می‌دانستیم عراق می‌خواهد به ایران حمله کند

«اعضای سازمان منافقان در 19فروردین سال 61، می‌خواستند با 13گلوله من را ترور کنند که هنوز یکی از گلوله‌ها در دستم است. آن‌ها در میدان هفت تیر از سه طرف من را محاصره کردند و تیراندازی شد؛ همان شب، رجوی در پاریس اعلام کرد ما منصوری را کشتیم، چون ضدمجاهد بود. من سال‌ها با مسعود رجوی در زندان بودم. زمینه تکبر و قدرت طلبی در او بسیار بالا بود و یک هوشمندی و موذی‌گری خاصی داشت.» اینها بخشی از خاطرات جواد منصوری، از مبارزان سیاسی قبل از انقلاب و البته نخستین فرمانده سپاه پاسداران بعد از انقلاب است. او از جمله چهره‌هایی است که چه قبل و چه بعد از پیروزی انقلاب از نزدیک شاهد حوادث و بزنگاه‌های مختلف تاریخ سیاسی کشور بوده است. جواد منصوری در سال ۱۳۲۴ در محله صابونی‌های شهر کاشان به دنیا آمد. او دوران تحصیل را در دبستان نوشیروان و دبیرستان علوی زادگاه خود گذراند و در سال ۱۳۴۶ در زندان دیپلم گرفت.

تاریخ انتشار: 08:12 - یکشنبه 1399/06/30
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه

 او عضو حزب گروه ملل اسلامی‌معروف به گروه ۵۵ نفره بود و به دنبال فعالیت‌های سیاسی نخستین‌بار در سال ۱۳۴۴ دستگیر و به شش سال زندان محکوم شد،  اما در سال ۱۳۴۸ آزاد شد. او مبارزات خود در گروه حزب الله را ادامه داد و مجددا در سال ۱۳۵۱ دستگیر و تا پیروزی انقلاب در زندان بود. جواد منصوری اولین فرمانده سپاه از (اردیبهشت تا اسفند ۱۳۵۸) با حکم شهید بهشتی است و تجربیات و خاطرات بسیاری از زمان دفاع مقدس در ذهن دارد. او از فروردین ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ معاون آسیا و اقیانوسیه وزیر امور خارجه بود. سپس در سال ۱۳۶۸ به عنوان سفیر جمهوری اسلامی‌ایران به پاکستان رفت و تا سال ۱۳۷۲ در این سمت بود. جواد منصوری سال ۱۳۷۲ معاونت فرهنگی دانشگاه آزاد اسلامی را ‌به عهده گرفت و تا سال ۱۳۷۴ در این سمت بود. او همچنین ازسال  ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۸ سفیر ایران در پکن بود و اکنون در مرکز اسناد انقلاب اسلامی ‌مشغول به کار است. از او تألیفات متعددی به چاپ رسیده که از جمله آن‌ها می‌توان به  این موارد اشاره کرد: شناخت استکبار، 25سال حاکمیت آمریکا در ایران، فرهنگ استقلال، مقدمه‌ای بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی‌ایران، جنگ فرهنگی علیه انقلاب اسلامی،شناخت و تحلیل پدیده‌های سیاسی، سیر تکوینی انقلاب اسلامی، فرهنگ استقلال و توسعه ،قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک، هویت سیاسی و نهادهای اجتماعی و… . مشروح گفت‌وگو با جواد منصوری را در «اصفهان زیبا»  می‌خوانید.

از مبارزه‌های پیش از انقلاب و آن دوران گفت‌وگو را آغاز کنیم. از چه زمانی و با چه گروهی مبارزه علیه شاه را شروع کردید؟

بعد از 15 خرداد سال42 ، طبیعتا ما به عنوان جوانان مبارز و مذهبی آن مقطع به این نتیجه رسیدیم که باید برای سرنگونی رژیم، فعالیت‌های خودمان را متمرکز کنیم؛ زیرا فعالیت‌های صرفا انتقادی عملا به نتیجه نمی‌رسید. رژیم به دلیل فساد و وابستگی به غرب به انتقادات پاسخ نمی‌داد. لذا به سمت مبارزه مسلحانه رفتیم و حزب ملل اسلامی ‌را به عنوان یک تشکل سیاسی‌انقلابی که هدفش سرنگونی رژیم از طریق مبارزه مسلحانه بود تشکیل دادیم. در سال 1344 این تشکیلات کشف شد و اکثریت اعضا از جمله من دستگیر شدیم. در آن زمان به شش‌سال زندان محکوم شدم و پس از سه سال و نیم از زندان آزاد شدم و باز هم به مبارزه ادامه دادم.

گروه حزب الله هم مربوط به شما بود؟

اعضای مؤسس حزب الله از اعضای حزب ملل اسلامی‌بودند که بعد از آزادی تقریبا مشابه جریان حزب ملل حرکت را از نو آغاز کردند و اسم تشکیلات را حزب الله گذاشتند و یک تشکیلات زیر زمینی برای تغییر رژیم بود؛ اما آنچه در جریان انقلاب به نام حزب الله معروف شد این بود که توده مردم خودشان را به یک حرکت دینی وابسته می‌دانستند که در واقع این حرکت عمومی‌را اگر بخواهیم تعریف کنیم، حزب الله نام می‌گیرد و یک حرکت مردمی‌است.

ارتباط خارجی با کشور‌های عربی داشتید؟ اقدام مسلحانه ای هم انجام دادید؟

خیر ما هیچ ارتباط خارجی نداشتیم. تنها در سال 1350 برای آموزش نظامی‌تصمیم گرفتیم بعضی از افراد را به مراکز الفتح بفرستیم تا آموزش نظامی ‌ببینند که البته این هم عملا به نتیجه نرسید؛ زیرا فرد آموزش‌دیده دستگیر شد و این کار متوقف شد. چند ترور هم اعضای حزب الله انجام دادند که معروف‌ترینش ترور سرهنگ طاهری بنیان‌گذار کمیته مشترک ضدخرابکاری بود.

در روزهای منتهی به انقلاب چه فعالیت‌هایی داشتید؟

بعد از اینکه در سال 48 از زندان آزاد شدم، دوباره در سال 51 دستگیر شدم و تا اواخر آذر 57 زندان بودم. بعد از رهایی از زندان به کمیته استقبال رفتم که بعدها به کمیته مرکزی پاسداران تبدیل شد. در آنجا با دوستان دوره زندان کار را شروع کردیم و نهاد‌های انقلابی از درون همین مجموعه شکل گرفت؛ مانند کمیته انقلاب، سپاه پاسداران، دادگاه‌های انقلاب و… شهید کچویی، شهید اصغروصالی، برادران قناد‌ها، مرحوم حاج ابراهیم محمدزاده، مرحوم مهدوی کنی و.. از گردانندگان این نهادها بودند و عملا امور انقلاب را زندانیان سیاسی آن زمان اداره می‌کردند. جالب است که خاطره ای از دوران زندان برایتان نقل کنم. اوایل سال55 بود که یکی از مقامات ساواک با من ملاقات کرد و گفت:« شما در زندان چه کاری انجام می‌دهید؟» گفتم: «دوره محکومیتمان را می‌گذرانیم.» گفت:« نه. شما دانشگاه انقلاب درست کرده اید و دارید رئیس جمهور تربیت می‌کنید. ما یک اشتباه بزرگ کردیم آن هم زندانی کردن شما بود. ما باید شما را اعدام می‌کردیم. پس فردا همه می‌آیید بیرون و وضع برای ما بدتر می‌شود.» دیدگاه او برای من خیلی عجیب بود و واقعیت قضیه هم همین شد.  من اولین فرمانده سپاه پاسداران بودم، قالب فرماندهان سپاه را از دوستان زندان انتخاب کردیم، چون شناخته شده بودند. مثلا آقای جلالی در مشهد، سالک در اصفهان و.. که تمام آن‌ها را از دوران زندان می‌شناختیم.

 روایت‌های مختلفی از تشکیل سپاه پاسداران وجود دارد. همان‌طور که اشاره کردید شما اولین فرمانده سپاه هستید، روایت شما از تشکیل سپاه چیست؟

معمولا این‌طور است. بالاخره هرکسی از ظن خود شد یار من. اما ایرادی ندارد. واقعیت قضیه این است که از ابتدای پیروزی انقلاب در فکر تأسیس سپاه بودیم و اولین هسته سپاه را تشکیل دادیم. البته دولت موقت نیز گاردملی را تشکیل داد که آقایان دانش‌منفرد و محسن سازگارا از اعضای آن بودند. شهید محمد منتظری نیز یک تشکیلات درست کرد. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی‌هم یک گروه مسلح را انتخاب کرده بود. چهارتشکیلات به وجود آمده بود که همه در هم ادغام شدند و به عبارتی همه درست می‌گویند که پایه‌گذار سپاه هستند. اما سپاه رسمی‌و قانونی، زیر نظر شورای انقلاب تشکیل شد و من و شش‌نفر دیگر با حکم شهید بهشتی از اعضای شورای فرماندهی سپاه شدیم. این هفت نفر عبارت بودند از: من، عباس آقازمانی، رفیقدوست، بشارتی، کلاهدوز، اسماعیل شمسی و آقای فروتن. سپاه قانونی با این اسامی ‌که ذکر کردم آغاز به کار کرد. من 2/2/58 فرمانده سپاه شدم. البته در آغاز فعالیت سپاه حکم همه اعضا شش ماهه بود ولی عملا بعد از اتمام شش ماه، تصمیمی ‌گرفته نشد و ما هم فعالیتمان را ادامه دادیم. من تا اول اسفند 58 در فرماندهی سپاه بودم تا زمانی که بنی‌صدر فرمانده کل قوا شد و من استعفا دادم.

از شهید محمد منتظری چه خاطره‌ای دارید؟ سابقه آشنایی شما به چه زمانی برمی‌گردد؟

من با شهید منتظری از دوران زندان آشنا بودم و در بهمن 57 با یکدیگر جلساتی در راستای تاسیس سپاه داشتیم، تا زمانی‌که رسما سپاه تأسیس شد و بعد از تأسیس سپاه ایشان به من گفت به قم می‌روم و می‌خواهم فعالیت حوزوی داشته باشم. بنابراین در سپاه هیچ مسئولیتی نگرفت. اواخر سال 58 با برگزاری انتخابات، ایشان نماینده مجلس شد. در کل ارتباط دوستانه‌ای داشتیم. روز هفتم تیرماه سال 60 فردی که از اعضای منافقان بود و در حزب جمهوری نفوذ پیدا کرده بود، با یک حیله محمد منتظری را به جلسه آن شب حزب کشاند. با اینکه او اصلا از اعضای حزب جمهوری نبود و در جلسات این حزب شرکت نمی‌کرد اما آن شب به جلسه رفت. البته آن فرد نفوذی در آن روز به خیلی از چهره‌ها تلفن زده بود که به بهانه جلسه آنها را به محل حزب بکشاند و به شهادت برساند.

در هفتم تیر سال 60 آیا شما هم در جلسه حزب جمهوری حضور داشتید؟

خیر. من عضو ثابت جلسه و کمیته مرکزی بودم؛ ولی آن شب به جلسه نرفتم، زیرا فردای آن روز یعنی 8 تیر عازم سفر بودیم و باید شب زودتر به خانه برمی‌گشتم و چون آن جلسه تا 11 شب طول می‌کشید من شرکت نکردم.

برخی رفتار‌های محمد منتظری را تندروی می‌دانستند. نظر شما چیست؟

مسئله مهم در اینجا این است که یک فرد در چه شرایطی چه حرکتی انجام می‌دهد. مسئله تندروی و کندروی افراد را نمی‌شود قطعی گفت. ما تا سال 55 به شدت از مبارزه مسلحانه دفاع می‌کردیم. ولی بعد معلوم شد مبارزه مسلحانه در ایران جواب نمی‌دهد. این حرکــت‌های مسلحانه سند محکومیت ما نیست. ما در زمان مبارزه با شاه به عنوان جوانان کشور برای اینکه کاری کرده باشیم، دست به اقدام مسلحانه زدیم. کمی‌بعد از پیروزی انقلاب، شهید محمد منتظری به نظرات متفاوتی رسیده بود و نظراتش تغییر کرد. نـسبت افراطی‌دادن به افراد می‌تواند موضع دیگران باشد و از نظر برخی ممکن است همان افراطیگری بسیار درست باشد.

کمی‌از عباس آقازمانی، معروف به ابوشریف (یکی از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران) برایمان بگویید. چرا بعد از سال 60 از سپاه خارج شد؟

ایشان بعد از سال 60 از سپاه خارج شد و به عنوان کاردار ایران به پاکستان رفت. علت جدایی‌اش از سپاه به دلیل اختلاف‌نظرهایی بود که با برخی چهره‌ها در آن زمان پیدا کرده بود. به دلیل همین اختلاف‌نظرها و برای دور شدن ابوشریف از صحنه اختلافات او را به عنوان کاردار ایران به پاکستان فرستادند؛ زیرا در پاکستان به یک نماینده قوی از سوی جمهوری اسلامی ‌نیاز داشتیم. ابوشریف تقریبا دو سال پاکستان بود. بعد دوباره به ایران بازگشت و مدتی در قم و تهران ساکن شد و در سال 66 با خواست خودش مجددا به پاکستان رفت.

وقتی در سپاه عضویت داشتید بحث گم‌شدن و از بین رفتن اسناد به‌جا مانده از ساواک پیش آمد. این اسناد کجاست و بحث از بین بردن اسناد توسط حجتیه‌ای‌ها صحت دارد؟

به طور قطع می‌توانم بگویم اگر هم چیزی از آن کم شده باشد نهایتا یک یا دو درصد است. یک مقداری این خبرها غیر دقیق و مغرضانه است. اسناد نیز تماما موجود و ده‌ها کتاب از آن منتشر شده است. چند میلیون سند از آن زمانی باقی مانده و زمان انتشار تمامی‌ آن‌ها طول می‌کشد.

30 خرداد سال 60 یک روز تاریک در تاریخ معاصر ماست، روایت شما از آن روز چیست؟

مجاهدین خلق از ابتدا خودشان را لایق‌ترین و صالح‌ترین افراد برای حکومت می‌دانستند. طبیعتا دیگران چنین نظری نداشتند. سازمان، آرام‌آرام با نظام زاویه گرفت و به تدریج این زاویه وسیع‌تر شد به طوری‌که در سال 59 تصمیم به براندازی جمهوری اسلامی‌گرفتند. جریان 14 اسفند 59 دانشگاه تهران هم طرح مشترک مجاهدین و بنی‌صدر بود تا بتوانند براندازی را کلید بزنند. شرایط آن طور که آن‌ها می‌خواستند پیش نرفت و آن شورش عظیمی‌که توقع داشتند هرگز اتفاق نیفتاد. بعد از این اتفاق، اواخر اسفند 59 مسعود رجوی به فرانسه رفت و با خارجی‌ها هماهنگی‌های لازم را انجام داد تا علیه نظام مبارزه مسلحانه را آغاز کنند. بعد از آن شروع به جمع‌آوری اسلحه با همکاری بنی‌ صدر کردند و بعضا سلاح‌هایی که برای جبهه‌ها می‌رفت را به نفع خودشان مصادره می‌کردند. هدف آن‌ها ایجاد یک تنش جدی در خرداد سال 60 بود. 30 خرداد هم هدفشان برپایی یک شورش سراسری در راستای براندازی جمهوری اسلامی‌ بود. آن‌ها تصور می‌کردند به علت جنگ، حکومت نمی‌تواند کنترل اوضاع را بر عهده بگیرد و فکر نمی‌کردند بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا عزل شود. بعد از سی‌خرداد هم منافقان به سمت سیاستی به نام «قطع سران رژیم» رفتند که هفت تیر و هشت شهریور و دیگر ترورها از جمله ترور شهید قدوسی، شهید دستغیب و… از این دست است. من آن روز در وزارت خارجه به عنوان معاون شهید رجایی بودم. حدود ساعت چهار به صورت ناشناس به سمت خیابان امام خمینی و انقلاب رفتم و دیدم که درگیری‌ها وسیع است. چون سال‌ها با برخی از اعضای سازمان زندان بودم، من را می‌شناختند و توانستم از صحنه سریع خارج شوم. هر‌چند بعد‌ها می‌خواستند من را هم ترور کنند.

داستان ترور شما چیست؟مسعود رجوی از اول چنین شخصیت منفوری داشت؟ عدم اعدام محمد‌رضا سعادتی (عضو مرکزی سازمان مجاهدین خلق) نمی‌توانست سازمان را از فاز مسلحانه دور کند؟

اعــضای سـازمان منــافــقــان در 19فروردین سال 61، می‌خواستند با 13گلوله من را ترور کنند که هنوز یکی از گلوله‌ها در دستم هست. آن‌ها در میدان هفت تیر از سه طرف من را محاصره کردند و تیراندازی شد که همان شب رجوی در پاریس اعلام کرد ما منصوری را کشتیم، چون ضدمجاهد بود. من سال‌ها با مسعود رجوی در زندان بودم. زمینه تکبر و قدرت‌طلبی در او بسیار بالا بود و یک هوشمندی و موذی‌گری خاصی داشت. بعد از زندان نیز به شبکه اطلاعاتی آمریکایی‌ها متصل شد و به این ترتیب برنامه‌های آن‌ها را اجرا کرد. در مورد اعدام محمد رضا سعادتی نیز باید بگویم این‌طور نیست. سعادتی در تیر سال 60 اعدام شد و قبل از آن سازمان وارد فاز نظامی‌شده بود. البته سعادتی اول محکوم به 15 سال زندان شد اما در آن جا یکی از پاسدارها به نام محمدکاظم افجه‌ای را جذب کرد و به او گفت:« لاجوردی را بکش» که آن پاسدار اشتباهی کچویی را به شهادت رساند و به این دلیل مجددا محاکمه و سپس اعدام شد.

 برخورد با منافقان به دلیل ورود به فاز مسلحانه و ترورهایی که توسط اعضای این سازمان انجام شد، به نوعی گریبان گروه‌های غیرمسلح مانند سازمان فداییان اکثریت و همچنین حزب توده که فعالیت مسلحانه ای نداشتند را هم گرفت. چرا با این گروه‌ها برخورد قهرآمیز شد؟

در آن دوره کسی با حزب توده‌ کاری نداشت و فدایی‌های اکثریت نیز ضربه چندانی نخوردند و به دلیل اینکه فضای فعالیت را برای افکاری که داشتند مناسب ندیدند اغلب به کشورهای دیگر رفتند.

چرا به شخصیتی همانند مسعود کشمیری(دبیر وقت شورای عالی امنیت ملی و متهم اصلی انفجار دفتر نخست‌وزیری) اعتماد شد که به چنین درجه‌های بالایی در نظام نفوذ کرد؟روز 8 شهریور و انفجار دفتر نخست‌وزیری کجا بودید؟

تعجب ندارد، اگر شرایط آن روز را درک کنید فهمش ساده است. در آن زمان تجربه مبارزه با نفوذ را نداشتیم. یادم می‌آید که صبح 23 بهمن 57 وارد مدرسه رفاه شدم و دیدم که آقای جواد قدیری از سران مجاهدین، در حال جمع‌آوری اسلحه است، من گفتم او از اعضای مجاهدین است، نگذارید اسلحه جمع کند که برخی دوستان گفتند، نه فعلا که ما مشکلی با آن‌ها نداریم و پس از چند روز اخراج شد و به ضداطلاعات ارتش رفت. روز انفجار در جلسه وزارت خارجه بودم که یکی از منشی‌های دفتر آقای میرحسین موسوی که آن زمان وزیر امورخارجه بود آمد و خبر انفجار را داد.

  راجع به چگونگی شروع جنگ هشت‌ساله ایران و عراق نقل‌قول‌های فراوانی وجود دارد. آیا شما به غافلگیرشدن ایران در آن زمان معتقدید؟

از مرداد 59 براساس اعترافات کسانی که در کودتای نقاب(نوژه) دستگیر شدند برای ما مسلم شد جنگ اتفاق می‌افتد. ولی چون بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود، گفت این غیرممکن است و صدام خودش را در مقابل مجامع بین‌المللی قرار نمی‌دهد. در 17شهریور 59 نیز بنی‌صدر به مناسبت واقعه 17 شهریور، سخنرانی کرد و به صدام چراغ سبز نشان داد که اگر به ایران حمله کنی کسی نیست که در مقابل تو مقاومت کند. ما غافلگیر نشدیم و می‌دانستیم. اما حکومت که آن زمان باید کاری می‌کرد، غافلگیر شد؛ با اینکه سپاه بارها از خوزستان اعلام کرده بود که عراق در حال آمده‌شدن برای جنگ است.
 

برچسب‌های خبر