به گزارش اصفهان زیبا؛ ثریا روی نیمکت چوبی نشسته بود و ناخنهایش را سوهان میکشید. ترکیب بوی ادکلنها، توی کلاس همیشه کار دستم میدهد.
نمیگویند شاید یکی حساسیت داشته باشد. انگاری کل لباسهایشان را توی عطر و ادکلن میشویَند. دستمالکاغذی را از توی جیبم برداشتم و آب دماغم را گرفتم. نزدیکش رفتم. بیحوصله به نظر میرسید.
سلام دادم و کنارش نشستم. رنگ موهای بنفشش زیر نور آفتاب، به کالباسی میزد. سرش را بلند کرد و گفت: «امسال میخوام رأی ندم.» لبخندی زدم و گفتم: «پارسال که با هم قرار گذاشتیم و رفتیم پای صندوق، به نظر نمیرسید از انتخابت پشیمون باشی.»
زیر لب گفت: «آخ…» گوشه ناخن مصنوعیاش شکسته بود. سرش را تکان داد و گفت: «اینقدر برای ترمیم ناخنهام دیر کردم اینطور شد. حالا باید از نو بکارم.»
گفتم: «بذار برای بعد انتخابات که یه وقت جوهری نشه.» دندانهایش را به هم فشرد و با عصبانیت گفت: «میخوام چیکار که رأی بدم؟ امسال دیگه اون یه ذره امیدواری هم ته کشیده. وقتی باید همهجا این روسری و مقنعه سرم باشه، حق انتخاب پوششم با خودم نباشه، رأی بدم که چی بشه؟»
دستامو جلوش گرفتم و گفتم: «آتیشپاره یه کم آرومتر حرف بزن. کرسی آزاداندیشی دانشکده چندمتر پایینتره. گوشام کر شد.» لبخند روی لبانش نشست. گفتم: «بحث پوشش رو بذاریم واسه بعد. اما میدونستی تا همین شصت سال پیش، با اینکه خانوما پوشش بازتری داشتن، اما حق رأی نداشتن؟ چقدر تلاش کردند تا به دستش آوردن؟ چرا؟ چون از حق انسانی خودشون محروم میشدن. حق اندیشه، تفکر، منطق فکری…» مقنعهاش را پایین کشید. کش مخملی موهایش را باز کرد. دماسبیاش را از نو بست. و گفت: «قانونی که موافق میل من نباشه قانون نیست.»
کیفم را برداشتم. دستش را گرفتم و گفتم: «پاشو بریم سمت بوفه. مردیم از گشنگی. منظورت از قانون، قانون خونه خودته یا جامعه؟» گفت: «مسخره میکنی؟» گفتم: «اگر قانون برای جامعه مدنظرته، حق هم با اکثریته. اکثریت هم با آراءشون نظرشون رو اعلام میکنن. پس خیلی ناشیانه نیست که خودتو از حقت محروم کنی؟» مقنعهاش را بالا کشید. کولهپشتی را روی دوش انداخت و گفت: «بذار حالشون جا بیاد.»
دستش را فشار دادم و آرام گفتم: «حال کی جا بیاد ثریا؟ بالاخره یه افرادی انتخاب میشن. این تویی که حق انتخاب رو از خودت صلب میکنی.» کش چادرم را بالاتر کشیدم. سکوت کرده بود. گفتم: «انسانها با تعقل و قدرت اختیارشون از سایر موجودات تمایز پیدا میکنن دیگه، نه نوع پوششون، درسته؟»
خندید و گفت: «اصلا تو چرا فیزیک خوندی؟ باید فلسفه میخوندی یا علوم اجتماعیای چیزی…» جلوی بوفه مرکزی ایستادم. گفتم: «من غذا رزرو کردم. بریم با هم بخوریم.» گفت: «باشه. پسفردا هم با هم بریم پای صندوق. این همه فک زدی، هدر نره.» با هم خندیدیم. گفتم: «آفرین دختر سنجیده خودم. ممنون که به فکر هدر نرفتن فک منی.»