مهاجرت کردند یا گناه؟

برای دیدن فیلمی، به یک سالن بزرگ دعوت شده بودیم. برایمان «Green Book» را گذاشتند. بعد از حدود دو ساعت، وقتی فیلم تمام شد و چراغ‌های سینما را روشن کردند، استادمان میکروفون را به دست گرفت و خطاب به همه ما پرسید: «از این فیلم چه یاد گرفتید؟» همه‌کسانی که در سالن بودند و تریبون را به دست گرفتند، درباره نژادپرستی و مذمت تبعیض‌های نژادی حرف زدند. همه‌شان از ناعدالتی‌هایی گفتند که در آمریکا درباره سیاه‌پوستان رواشده و حق‌وحقوق انسانی‌شان نادیده گرفته می‌شود.

تاریخ انتشار: 10:17 - چهارشنبه 1399/06/12
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
 دراین‌بین وقتی همه از ناعدالتی، تبعیض نژادی و نژادپرستی حرف می‌زدند، قیافه دوست افغانستانی‌ام جلوی چشمم می‌آمد: تمام حق‌هایی که به‌عنوان یک انسان از او گرفته شد، تمام تحقیرهایی که به‌واسطه ملیتش به او روا داشتند و تمام بی‌عدالتی‌هایی که با گوشت و خونش در این سال‌ها تجربه کرد. بعدتر وقتی در اخبار، خبر کشته‌شدن جورج فلوید را توسط پلیس آمریکا شنیدم و وقتی اعتراض‌های مردمی برای تمام‌شدن نژادپرستی را دیدم به این فکر کردم که درست می‌گویند که مرغ همسایه غاز است؛ چون همین مایی که حامی حقوق سیاه‌پوستان هستیم، چند بار تابه‌حال به دیده تحقیر به افغانستانی‌هایی که اطرافمان هستند، نگاه کرده‌ایم؟ چند بار نگاه سنگینمان را روی آن‌ها انداخته‌ایم، فقط و فقط به جرم اینکه اینجا کشور آن‌ها نیست؟ هرچند خیلی از آن‌ها متولد همین کشور هستند، اما همین‌که بفهمیم ریشه‌ آبا و اجدادی‌شان به افغانستان می‌خورد، لب ور می‌چینیم و به دماغمان چین می‌اندازیم؛ چون یاد گرفته‌ایم آن‌ها را از خودمان ندانیم؛ اما آیا تابه‌حال به این مسئله فکر کرده‌ایم که  نگاه‌های سنگین ما و از آن بدتر قانون‌های سنگین‌تر ما چقدر برایشان آزاردهنده است؟ در این گزارش با نوجوانان افغانستانی حرف زدم و آن‌ها برایم از مشکلاتی گفتند که جامعه و مردم به آن‌ها تحمیل کرده‌اند.

سلب آسایش

عرفان می‌گوید تبعیض‌هایی که در ایران به مردم افغانستان روا می‌شود، یکی دوتا نیست؛ از بی‌احترامی‌های مردم عامی گرفته تا قوانینی که زندگی را برایشان سخت می‌کند. او می‌گوید: «همین‌که مردم ما را “افغانی” صدا می‌کنند خودش نوعی بی‌احترامیه. چون افغانی واحد پول ماست. ما افغانستانی هستیم.» عرفان از یک تجربه تلخ برایم می‌گوید: «پدرم یه ماشین شاسی‌بلند داشت و چون حیاطمون جا نداشت، می‌ذاشتیم جلوی در. همسایه‌های ما که ایرانی بودند دائم چیزی به ماشین می‌زدند تا صدای دزدگیر دربیاد. یه شب وقتی صدای دزدگیر اومد، رفتیم بیرون و دیدیم شیشه ماشین رو با سنگ شکستند. چند بار هم روی ماشین خط انداخته بودند. برای همین تصمیم گرفتیم یه ماشین مدل پایین‌تر بخریم که کاری بهش نداشته باشند؛ اما متأسفانه لاستیکای ماشین رو پنچر می‌کردند.» نمی‌دانم همسایه‌های عرفان چرا این کار را می‌کردند. شاید گمان می‌کردند که وقتی یک غیرایرانی در ایران وضع مالی‌اش خوب باشد، حق آن‌ها را خورده است؛ ازاین‌رو دست به آزار او می‌زدند.

کارت آمایش برای آسایش!

محمدحسن 16ساله است و از دردسرهای همراه‌داشتن یا نداشتن کارت آمایش می‌گوید. کارت آمایش مخصوص مهاجران افغانستانی است؛ یک کارت شناسایی شبیه شناسنامه ما ایرانی‌ها. آن‌ها این کارت را دارند تا نشان دهند که به‌صورت قانونی در ایران ساکن هستند. برای تمدید این کارت هم سالیانه پول زیادی باید بدهند. مردان بالای 18 سال افغانستانی علاوه بر کارت آمایش باید یک کارت کارگری داشته باشند تا با داشتنش نشان دهند که در ایران مشغول به کاری هستند. محمدحسن می‌گوید: «این کارت آمایش همیشه باید همراهم باشه؛ چون شده سربازا یهویی ریختند توی اتوبوس و بهم دستبند زدند و از اونجا من رو بردند پاسگاه. از پاسگاه باید زنگ بزنم یکی از افراد خانواده‌‌ام بیاد و مدارکم رو با خودش بیاره. توی پاسگاه هم خیلی باهامون بدرفتاری می‌شه. کارت آمایش رو هم باید سال‌به‌سال تمدید کنیم. براش کلی پول آزمون می‌گیرند؛ حتی برای تمدید این کارت هم خود کارمندای اونجا رفتار نژادپرستانه باهامون دارند.» یکی دیگر از دردسرهای کارت آمایش این است که این کارت فقط برای شهری است که فرد در آنجا زندگی می‌کند. محمدحسن می‌گوید که اگر آن‌ها بخواهند به شهر دیگری مسافرت کنند، باید برگه تردد بگیرند؛ چون اگر برگه تردد نداشته باشند، در شهر مهمان ممکن است توسط پلیس دستگیر شوند. آیدا، یکی دیگر از نوجوان‌ها، می‌گوید: «یکی از تجربه‌های تلخی که توی ایران دارم و هرساله تکرار می‌شه، تمدید کارت آمایشمون هست. ما هرسال پول زیادی برای تمدید این کارت می‌دیم؛ درصورتی‌که پدرم شغل مناسبی نداره و به‌سختی می‌تونیم این پول رو جور کنیم. بدی ماجرا اینه که مسئولان می‌دونند که ما توانایی پرداخت این پول رو نداریم؛ ولی هیچ کمکی بهمون نمی‌شه.» آیدا می‌گوید آن‌قدر هزینه این کارت برایشان سنگین است که او تا سال‌ها قید درس خواندن را زده است؛چون درس خواندن در خانواده‌شان یک چیز تشریفاتی بوده و مبلغی از جیبشان بابت همین درس‌خواندن کسر می‌شده است.

دردسرهای تحصیلی و شغلی

موضوعی که همه بچه‌ها درباره آن حرف زدند، مشکلاتی بود که در جریان درس خواندن و شاغل شدن سرراهشان سبز شده بود. مرتضی می‌گوید برای دانشگاه رفتن باید دردسرهای زیادی بکشیم: «یکی از این دردسرها اینه که وقتی 18سالمون شد، باید بریم افغانستان و از اونجا پاسپورت افغانستانی بگیریم. اگه پاسپورت نداشته باشیم حق تحصیل توی دانشگاه رو نداریم.» محصلان افغانستانی حتی اگر با بهترین رتبه و معدل به دانشگاه دولتی راه پیدا کنند، باید شهریه بدهند. علیرضا می‌گوید: «کلاس سوم دبستان بودم، یه بخش‌نامه از وزارت کشور اومد که اتباع نمی‌تونند تحصیل کنند. دوماه بود که مدرسه‌ها شروع شده بود؛ اما ما هنوز نرفته بودیم مدرسه. من اون موقع شوق‌وذوق رفتن به مدرسه را داشتم. وقتی می‌دیدم بچه‌های هم‌سن‌وسالم به مدرسه می‌روند، اما  من توی خونه هستم، خیلی گریه می‌کردم. نهایتا بعد از دوماه که انجمن‌های مختلف و سفارت افغانستان در ایران پیگیری کردند، ما به مدرسه رفتیم و در سر کلاس نشستیم. هنوز که هنوزه این تجربه غم‌انگیز رو از یاد نبردم.» علیرضا این تبعیض را سال‌ها بعد وقتی به دبیرستان رفته و به المپیاد ادبی راه‌یافته، دوباره تجربه می‌کند. وقتی او دور اول المپیاد را قبول می‌شود و به دور دوم راه پیدا می‌کند، اجازه شرکت در آن امتحان را به او نمی‌دهند. علیرضا می‌گوید: «بااینکه من همیشه نمره‌هام خوب بود، ولی حق درس‌خوندن تو مدرسه‌های خوب رو نداشتم. ما باید مدرسه‌های خیلی معمولی می‌رفتیم. مدارس خوب شهر، ما رو ثبت‌نام نمی‌کردند؛ چون ما افغانستانی بودیم.»

 عشق‌های فیلتردار

علیرضا به نکته عجیبی اشاره می‌کند؛ موضوعی که شاید هیچ‌وقت ما به آن فکر نکرده باشیم؛ چون لااقل در عاشق شدن هیچ محدودیتی را حس نکرده‌ایم. علیرضا می‌گوید: «این فرهنگ‌ توی ایران جانیفتاده که ایرانی‌ها یه پسر یا یه دختر افغانستانی رو به‌عنوان داماد یا عروس خودشون بپذیرند؛ حتی این را برای خودشون کسرشأن می‌دونند که با یه خانواده افغانستانی وصلت کنند. شاید محترمانه‌ترین دلیلشون این باشه که تفاوت فرهنگی داریم؛ اما این‌جوری نیست. به‌نظرم اینکه اون‌ها اجازه نمی‌دند دختر یا پسرشون با یه خانواده افغانستانی وصلت کنند فقط به‌خاطر نگاه از بالا به پایینی هست که درباره افغانستانی‌هادارند.»

در آرزوی بازگشت به وطن

سلیمه چون چندین سال بدون شناسنامه بوده، حق تحصیل نداشته، اما آن‌قدر درس خواندن را دوست داشته که بعدازاینکه شناسنامه می‌گیرد، باوجوداینکه سنش از سن مدرسه رفتن بیشتر بوده، به مدارس شبانه‌روزی می‌رود. سلیمه می‌گوید: «من توی یه قرعه‌کشی قبول شدم و قرار شد بهم جایزه بدند.تماس گرفتند و گفتند که با شناسنامه بیاین و جایزه‌تون رو تحویل بگیرید. همین‌که فهمیدند افغانستانی هستم، زدند زیرش و دیگه بهم اون جایزه رو ندادند!» به سلیمه می‌گویم وقتی این تبعیض‌ها را می‌بینی چه چیزی در دلت می‌خواهی؟ او جواب می‌دهد: «دلم می‌خواهد وطنم امن بود و به آن برمی‌گشتم؛ کنار کسانی که دوستم دارند و هم‌وطنشان هستم.»

 

برچسب‌های خبر