قاسمی: خوب دوستان نوجوان، امروز میخواهیم کتاب «گفتوگوی جادوگر بزرگ با ملکه جزیرهی رنگها» نوشتهی «جمشید خانیان» انتشارات «افق» را باهم نقد کنیم. این کتاب را به دو دلیل انتخاب کردهام؛ یکی به این دلیل که امسال، این کتاب، در بخش داستان نوجوان، کتاب برگزیده سال شده و دوم برای تکنیک کتاب که بهنوعی متفاوت و خاص است. اگر موافق باشید، به نظرم نقدمان را به دو بخش تقسیم کنیم؛ یکی نقد محتوایی و دوم نقد ظاهری. موافقید؟ (تأیید بچهها) پس با نقد ظاهری شروع میکنیم. منظور از ظاهر کتاب یعنی، تصویرگری کتاب، جلد کتاب، قطع، حتی جنس کاغذ یا فونتی که انتخابشده، تقریبا هر چه که به چشم میآید و دیده میشود. به نظر شما ظاهر کتاب برای یک نوجوان مناسب است؟ آیا آن را دوست داشتید؟
محمدحسین: کتاب در قطع کوچکتر از معمولی است و به نظرم به خاطر سبکی، جنس برگههایی که دارد، مناسب است و اینکه این کتاب چون بیشتر حالت دیالوگ دارد، میتواند برای کسانی که میخواهند یک کتاب روان بخوانند، مناسب باشد.
قاسمی: اوهوم. تمام کتاب، یا بهتراست بگویم بخش عظیمی از کتاب دیالوگ است و خیلی زود تمام میشود. راحت خوانده میشود. بچهها یکچیز دیگر هم بعد اسم کتاب نوشتهشده؛ صفحه اول بعد از اسم کتاب، نوشته «کاغذ این کتاب از جنگلها و منابع کاملا مدیریتشده تهیهشده است.» این مطلب را دیدید؟
متین: فکر کنم یعنی درختهایی که برای درست کردن این کاغذها استفادهشده به محیطزیست آسیب نمیرساند. وقتی درخت قطع میشود یعنی عمل فتوسنتز دیگر انجام نمیشود؛ اما اینجا وقتی درخت را قطع میکنند، دوباره میکارند تا عمل فتوسنتزش قطع نشود و ادامه پیدا کند. تازه جنس کاغذها هم حالت سبک دارد.
قاسمی: بله و اگر دقت کنید پایین کتاب این دوتا علامت مخصوص هست. (اشاره به علامت حفاظت از محیطزیست) آیا طراحی فصلها را دوست داشتید؟ آیا دوست داشتید که اینقدر فاصله بین فصلها باشد؟ مثلا یک دیالوگ با دیالوگ بعدی بینشان خیلی فاصله بود یا خیلیهایش بینشان سهنقطه فاصله بود.
محمدحسین: ما با فصلهای این کتاب خیلی کار داریم؛ یعنی سوئیچکردن بین فصلها مهم است. این میتواند در متن کتاب به ما کمک کند مثلا همان فاصله بین دیالوگها که فقط سه نقطه دارد، برای درککردن کتاب خیلی مهم است.
سارا: به نظر من وقتی یک متن پشت سر هم باشد، آدم خیلی تند تند میخواند ولی وقتی متن اینجوری باشد، میتوانیم با تمرکز و دقت بیشتر بخوانیم.
ساناز: به نظر من طراحی این کتاب جدید بود. من کتابهایی که میخوانم معمولا میفهمیدم چه کسی دارد حرف میزند. مثلا اسم اشخاص را نوشته بود. ولی اینجا چون مثلا سه نقطه را گذاشته بود، گیج میشدم که مثلا چه کسی میخواهد گفتوگو را شروع کند. اسم کتاب را هم دربارهاش صحبت کنیم.
متین: من یک سؤال دارم. سؤالم در باره فصلهاست، فصل فرد و زوج؛ اینها با هم یکی بودند؟ یعنی فصل فرد همهاش با هم یک موضوع داشت؟
آنیسا: نه فکر نمیکنم فصل زوج و فردش جدا شده باشد چون چند بخش متفاوت را پوشش میداد. در اصل فقط دو تا شخصیت یا دوتا فضا نداشت… چند تا فضا بود.
محمدحسین: اما فصلها خیلی با هم فرق دارند. همانطورکه آنیسا گفت فضاهایش با هم فرق دارد.
قاسمی: ممنون بچهها. حالا بیایید در مورد تصویر هم کمی صحبت کنیم. به نظرتان تصاویر با داستان در ارتباط بود و یک سؤال دیگر: اصلا خوب است که داستان نوجوان تصویر داشته باشد؟
محمدحسین: به نظرم تصویر روی جلدکتاب خوب است. البته من همیشه دوست دارم که تصویر داستان را لو ندهدو مخصوصا شخصیت داستان روی جلد نباشد. چون چهارچوبی به من میدهد و اجازه نمیدهد که من شخصیتم را توی ذهنم بسازم.
قاسمی: اوهوم. دراین مورد هم اتفاقا آقای خانیان اصلاشخصیت اصلی را زیاد توصیف نمیکند، جز مواردی که در مورد ابروهایش صحبت میکند که خنجری است و لباسش اما در مورد قد و قامتش خیلی حرف نمیزند و جالب است که فقط درمورد سلیقههایش حرف می زند و من فکر میکنم، اجازه میدهد که مخاطب خودش شخصیت را بسازد.
آنیسا: نظر من این است که تصویر این کتاب روح دارد، یک جورهایی موضوع داستان را نشان میدهد ولی ما تا قبل از اینکه کتاب را نخوانیم اصلا نمیتوانیم کامل متوجه بشویم که منظور از تصویر روی کتاب چیست؟ من خیلی تصویرش را دوست داشتم، چون یک جورهایی تصورات من هم دربارهاش همینطور بود. این خیلی به حسی که به داستان، میتوانیم داشته باشیم کمک میکند.
علیرضا: کتابهای شکسپیر و داستایوفسکی و همه نویسندههای معروف جلد تک رنگ یا مات دارد و هیچکس زیاد حس خرید ندارد. حس خرید کتاب بیشتر به جلدش است. برای همین، توی جلد سعی میکنند از بیشتر رنگها استفاده کنند، چون سلیقهها خیلی متفاوت هستند و یک نکته دیگر توضیح پشت کتاب است که حس انتخاب، ایجاد میکند. خیلی حس خوبی میدهد و برای همین من علاقهمند شدم که بخوانمش.
قاسمی: صحبت دیگری در خصوص ظاهر کتاب نیست؟
محمدحسین: فقط اینکه لزوما این پسربچهای که روی جلد است، رهی قصه نیست.
فراز: خانم من فک میکنم تصویر قدرت تخیل را بالا میبرد و خیلی مهم است. اینجا یک نشانههایی را کشیده است که به ما میگوید در داستان چه اتفاقی افتاده.
قاسمی: بله. خب حالا برویم سراغ صحبتی که ساناز داشت و درباره اسم کتاب بود. اسم کتاب چیزی است که اولین برخورد ما با آن، اصولا بعد از تصویر و قطع کتاب، اتفاق میافتد. نظرتان درباره اسم کتاب چه بود؟ با آن ارتباط برقرار کردید؟
رعنا: من اولش اصلا نمیتوانستم اسمش را تلفظ کنم. حتی وقتی خواستم با دوستم بروم و کتاب را بخرم، دوستم پرسید اسمش چیست؟ و من یادم رفته بود. (خندهی بچهها). من نمیدانستم واقعا! تازه وقتی فروشنده پرسید، دفترچهام را در آوردم و از روی آن خواندم! (خنده بچهها)
آنیسا: اولین چیز این بود که به نظرم این اسم یک اسم خیلی طولانی است و واقعا فکر کردم درباره اینکه چه اسم دیگری میتوانست بگذارد؛ اما هرچه فکرکردم که نویسنده چه اسم دیگری میتوانست بگذارد، چیزی به ذهنم نرسید.
قاسمی: سؤال بعدی من هم اتفاقا همین است؛ اینکه اگر شما نویسنده کتاب بودید، چه اسمی انتخاب میکردید؟ میبینید که اسمش طولانی است و در کل آقای خانیان اسم کتابهایشان را طولانی انتخاب میکنند و اگر روزی دیدیمشان میتواند یکی از سؤالهایمان همین باشد؛ اما نظر شما چیست؟
علیرضا: شاید برگ برنده کتاب این است که وقتی اسم کتاب را میخوانی کنجکاو میشوی و دقت میکنی بروی ببینی این اسامی، چه کسانی هستند؟ مثل اسم «دفترچه هیجان انگیز من» تو میروی تا ببینی توی این دفترچه چه چیزی نوشته شده؟
متین: به نظر من اگر اسمش را عوض میکردند، بهتر بود. یک سری چون فکر میکنند اسم کتاب جادوگر دارد، فکر میکنند که کتاب ترسناک است پس آن کتاب درصد خریدش هم پایین میآید. اگر یک اسم دیگر برایش انتخاب میکردند که جادوگر نداشته باشد، بهتر بود.
قاسمی: شاید میتوانستند بگذارند گفتوگوی جادوگر و ملکه. منظورم این است که خلاصه کنند. نظرتان؟
محمدحسین: اتفاقا گفتن یا حفظ کردن اسم کتاب سخت است، ولی وقتی کتاب را میخوانیم و مثلا با قضیه جادوگر و ملکه آشنا میشویم دیگر اسم کتاب در ذهنمان میماند.
قاسمی: شاید هم بشود این را گفت که انگار اولش یک اسم بلند به گوشمان میخورد ولی وقتی داستان را میخوانیم، حس شعفی به ما دست میدهد؛ گویی یک معما را حل کردهایم. معمایی که کمکم حل میشود، مثلا بعضی کتابها اسمشان یک کلمه است، مثل کتاب «هستی»(رمان نوجوان از فرهاد حسنزاده) ولی وقتی شما اسم طولانی دارید، این حلکردن معمای اسم کتاب، کم کم اتفاق می افتد مثل «مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسفم!»
فراز: به هر حال من اگر میخواستـــــم اسم بگذارم یک اسم قلمبه سلمبهتر میگذاشتم.
قاسمی: چه اسمی مثلا؟
فراز: اسمش را میگذاشتم: «روزی روزگاری در تخیل»
بهار: من هم وقتی اسم را شنیدم فکر کردم کتاب جنگی است! (خنده بچهها) فکر میکردم جنگ بین جادوگر و ملکه هستش.
ساناز: من دوستش داشتم چون هیجان را دوست دارم و همینظور غیرعادیبودن را اما خوب باید بگویم که با این اسم کمی گیج شدم.
آنیسا: امکانش هست که من برگردم به صحبت دربارهجلد کتاب؟
قاسمی: حتما.
آنیسا: جلد کتاب یک جوری است مثل آخر داستان، من حس کردم غروبی است که جای مهم قصه در آن اتفاق میافتد. تصویر به ما میگوید این کتاب هم میتواند رمز آلود و هم قشنگ باشد.
عسل: این داستان شاخه به شاخه میپرد. البته به نظر من این پشتنویسی هیچ ربطی به کتاب ندارد.
سارا: من اول که اسمش را شنیدم فکر کردم موضوعش خیلی خسته کننده است و نمیدانم چرا یاد زنبور افتادم، چون ملکه داشت (خنده بچهها) و شاید به خاطر همین بود که فکر کردم خستهکننده است. شاید اگر یک ذره اسمش جذابتر بود، بهتر بود.
نیوشا: من البته کتاب را نخواندهام ولی میخواهم بگویم لزوما این طور نیست که پشت نویسی کتاب آخر کتاب را لو داده باشد. چند وقت پیش، کتابی به نام «هر دودر نهایت میمیرند» خواندم که هر دو شخصیت در پایان کتاب میمیرند و اسمش دقیقا داستان را خراب کرده بود ولی من آنقدر جذب این کتاب و اسمش شده بودم که چهار ساعته تمامش کردم.
فراز: درباره ظاهر کتاب هم من میخواستم این را بگویم؛ به نظرم اگر تمام فصلها تصویر داشت خیلی جالب میشد چون کتاب مال کودک و نوجوان است.
قاسمی: سپاس از همه و چقدر خوب بود تا اینجا. اگر موافق باشید برویم سراغ نقد محتوایی؛ یعنی نقد درون داستان. قبل از هر چیز لطفا یکی دو نفر به صورت خلاصه داستان کتاب را بازگو کنند یعنی خلاصهای از کتاب را ارائه بدهند.
آنیسا: خانم من میگویم. کتاب در مورد نوجوانی بود که میخواست کمکی به یک نفر بکند و در بخشهایی ازکتاب بامادرش بحث و گفتوگو میکرد که اصلا این کار درست است یا نه؟
قاسمی: بسیار خب. یک نفر هم بگویدکه در داستان، چه اتفاقی افتاد؟ محمدحسین میخواهد بگوید.
محمدحسین: شخصیت اصلی یک نوجوان است که آرمانی دارد و این آرزو رسیدن به یک دوچرخه است. او به خاطر رسیدن به دوچرخه به پول نیاز دارد. مادرش میگوید به جای اینکه کارکنی میتوانی بروی خانه یک نفر و بدون اینکه کار خاصی بکنی به تو پول میدهند. پسر داستان که اسمش رهی بوده، بدون اینکه بداند که چه کار باید بکند وارد خانه خانم پارسا میشود. وارد که میشود از اوخواسته میشود یک روز به صورت عادی در نقش خودش در خانه آن خانم که وضع خوبی هم داشته، حضور داشته باشد و اینکه توی کتاب دیالوگهای مختلفی بین خانم پارسا و رهی داریم و در آخر متوجه میشویم که شاید هدف اصلی از بودن پسر در خانه خانم پارسا، بازیکردن و ایفای نقش به جای پسر خود خانم پارساست بهنام امیرطاها که من از اول قصه فکر میکردم امیرطاها، شخصیتی است که قراراست توی داستان مشاهده کنیم اما در پایان ما امیرطاها را مشاهده نکردیم.
قاسمی: چه اتفاقی برای امیرطاها افتاده بوده؟
آنیسا: من احساس کردم امیرطاها یک جایی گم شده یا توی دریا غرق شده یا یک اتفاقی برایش افتاده که دیگر نیست. چون آخر قصه خانم پارسا به رهی گفت: «یک گلدون گل رو بالا ببر وبه من نشون بده» و بعدگفت: «امیرطاها هم همین کار رو کرده بود.» بعدش گفت:«پس من میرم خونه.» رهی هنوز نمیداند که امیر طاها وجود ندارد. فکر میکند وجود دارد و مثل ما منتظرامیرطاهاست تا اینکه خانم پارسا به او میگوید امیرطاها همینجاست.
قاسمی: پس اگر از خلاصههایتان درست متوجه شده باشم، داستان این شکلی است که رهی برای رسیدن به هدفش به جزیره گنج میرود. جزیره گنج کجاست؟ خانه یا محله پولداری که خانم پارسا و همسرش باهم زندگی میکنند. آنها از رهی درخواست میکنند که فقط یک روز با آنها زندگی کند. پسر میرود و در پایان میفهمد که نقش پسر خانواده را ایفا کرده؛ پسری که حالا نیست.
محمد حسین: رهی تا آخر قصه متوجه نمیشود که امیرطاهایی وجود ندارد. شما از کجا حدس زدید؟ چون من از وسط داستان حدس زدم.
بهار: من از آنجایی که اسم امیرطاها را گفت فهمیدم.
آنیسا: شما از کجا فهمیدید خانم قاسمی؟
قاسمی: خانم پارسا یا همسرش توی یکی از دیالوگها گفت سه سال پیش این اتفاق افتاد. من از آنجا متوجه شدم.
فراز: من از وسطش فهمیدم.
ساناز: یک چیزی من را گیج کرد. آخر داستان که رهی نشانیها را پرسید، خودش فکر کرد امیر طاهاست. درست است؟
قاسمی: بچهها آنجایی که در پایان قصه، رهی برمیگردد پیش گل فروش و گل فروش دقیقا مشخصات او را می دهدو میگوید مادرت دارد دنبالت میگردد، به نظر ساناز، رهی آن لحظه قبول کرد که امیرطاهاست والبته میگوید که گیج شده. نظر شما چیست؟
عسل: آخر داستان که رهی نقش پسرشان را بازی میکند دیگر انگار پسر آنها شده. من هم این طوری فکر کردم.
آنیسا: نه اینطور نیست… رهی به خانه خودشان بر میگردد.
عسل: به نظر من اگر رهی آخر داستان بچهشان میشد قشنگتر بود.
قاسمی: آن وقت مادر خودش چه کار کند؟(خنده بچهها)
عسل: شاید این بچه هم از یک طریق دیگری به دست مادر وپدرش رسیده بود.
محمدحسین: آخر رهی یک خانواده خوب دارد، مادر خیلی خوبی دارد. پدر خوبی دارد که الان مأموریت است و نیستش. یک خانواده معمولی هستند و مادرش هم بیشتر برای اینکه به خانم پارسا کمک کند، این کار را میکند.
عسل: نه من منظورم این است که آخر داستان، رهی بچه خانم پارسا میشد و مادرش از اول توجیهش میکرد که اینها خانواده تو هستند. داستان میتوانست قشنگتر باشد؛ یعنی پسری که به نظر آنها مرده، اگر رهی بود و الان برمی گشت، قشنگتر بود.
بهار: اینکه یک داستان دیگرمی شد.
آنیسا: من یک چیزهایی متوجه شدم؛ به نظر من، رهی خیلی شبیه امیرطاها بود. با اینکه رهی یک چیزهایی از حرفهای گلفروش متوجه شد، ولی آخرش نفهمید که امیرطاهایی وجود ندارد و خانم پارسا قرارست تنها به خانه برگردد. فکر کرد که امیرطاها اینجاست و قرار است خانم پارسا با او برگردد، اما گلفروش فکر کرد رهی همان امیرطاهاست.
محمد حسین: من میخواستم درباره یک جای دیگر داستان هم بحث کنیم؛ آنجایی که خانم پارسا دچار تلاطم میشود.
ساناز: من هنوز یک سؤال دربــاره آخر داستان دارم، اینجا گفته باهم برمیگردند. (اشاره به قسمت پایانی داستان) رهی و خانم پارسا با هم رفتند یا جدا جدا؟
بهار: معلوم نیست. من فکر میکنم رهی رفت به خانه خودشان رفت و خانم پارسا حالش خوب شد.
قاسمی: میتوانند باهم برگردند یا جدا جدا. من فکر کنم بستگی به انتخاب تو دارد. در پایان قصه، خانم پارسا به زندگی معمولی خودش برگشت و همه مشکلاتش حل شد. به همسرش گفت: «نگران نباش همه چیز خوب است.» محمد تو یک موضوع جدید مطرح کردی.
محمد حسین: بله خانم. در داستان، جایی که قبل از رفتن به بازار گل یا کنار دریاست، خانم پارسا خیلی متلاطم میشود و چند بار سؤالی را تکرار میکند و رهی سعی میکند حواس خانم پارسا را سر جایش بیاورد. فکر میکنم از همانجا فکری که رهی درباره امیرطاها داشت جمع میشود و پازلش کامل میشود.
آنیسا: بله درست است. یک چیز دیگری هم بود، اینکه خانم پارسا قرص میخورد و شوهرش به رهی گفت حتما حواست باشد اگر حالش بد شد قرصهایش را بخورد و وقتی هی سؤال میکرد و رهی گیج شده بود، رهی گفت: «برم قرصاتون رو بیارم؟ من فکر میکنم این مشکل از وقتی شروع شده که پسرش گم شده بوده.
قاسمی: بله، در واقع این یک نشانه است. بچهها نویسنده توی داستان یک عالمه نشانه پیش روی ما میگذارد. مثلا مستقیم نمیگوید از وقتی پسر خانم پارسا گم شده بود، او قرص اعصاب میخورد، در عوض میگوید همسر خانم پارسا به رهی میگوید اگرحالش بد شد قرصهایش فراموش نشود. حالا اگر در طول داستان از خودمان بپرسیم دلیل پریشانی خانم پارسا چیست؟ کمکم دستگیرمــــــان میشود و همین کشفهاست که نشانه بین نویسنده و مخاطب است و آنیسا چه خوب دریافتش کرد.
عسل: من نظری درباره اسمها هم دارم. رهی و امیرطاها اصلا به هم نمیآید. رهی انگار خارجی است اما امیرطاها نه.
آنیسا: مخالفتی دارم با عسل (خنده بچهها). به نظر من خیلی مهم نیست که در یک داستان همه اسمها یک مایه داشته باشند. رهی فارسی است و این نظر خود نویسنده است. هرطور که خودش میخواهد میگوید، چون این داستان اوست و ما فقط میتوانیم انتقاد کنیم. ولی این تصوری است که نویسنده داشته.
عسل: بله سلیقهها خیلی متفاوت هستند. اگر رهی اسم فارسی است که من تاحالا نشنیده بودم. (خنده بچهها) یا اشی هم نشنیده بودم و نتوانستم با این اسم ارتباط برقرار کنم.
محمدحسین: اشی میتواند مخفف اشرف باشد.
آنیسا: اسمها فارسی است.
عسل: من ولی دوست نداشتم.
سارا: شاید نویسنده فقط با این اسمها میتوانسته این داستان را بسازد. فرض کن یک داستان در ذهنت ساختی که دو تا میمون با هم دوست باشند. اگر یکی بگوید نه تو باید شخصیتهایت را عوض کنی، ذهنت به هم میریزد چون شخصیتی که انتخاب کردهای نظر خودت است.
عسل: به هر حال طبق سلیقه من نیست.
قاسمی: بچهها یک سؤال، اگر با دقت نگاه کنید میبینید که ما چند بخش مجزا داشتیم. یک بخش که رهی با مادرش صحبت میکند و مادرش دارد متقاعدش میکند که به خانه خانم پارسا برود. یک بخش دیگر این است که رهی دارد به خانه خانم پارسا میرود. بخش بعدی وارد خانه میشود یا بخش دیگری دارد که خانم پارسا نقاشی میکشد یا ناهار میخورند و یا بخشی که به سمت بازار گل میروند و این فضاها اغلب با دیالوگ جلو میروند. شما این نوع نوشتن را دوست داشتید؟ چقد گیج شدید؟ با تکنیکش راحت بودید یا ترجیح میدادید سادهتر نوشته شود؟
رعنا: من تا یک جاهایی از داستان که پیش رفتم و موضوع را متوجه شدم، صفحات هر فصل را پیدا میکردم و خودم تکه تکه کاملش میکردم یعنی با کتاب جلو نرفتم.
علیرضا: برای این کار، کمی خواننده باید حرفهای باشد.
سارا: گاهی اوقات هم لازم نیست اینجوری آدم گیج بشود، داستان میتواند کاملا حالت معما گونه داشته باشد. مثل «دختران گمشده» نوشته جدید آقای «سیامک گلشیری» که با اینکه همه چیز را کامل توضیح داده بود، حالت معمایی خودش را از دست نداده بود.
محمدحسین: به نظرم از الگوی سادهای پیروی میکرد. یکی دو فصل را که میخواندی، یکی در میان، دقیقا تغییر زمان را میتوانستی پیدا کنی.
عسل: خانم، من بیشتر کتابهایی که میخواندم ساده بودند، مثل چیزی که شما الان گفتید مثلا به علت این قرص میخورد که فرزندش را از دست داده بود. دقیقا داستان همین طوری بودو دقیقا میفهمیدم. تقریبا همه داستانهایی که خواندم اینطوری بودندو وقتی این کتاب را خواندم، تقریبا هیچی سر در نمیآوردم اما الان که شما این کتاب را نقد کردید میبینم این کتاب آنقدر ها هم از این شاخه به آن شاخه نیست. من تازه متوجه شدم که چطور باید بخوانمش.
محمدحسین: من فکر میکنم هر نویسندهای متناسب با فضای داستانش تصمیم میگیرد که چطور آن را بگوید، جمشید خانیان این روش را انتخاب کرده و خوب هم بود.
قاسمی: نقد خیلی خوبی بود و چه خوب که به هم کمک کردیم راه و مسیر را روشنتر ببینیم. الان دیگر وقتمان به پایان رسیده. به امید نقد بعدی.
دوستان عزیز!
تجربه «خواندن»، بهویژه خواندن داستان، تجربهای زیبا و شگفتانگیز است. زیباست چون «خواندن» به ما یادآور میشود «مدارا» یا «تاب آوردن دیگری» امری است که احترامگذاشتن به اندیشههای متفاوت را به ما میآموزد و شگفتانگیز است، چون داستان شکافنده هسته جزئیات است تا از این طریق ما زندگی را از فاصلهای بسیار بسیار نزدیکتر ببینیم و با حواسمان احساسش کنیم و دربارهاش کنجکاوی به خرج بدهیم.خوشحالم از اینکه داستانم توسط شما و در «سرزمین قصههای کهن» خوانده و با دقت و کنجکاویهای بسیار دربارهاش صحبت شده است. برای هر نویسندهای این افتخار بزرگی است. شاد و تندرست باشید!
جمشید خانیان