به گزارش اصفهان زیبا؛ پرده را کنار میزنم. چشمهایم برق میزنند. همهجا پتویی سفیدپوش پهن شده است. میان پتوی سفید یک جفت فاخته و چند گنجشک کوچک به زمین توک میزنند. تعجب میکنم چطور دانههای ریز برنج یخزده را از لای برفها پیدا میکنند.
زود پرده را رها میکنم تا ضیافتشان به هم نخورد. ضیافت؛ ماه ضیافت. چند روز دیگر رمضان است. تصمیم میگیرم نیت کنم و فردا را روزه پیشواز بگیرم. تنها سحری بخورم و سفره افطار پهن کنم. رمضانها خانه که هیچ، دل آدم رنگ و بوی دیگری میگیرد. شریفه میگوید دلم میخواهد روزه بگیرم؛ اما به خاطر معده درد نمیتوانم. خدا را شکر میکنم که درد معده ندارم.
مادر میگوید: دلم میخواهد روزه بگیرم؛ اما طاقتش را ندارم. خدا را شکر میکنم طاقتش را دارم. توی گروه خانوادگیمان قرار میگذاریم موقع سحر همدیگر را بیدار کنیم؛ اما آخرش هر شب یکیمان جا میماند و صبح با چشمهای پفکرده تایپ میکند که سحر خواب چشمانش را گرفته و از قافله روزهداران جامانده است.
خوشی ماهرمضان به همین دورهمیهایش است؛ واقعی و مجازی، فرقی نمیکند؛ به اینکه افطارها همه دور یک سفره جمع شویم؛ حتی اگر به خوردن لقمهای حاضری از نان تازه و پنیر و سبزیخوردن با تربچههای نقلی قرمز باشد؛ آبجوشنبات زعفرانی و چایی. اینکه قبل از اذان ربنا و دعا میخوانم و با صدای اذان یکبار دیگر صدای اذان پدر برایم تازه میشود. اصلا اذان رمضان فرق میکند.
حال دیگری دارد. اذان که توی گوشم میپیچد، توی دلم میگویم باباجان شما که مرشد رمضان بودید، یاد من هستید؟ اصلا حواستان به دخترتان هست؟ نمیدانید چقدر محتاج دعای خیرتان هستم بابا. باباجان برایم دعا کنید.
ببخشید که مدتهاست نتوانستم سر خاکتان بیایم. یادتان هست. شبهای ماه رمضان دعا و نماز و اذان اولوقت توی مسجدتان ترک نمیشد. حالا سالهاست که رفتهاید و ماه رمضانها پیش ما نیستید؛ اما هنوز موقع اذان صدای شما را حس میکنیم. نمیدانم چرا اذانهای رمضان مثل خودتان عزیز و دلبر است؛ شاید چون اسم خودتان هم، اسم ماه رمضان بود… .