بلند را در چهار فصل یا داستان کوتاه نوشتم؛ چون آن زمان آموزشی برای رمان ندیده بودم. آن چهار قسمت را چند بار بازنویسی کردم و تا یکیدو سال هم آن نسخه را برای چند ناشر فرستادم؛ ولی چون مشکل ساختاری داشت، پذیرفته نمیشد. بعد از دوسه سال یک پیرنگ ثانویه با استفاده از نشانهشناسی و الگوسازی نوشتم. در این مرحله شمعون را همعرض اسرائیل، شیخ را همعرض فلسطین، راحیل را همعرض بیتالمقدس و نسخه خطی را همعرض مسجدالاقصی فرض کردم. اسحاق نیز نماینده یهودیانی با شخصیت مثبت است که با مسلمانان همزیستی مسالمتآمیز داشتند و تمایلی به مهاجرت به اسرائیل نداشتند و سعی کردم این را در زیرلایه داستان نشان دهم.
شما رمانی بومی در فضای اصفهان نوشتهاید که در بافت محله جوباره میگذرد و به مکانهایی هم اشاره کردهاید. این فضاها مابهازای خارجی هم دارند؟
بله؛ همه در واقعیت وجود دارند. من منطقه جوباره را بهطور کامل گشتم. این منطقه شامل فاصله بین دومنار و یک منار است. زورخانه مولا علی که کنارش هفت کنیسه هم وجود دارد، جزو این منطقه است. کوچههای داستان مثل کوچه کریم ساقی و بازارچه شاه اسدالدوله هم واقعی است. البته از حمام سفید الان فقط یک دیوار کاشی مانده است. تصویر ذهنیام واقعی بود و مابهازای واقعی داشت و به این جغرافیا در نسخه دوم داستان رسیدم. چون داستان بومی است، معتقد بودم وجه مردمشناسیاش باید خیلی پررنگ باشد. در این محله و در داستان من، از انواع مردم بومی و خاکستری و خوب و بد نماینده میبینید.
اولین چیزی که موقع خواندن کتاب توجه من و خیلیها را جلب کرده، قلم مردانه کتاب است. چطور به این قلم رسیدید؟ نوشتن چنین داستانی با چنین قلمی توسط یک خانم نیاز به توانایی خاصی دارد؟
به نظرم پاسخ این سؤال را آقایان باید بدهند. یکی از منتقدان در یک جلسه نقد و بررسی نیز چنین نظری داشت و من همیشه کنجاوم نظر آقایان را بدانم. درباره چراییاش جواب روشنی ندارم؛ ولی بهصورت کلی، نویسنده زنانهنویسی نیستم و در دیگر آثارم نیز اکثر راویانم مرد هستند؛ اما به دلیلش واقف نیستم. شاید مربوط به وجه مردانه ناخودآگاهم باشد. از سوی دیگر، مهارتی است که باید به آن دست یافت و باید بتوانی زبان داستان را دربیاوری.
درونمایه اصلی داستان چیست؟
در دهه پنجاه، یک شبکه قدرت پنهانی سعی میکرد یهودیان را وادار به مهاجرت کند و این درونمایه اصلی داستان است. داستان شامل دو لایه است که لایه اصلیاش مهاجرت یهودیان به اسرائیل است و لایه ظاهریاش یک رابطه عاشقانه و این دو درهمتنیدهاند و با هم مرتبطاند. اوایل که میخواستم داستانی درباره یهود بنویسم، خیلی تحقیق و فکر میکردم. آقای دانشگر راهنمایی خوبی درباره پیمانشکنی یهود کردند و من از این موضوع در داستان استفاده زیادی بردم.
در قرآن آیات زیادی درباره یهود و پیمانشکنیاش و فسقش وجود دارد؛ مثل آیه 99 و 100 سوره بقره. ایده اصلی داستان نشاندادن همین موضوع بود که آن را بیشتر در رفتارهای شخصیت شمعون میبینیم. جای دیگری هم که بهصورت خاص در زیرلایه داستان به آن اشاره میکردم، مراسم شبات بود. شبات آیینی سنتی در یهود است که طی آن، یک هفته پیش از عروسی، عروس نمیتواند داماد را ببیند. شب عروسی تور را بالا میزند و میتواند عروس را ببیند. این به یک باور و داستان قدیمی درباره حضرت یعقوب بازمیگردد.
طبق این داستان، پدر حضرت یعقوب به ایشان میگوید از روستایی دیگر همسرت را برگزین و دخترهای داییاش را پیشنهاد میکند. حضرت یعقوب نزد داییاش میرود و دختر کوچکترش، راحیل را خواستگاری میکند. مراسمی برگزار میشود و در شب عروسی یعقوب همسرش را نمیبیند و فردا متوجه میشود لیا خواهر راحیل را به همسریاش درآوردهاند. مراسم شبات از اینجا گرفته شده و من چندجا اشارهوار به این مراسم اشاره کردهام؛ جایی که رحیم در کابوسهایش تور را از روی صورت راحیل کنار میزند و بهجایش، خواهر کوچکترش را میبیند.
داستان شخصیتهای زیادی دارد و در ابتدای قصه این قضیه باعث گیجی مخاطب میشود. این ازدیاد شخصیتها تا پایان داستان کمی آزاردهنده بود. نظرتان چیست؟
این نقد را بسیاری وارد کردهاند و اصلیترین مشکل داستان را همین مسئله میدانند. در هر صورت مخاطب باید به خودش فرصتی برای شناخت شخصیتها بدهد. طبق اصول داستان، 30درصد اول داستان فضاسازی میکنیم و تعادل اولیه را نشان میدهیم، بعد عدم تعادل داستان شروع و روند اتفاقات آغاز میشود. قبول دارم که میشد در تعداد شخصیتها بازنگری کرد.
به حضور صمصام در داستان چطور رسیدید؟ حضورش کارکرد داستانی داشت؟
شبکه شخصیت یکی از اصول داستاننویسی است. در این شبکه ما قهرمان و حریف و رفیق و رهبر و مرشد و… داریم. من از رهبر و مرشد در داستان استفاده کردهام. شخصیت شیخ در داستان نقش رهبر را دارد و صمصام در نقش مرشد ظاهر شده که مقامش از لحاظ معنوی بالاتر از رهبر است؛ اما در داستان حضور کمرنگتری دارد. صمصام شخصیتی واقعی در اصفهان بوده و حضورش در حالت ایما و اشاره و خوابگونه بود؛ ولی هنوز به نتیجه نرسیدهام که حضورش در داستان مفید بوده باشد. تصوری که بهعنوان نویسنده داشتم و نقشی که میخواستم به او در داستان بدهم، نقش یک مرشد بود و از او استفاده بیشتری نکردم.
من اینطور برداشت کردم که وجودش در داستان صرفا نوعی ادای دین به او بوده؛ اما اگر در داستان حاضر نبود، به داستان ضربهای نمیخورد.
درست است؛ اما در آن بازه زمانی صمصام همیشه میان مردم و در قهوهخانهها حضور داشته و طی بررسیهایم حضور او را در محله جوباره میدیدم. به نتیجه رسیدم حضورش در داستان جالب است و چون بخشی از تاریخ آن زمان اصفهان بوده، حضورش در داستان رسمیتی به قصه میدهد؛ هرچند میشد استفاده بیشتری از او در داستان کرد.