«دوازدهسالگی» برایش میشود شروع راه! از همان روزی که توی انشایش از شغل آیندهاش مینویسد که میخواهد طلبه شود و معلمش میگوید شغلی بهتر از مفتخوری سراغ نداشتی، انگار میل و اشتیاقش برای معممشدن بیشتر میشود و خیلی زود سر از مدرسه «جد بزرگ» و «صدر» اصفهان درمیآورد و سالهای بعد هم به مدارس حوزه علمیه قم میرسد. آسدیحیای امام
او که اولین منبرش را در محله «لادره خمینیشهر» و در همان دوازدهسالگی میرود، خیلی زود در منبر رشد میکند و کمکم با همان سن و سال پایین و سطح علمی نازلش، در کنار منبریهای مهم اصفهان همچون «آیتالله طاهری»، «حاجآقا مهدی مظاهری»، «آیتالله امامی» و «حاجآقا فقیه امامی»، منبر
میرود و البته به قول خودش، توی روضهخوانهای اصفهان هم حسابی گل میکند و روضههایش عجیب طرفدار پیدا میکند؛ مثل «روضه علیاکبرش». او معتقد است پای درس آقای املایی و آقای فلسفی بزرگ شده است.
سیزدهسالگی حجتالاسلاموالمسلمین سید یحیی مرتضوی؛ اما نقطه شروع آشنایی و ارادتش به «حضرت امام» است، ارادتی که از مواجهه با کتاب «کشفالاسرار» در کتابخانه پدرش سر باز میکند و او عاشقانه برای دیدار امام راهی قم میشود. سید یحیی مرتضوی با همان دیدار اول حضرت امام در «مسجد سلماسیه» قم پارکاب و مرید ایشان میشود و مدتها بعد، در نجف در محضر آقای خمینی شاگردی و خدمت میکند و به نهضت مبارزان انقلاب اسلامی میپیوندد.
او که امین امام و حامل نامهها و پیامهای علما، مراجع تقلید و شخصیتهای مهم به آیتالله خمینی در نجف و برعکس، نامهها و پیامهای امام برای افراد مختلف در ایران بوده، میگوید: «در طول این سالها، نزدیک 20 بار از ایران بهصورت قاچاق میرفتم عراق. راهها را یاد گرفته بودم. با چه سختی میرفتم خدمت حضرت امام و حامل نامههای ایشان برای آقایان دستغیب، محلاتی، سعیدی، منتظری، مطهری و شیخ حسن صانعی بودم و البته بعد هم نامههای آن افراد را میگرفتم و برای حضرت امام میبردم.»
سید یحیی مرتضوی یا همان آسدیحیای امام خمینی، البته بیش از سیزده بار هم از سوی ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه میشود و چشم و گوش راست و صورت و یک پایش بهطورجدی آسیب میبیند. او در زندانهای ساواک با آقایان پرورش، زهتاب، حاجآقا مهدی مظاهری و خیلی از انقلابیهای دیگر اصفهان همسلول بوده است.
چهلوچهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، بهانه نشستن و همچنین گفتوگوی رودرروی ما با «حجتالاسلاموالمسلمین سید یحیی مرتضویِ» هفتادونهساله است؛ مردی که پیروزی انقلاب اسلامی برایش مصادف میشود با رفتن به دادگاه انقلاب اصفهان و سال 58 هم ابلاغ قضاییاش را از دست آیتالله شهید دکتر بهشتی میگیرد و بر مسند قضاوت در دیوان عالی کشور مینشیند و پایتختنشین میشود.
آنطور که سیدیحیی مرتضوی میگوید پرونده بسیاری از ساواکیهایی که شکنجهاش کردهاند، زیردست خودش میآید؛ اما او با رأفت اسلامی با آنها برخورد میکند. قاضی مرتضوی، زاده خمینیشهر اصفهان، در حال حاضر عضو هیئتعلمی دانشگاه امام صادق(ع) است.
چطور شد حوزه و طلبگی را انتخاب کردید؟
سال ششم ابتدایی بودم؛ دانشآموز مدرسه اسلامی خمینیشهر. آن سال معلمی داشتیم که به ما انشایی داد و گفت: «بنویسید میخواهید در آینده چهکاره شوید؟» همه نوشته بودند مهندس و دکتر و خلبان؛ ولی من نوشتم میخواهم طلبه شوم. فردا که آمدیم کلاس، اولین نفری که قرار شد انشایش را بخواند، من بودم. معلم گفت: «مرتضوی تو اول بیا و انشایت را بخوان.» انشا که تمام شد، گفت: «شغلی بهتر از این سراغ نداشتی؟ میخوای مفتخور بشی؟» من آن زمان معنای مفتخوری را نمیدانستم.
همه بچهها شروع به خندیدن کردند. از خنده آنها متوجه شدم حرف معلم، توهین به من است. آن زمان مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی مرجع تقلید بودند. رو کردم به معلم و گفتم: «اولا مفتخوری یعنی چه؟» گفت: «یعنی دیگران کار کنند و تو از دسترنج آنها بخوری.» گفتم: «یعنی آیتالله بروجردی هم مفتخوره؟» گفت: «به! اون که سالار مفتخورهاست.» از حرفش خیلی ناراحت شدم.
دفترم را زدم روی زمین و دویدم سمت دفتر مدرسه و از معلممان شکایت کردم. مدیر مدرسه گفت: «برو بابا! بشین سر جات. حالا اون یه چیزی گفته.» اما من موضوع را رها نکردم. رفتم سمت منزل و پدرم را آوردم مدرسه. پدر من روحانی خیلی متعصب و دینمداری بود. بهواسطه پدرم و پرسوجوهایی که انجام دادند، متوجه شدیم که معلم ما، بهایی است و از اصفهان برای مدتی به آموزشوپرورش خمینیشهر منتقل شده است. خلاصه با پیگیری پدرم، ایشان برای همیشه از بدنه آموزشوپرورش منفک شد. با این اتفاق، میل بیشتری به طلبگی پیدا کردم و با شوق بیشتری در این مسیر پا گذاشتم.
از چندسالگی وارد حوزه شدید؟
از دوازدهسالگی. آن زمان مرحوم جد ما اهتمام عجیبی داشت که من طلبه شوم؛ طوری که توی همان دوازدهسالگی خودش، عمامه گذاشت روی سرم. گفتم: «آقا! من که هنوز درس طلبگی نخواندم.» گفت: «از همینالان شروع کن و همین امشب هم برو منبر.» تعجب کردم و گفتم: «یعنی همین امشب که عمامه گذاشتم؟» گفت: «بله.» بعد هم یک منبر برایم ترتیب داد و من هم با حافظهای که داشتم، منبر را حفظ کردم.
شب، شب هفتم محرم بود. من در محله لادره خمینیشهر که علما و بزرگان منطقه هم از اتفاق آنجا بودند، منبر رفتم. مرحوم پدرم گفت: «اگر روی منبر گیر کردی، پایین نیا؛به مردم بگو صلوات بفرستند و دوباره شروع کن. نگران نباش.» اتفاقا دوسه باری روی منبر گیر افتادم و به مردم گفتم: «صلوات بفرستید.» عموی ما هم که آن شب آنجا بود، بلند شد و گفت: «عموجان! شما مطلب یادت رفته، پایین اومدن از منبر که یادت نرفته.» گفتم: «آقای فلسفی و آقای راشد هم اولینبار که منبر رفتند، گیر افتادند.
حالا مردم صلوات میفرستند، من راه میافتم.» خلاصه آن شب برای اولینبار منبر رفتم و فردا شب و شبهای بعد هم این کار را ادامه دادم و کمکم منبری و روضهخوان شدم.
علاقه داشتید به این کار؛ به منبریشدن؟
حتما. اتفاقا خیلی زود هم در منبر رشد کردم و از همان اول با منبریهای مهم اصفهان که یکی آیتالله طاهری بود، یکی حاجآقا مهدی مظاهری، یکی آیتالله امامی و یکی حاجآقا فقیه امامی، منبر میرفتم. یعنی اعلامیههایی که از مجالس مختلف چاپ میشد، در کنار منبریهای خوب اصفهان اسم من هم بود؛ بااینکه هم ازنظر علمی و هم ازنظر سنی نسبت به آن بزرگواران در سطح نازلی بودم.
شروع کارتان از کجا بود؟
معمم که شدم، آمدم مدرسه جد بزرگ در بازار اصفهان در حجره پدر آقای صلواتی. آنجا پای درس استادانی همچون حاجآقا حسن دیباج و حاجآقا ناصر مهدوی نشستم. مدتی بعد هم به مدرسه صدر اصفهان رفتم و سالها در این مدرسه بودم. نهایتا به قم منتقل شدم و با آقای دکتر ابراهیم دینانی درچهای که از مشاهیر و فلاسفه بودند و آقای واعظ برزانی، همحجره شدم.
چطور با حضرت امام (ره) آشنا شدید؟
حدود سیزده سالم بود. یک روز در کتابخانه مرحوم پدرم با کتابی به نام «کشفالاسرار» آشنا شدم. کتاب را که مطالعه کردم، متوجه شدم چقدر به روحیات من نزدیک است و نویسندهاش هم چقدر آدم جالبی بوده؛ هم قلم خوبی دارد، هم مطالبش را خوب و انتقادی نوشته و از رضاشاه خائن، شکایت کرده است. خیلی به دلم چسبید. به مرحوم پدرم گفتم: «نویسنده این کتاب کیه؟ چرا اسم نداره؟» مرحوم پدرم گفتند: «صاحب و نویسنده این کتاب شخصی به نام سیدروح الله خمینی است از شهرستان خمین.
پدر ایشان مرحوم سیدمصطفی خمینی بود که به دست بدخواهان شهید شد. این مرد از مجاهدان است.» پرسیدم: «ایشان الان کجا هستند؟» گفتند: «آقای خمینی از مدرسان عالیمقام قم هستند و آنجا شاگردانی دارند.» همینکه پدرم آدرس آقای خمینی را دادند، من عاشقانه رفتم قم. آنجا سراغ آقای خمینی را گرفتم. بالاخره با پرسوجوهایی که انجام دادم، متوجه شدم ایشان در مسجد سلماسیه قم تدریس میکنند.
به مدرسه که رسیدم، انتهای درس حاجآقا روحالله خمینی بود. یک جا نشستم تا آقا درسشان تمام شد؛ بعد رفتم جلو. دستشان را بوسیدم و گفتم: «آقا! من تازه طلبه شدم. به من دعا بفرمایید.» آقا گفتند: «موفق باشید انشاءالله… .» آن روز از علاقه قلبی که به آقا پیدا کردم، دنبالشان رفتم و خانهشان را پیدا کردم. یکیدو روز هم در قم ماندم و هرروز به همان مسجد میرفتم؛ پای درس حاجآقای خمینی.
پس اینجا میشود نقطه شروع ارادت شما به حضرت امام…!
دقیقا. من از همان زمان عاشق و شیفته بیان و روحیات و حالات و نگاههای عمیق و نافذ حضرت امام شدم. از آنجا بود که حاجآقا روحالله خمینی در قلب من نشست.
از چه زمانی با نهضت انقلاب همراه شدید؟
با تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در هیئت دولت در سال 41 و شروع اعتراضهای حضرت امام به دولت و مسائلی که در مجلس میگذشت، بنده علاقه بسیاری به این موضوعها و مبارزه و معارضه با دولت وقت پیدا کردم و از آنجا بود که با کسانی که در این نهضت سهمی داشتند، همراه شدم؛ افرادی همچون آیتالله طاهری، آیتالله خادمی و امثال این افراد در اصفهان. در همان ایام هم بازداشت و راهی زندان شدم.
به چه جرمی بازداشت شدید؟
روز جمعه بود و مراسم دعای ندبه. آن روز من در مسجد نو درب سید خمینیشهر، روی منبر بودم که اطلاع دادند آقا توفانی شده است. گفتم: «چطور؟» گفتند: «آقای خمینی را دیشب گرفتند؛ حضرت امام را بازداشت کردند.» با شنیدن این خبر همانجا روی منبر، بااینکه اطلاعات کمی در این زمینه داشتم، شروع به ذکر فضایل و مناقب و شخصیت امام خمینی کرده و در ادامه مردم شهر را به اعتصاب و راهپیمایی دعوت کردم.
همچنین اعلامیهای هم با این عنوان که «خون ما رنگینتر از خون شهدای 15خرداد نیست» نوشتم و بعد از چاپ آن را در شمار وسیعی منتشر کردم. متأسفانه دو نفر که خیلی اهل دیانت و تقوا و درستی بودند، اسم بنده را لو دادند؛ به این صورت که وقتی از آنها میپرسند این اعلامیه را چه کسی به شما داده است، میگویند: «آقای مرتضوی.» عصر همان روز ژاندارمری من را احضار کرد و شب در پاسگاه ژاندارمری ماندم. فردای آن روز هم من را فرستادند اصفهان به هنگ ژاندارمری. من را دو روزی آنجا نگه داشتند و بعد فرستادند ساواک.
دقیقا از شما چه میخواستند؟
بیشتر پافشاریشان این بود که من این اعلامیه را بهوسیله چه شخصی و در کدام چاپخانه چاپ کردم. برای همین هم وقتی ساواک مقاومت من را میدید که بههیچوجه حاضر نبودم بگویم این اعلامیه را چه کسی و در کدام چاپخانه، چاپ کرده است، حسابی از من پذیرایی میکردند. صاحب آن چاپخانه آقای مجلسی بود؛ چاپخانه جاوید؛ اول خیابان شاه سابق، یا خیابان طالقانی امروز. خلاصه به جرم انتشار آن اعلامیهها، 35 روز زندان و تحت شکنجه و آزار ساواک بودم.
و این شروع مبارزههای شما و اولین زندان رفتنتان بود؟
بله و ادامه پیدا کرد. من از همان زندان اول بود که آبدیده شدم و ترسم ریخت.
از دیدار اول با امام که گذشت، آیا دیدار دیگری هم با حضرت امام داشتید؟
به مناسبت میلاد امامزمان(عج)، کارتپستالی چاپ کردم و روی آن، تصویر امام خمینی را وسط کره زمین کشیدم و روی کره نوشتم: حکومت، عدالت، اخوت و میلاد امام زمان(عج) را خدمت حضرت امام تبریک گفتم. اسمم را هم پایین کارت نوشتم: سید یحیی مرتضوی؛ حوزه علمیه اصفهان؛ مدرسه صدر. بعد از آمادهشدن کارت، آن را در همه جای اصفهان و حتی همه شهرهای ایران توزیع کردم.
این کارت به دست خود حضرت امام هم رسید؟
یکبار حاجآقا سید محمد احمدی از من خواستند باهم به دیدار امام در قم برویم. خدمت امام که رسیدیم، آقای احمدی رو به ایشان گفتند: «آقای مرتضوی تازه از زندان آمدند و این کارت رو هم ایشان چاپ کردند.» کارت را به امام دادند. آقا نگاهی کردند و کارت را وارونه گذاشتند. دلم میخواست بیشتر به کارت نگاه کنند و حتی آن را بخوانند؛ ولی خب همانطور که نگاه کردند، وارونه گذاشتند و گفتند: «حالاحالاها شماهاکار دارید، زندانها دارید، باید خیلی فعالیت کنید. شما بارتون خیلی سنگینه.» بعد هم دعایی به ما کردند و ما از خدمتشان مرخص شدیم. بعدها در نجف دائما در محضر ایشان بودم.
چطور به نجف رسیدید؟
در طول این سالها، نزدیک 20 بار از ایران بهصورت قاچاق میرفتم عراق. راهها را یاد گرفته بودم. میرفتم خدمت حضرت امام و حامل نامهها و پیامهای ایشان برای آقایان دستغیب، محلاتی، سعیدی، منتظری، مطهری و شیخ حسن صانعی بودم و البته بعد هم نامههای آن افراد را میگرفتم و برای حضرت امام میبردم.
گفتید بهصورت قاچاق میرفتید عراق. به چه شکل؟
از اصفهان میرفتم آبادان و از آبادان میرفتم خیابان پهلوی سابق. انتهای آن خیابان، گاراژی بود. با وانت میرفتم یا برخی اوقات، توی صندوق عقب ماشینی، خودم را جا میدادم. من را میبرد خسروآباد. از آنجا با قایق من را میبردند آنطرف آب، توی خاک عراق به نام مخراق. آنجا یک روستا بود. از آنجا ماشین میگرفتم و میرفتم بصره.
از بصره راحتتر میرفتیم تا بغداد و بعد نجف. در این رفتوآمدها به عراق، گاهی هم مجبور میشدم داخل صندوقعقب ماشین بخوابم؛ البته چندین بار ناکام میشدم و مأموران در مسیر، شستشان خبردار میشد یک نفر توی صندوق است. یک روز که طبق معمول من را از داخل صندوقعقب ماشین درآوردند، بردند خدمت افسری که توی اتاق نگهبانی بود.
افسر چند سؤال از من کرد. پرسید: «کجایی هستی؟» گفتم: «سدهایام.» بعد مشخصات من را پرسید و گفت: «آقا! از این به بعد هر وقت خواستی بری عراق، از همون آخر خیابان پهلوی، توی بنگاهی که ماشینهای وانت است، برای من به وانت جلویی پیام بده و بگو من مرتضوی هستم و میخواهم بروم عراق. تا من خبردار شوم و یکوقت شما را گرفتار نکنند.»
از آن روز به بعد، هر وقت میرفتم عراق، راحت و بدون دردسر بود. سالها گذشت از آشنایی من با آن افسر و انقلاب پیروز شد. یک روز برای سخنرانی در پادگان ذوبآهن اصفهان دعوت شدم. پایان برنامه، سرهنگی جلو آمد و از من خواست ناهار را مهمان آنها باشم. اوسر میز ناهار رو به من کرد و پرسید: «شما آقای مرتضوی هستید؟» گفتم: «بله». پرسید: «شما تابهحال عراق هم رفتید؟» گفتم: «زیاد.» پرسید: «به چه صورت میرفتید؟» گفتم: « قاچاقی میرفتم.» پرسید: «توی این رفتوآمدها شما را نگرفتند؟» گفتم: « چندبار از توی صندوق ماشین درم آوردند.
اما با افسری آشنا شدم که به من خیلی لطف داشت و دیگر این موضوع برایم تکرار نشد.» گفت: «اون افسر نگفت من کی هستم؟ نگفت من مرتضویام؟» گفتم: «نه.» گفت: «اون افسر من بودم آقا… .» خلاصه این آشنایی و روبهروشدن بعد از سالها، به ما خیلی چسبید؛ نجفآبادی هم بود.
از فعالیتهایتان در عراق و نجف بیشتر بگویید.
همزمان با اولین سالگرد قیام 15خرداد، مقدمات برگزاری مجلسی در صحن حضرت سیدالشهدا را فراهم کردم. اینکه در قیام 15خرداد چه اتفاقهایی رخ داد و امام چه فرمودند، موضوع سخنرانی آن روز من بود. بعد از اتمام مجلس، به دستور سفارت ایران و شخصی به نام امینی در کنسولگری ایران، در کشور عراق دستگیر و بازداشت شدم. دایی من آیتالله مهدوی بود در اصفهان. ایشان وکیل حضرت امام و وکیل آقای خوئی بود.
به اعتبار ایشان، مرحوم آقای خوئی، مرحوم سیدمرتضی نخجوانی را فرستادند کربلا و با ضمانت ایشان، من از زندان آزاد شدم و به سرداب (خانه) آقای خویی رفتم. یازده روز در نجف و در سرداب آقای خویی متحصن شدم. سید جواد گلپایگانی، پسر آیتالله گلپایگانی، مراقب حالات من بود. بنده روزها تا ساعت یک بعدازظهر در سرداب بودم و بعد که مهمانها و مراجعان آقای خویی میرفتند، میآمدم بالا و با ایشان ناهار میخوردم.
شبها هم میرفتیم روی پشتبام منزل آقای خویی که دو متر در سه متر دیوار گذاشته و اتاق درست کرده بودند. آنجا را برای مهمانهایی که از ایران میآمدند، آماده کرده بودند. خلاصه یازده روز در منزل آقای خویی، توی زیرزمین بودیم؛ تا اینکه آقای دکتر محمدصادقی تهرانی، استاد دانشگاه و از مجاهدان متواریشده و تحت تعقیب از ایران به نجف آمدند و این دلیلی بر این شد که آقای خویی از من بخواهند به منزل آیتالله طاهری شیرازی بروم تا آقای دکتر صادقی جای من، آنجا ساکن شود.
من رفتم منزل آسدعبدالله. منزل ایشان خیلی فقیرانه بود. یک زیلو توی حیات انداخته بود و رختخواب من هم همانجا بود. اتاق و تشکیلاتی هم نداشت که از من پذیرایی کند. خود ایشان هم چندباری از من معذرتخواهی کردند که منزلشان فقیرانه است. مدتی که گذشت از من ضمانتی گرفتند و من را فرستادند ایران. زمان عبدالکریم قاسم بود؛ رئیسجمهور عراق!
و برگشتید ایران؟
بله؛ اما به جایی نکشید که دوباره به عراق برگشتم.
امام موافق رفتن شما به نجف بودند؟
نه؛ حضرت امام اتفاقا میگفتند اینجا آمدید برای چه؟ بروید ایران. به آقای منتظری هم پرخاش کرد و گفت: «حوزه را گذاشتید و آمدید نجف؟!»
چرا موافق نبودند؟
اصلا امام موافق نبودند طلبهها بیایند نجف. میگفتند: «بروید ایران. بروید قم و علیه رژیم فعالیت کنید. شما آمدید اینجا چهکار کنید؟»
شما چه مدت نجف بودید؟
من شش سال نجف بودم. مرتب میرفتم آنجا.
محل اقامتتان در نجف کجا بود؟
ما بیشتر منزل آقای خویی در نجف بودیم. یادم هست یک روز که منزل آقا بودم، داماد آقای خویی به نام حاجآقا جلال فقیه ایمانی آمد و تلگرافی را از طرف امام خمینی به دست آقای خویی رساند. متن تلگراف ازاینقرار بود: «حضرت آیتالله آقای خویی دامتبرکاته… ضمن تشکر و سپاسگزاری از مراحم حضرتعالی در مدت حبس و حصر اینجانب، مقتضی است که مندرجات اطلاعات 18 فروردین را تکذیب نمایید.»
ماجرای این تلگراف چه بود؟
پس از آزادی حضرت امام از زندان و از دست جلادان ساواک، روزنامه اطلاعات در تاریخ 18 فروردین و با تیتر درشت در اولین صفحه خود نوشته بود: «بحمدالله آقایان علما و روحانیون و مراجع با دولت توافق و تفاهم کردند.» خب این تیتر معنی مخالفش این میشود که «امام خمینی را به اعتبار اینکه اینها با دولت تفاهم کردند، آزاد کردیم.» حضرت امام فردای آن روز در مسجد اعظم منبر رفتند و خیلی مفصل انتقاد کردند و گفتند: «کدام روحانی سازمانی بوده است که مطالب شما را برخلاف اسلام پذیرفته است؟ خب بگویید ما رفتیم در زندان و خمینی گفت بر گذشتهها صلوات.
ما خمینی را از این مملکت بیرون میکنیم.» حضرت امام آن روز سخنرانی خیلی جالبی کردند. «من دیشب خواستم مدیر روزنامه اطلاعات را احضار کنند. گفتم: آقا این باید تکذیب شود. من از آن آخوندها نیستم که اگر یک حکمی دادند، بنشینم تا آن حکم خودش برود. من دنبالش راه میافتم و از هیچچیزی نمیترسم. ولله تاکنون نترسیدیم.» این مطالبی بود که امام آن روز در سخنرانیشان گفتند.
و عکسالعمل آقای خویی چه بود؟
آقای خویی در ابتدا گفتند: «خب روزنامه کجاست؟ ما اطلاعی از این موضوع نداریم.» آن زمان هم ارتباطات ایران ازنظر مخابرات و تلفن و تلگراف مشکلتر بود. آقای خویی گفتند: «یک نفر باید برود بغداد و از سفارت ایران و جاهایی که احتمال میدهیم روزنامه آنجا باشد، آن را تهیه کند.» من با یکی از علما به نام حاجآقا موسی انصاری سوار شدیم و با ماشین آمدیم بغداد.
آمدیم اول کاظمین و شب را در حسینیهای مخصوص طلاب خوابیدیم و فردا صبح به سمت بغداد حرکت کردیم. آن روز تمام مراکزی که احتمال میدادیم روزنامه را داشته باشند، رفتیم؛ اما متأسفانه با دستخالی به نجف برگشتیم. آقای خویی گفتند: «خب یک نفر باید برود ایران.» به من خیلی اعتماد داشتند؛ اما از اینکه من بتوانم این راه پرپیچوخم را بهسلامت طی کنم و به ایران برسم، مطمئن نبودند. گفتم: «آقا! نگران نباشید. من میتوانم.» بعد ایشان، یک ماشین بنز برای من کرایه کردند. آن ماشین من را مستقیم از نجف آورد بغداد و بعد بصره. از بصره هم راحت آمدم ایران.
پس شما برای این کار انتخاب شدید و آمدید ایران؟
آقای خویی بهوسیله آسد مرتضی نخجوانی که مشاور ایشان و از علما بود، نامهای برای حضرت امام نوشتند. نامه را هم یادم هست شیخ کاظم خوانساری نویسنده و خطاط آقای خویی، نوشت. من آن نامه را هم با خودم آوردم ایران. تا رسیدم در منزل امام، دیدم خیلی شلوغ است. رفتم داخل. جمعیت فشرده نشسته بود؛ من هم دوزانو نشستم جلوی ایشان و دستشان را بوسیدم؛ بعد عرض کردم: «آیتالله خویی نامهای نوشتند خدمت شما برای شکرگزاری و خیرمقدم که به حوزه علمیه قم تشریففرما شدهاید.
اگر اجازه بدهید من نامه ایشان را بلند در محضر شما و مردم بخوانم.» امام گفتند: «بخوانید.» برخاستم و نامه را با صدای رسا خواندم. بعد آقا به من گفتند: «قبل مغرب بیایید منزل مصطفی.» رفتم آنجا. دیدم آقای روغنی، آقای مرتضوی، آقای مطهری، آقای شیخ حسن صانعی، آقای مروارید و آقای ربانی شیرازی هم آنجا هستند. تا رفتم آقا را ببینم، یکدفعه در باز شد و جمعیتی عظیم ریختند داخل منزل حضرت آقا. آقامصطفی از من خواستند بروم و گفتند: «فردا صبح برای صبحانه تشریف بیارید اینجا.»
فردا، حاجآقا مهدی امامی و حاجآقا حسین واعظ برزانی را برداشتم و سهنفره رفتیم منزل امام و صبحانه دلچسبی محضر ایشان خوردیم؛ بعد هم شرح و بسطی از اوضاع نجف و حوزه علمیهاش، بهخصوص آیتالله حکیم و بیت ایشان که مثل دربار شاهنشاهی بود و با حضرت امام خوب نبودند، خدمت امام دادم. حضرت امام از صحبتهای من بسیار گرفته شد. پایان دیدار هم آقامصطفی، ماشینی برایم گرفتند و من را فرستادند پیش آقای دوانی که نوارفروش در قم بود تا نوار سخنرانی حضرت امام را از ایشان بگیرم و با خودم به نجف
ببرم.
ماجرای بردن نوار سخنرانی حضرت امام به نجف چه بود؟
نوار را به نجف بردم و دو روز بعد از رسیدن، از تمام فضلا و علمای حوزه برای حضور در مدرسه آقای بروجردی دعوت کردم تا سخنرانی امام را گوش کنند. نوار امام را گذاشتم. همه آمدند. سهطبقه از ساختمان همه سرپا ایستاده بودند و به صحبتهای حضرت امام گوش میدادند؛ خودم هم قبل از شروع نوار، صحبتهایی کردم.
کار بعد این بود که نوار را به اطلاع مراجع ردهبالای نجف برسانم، مراجعی همچون آقای شیرازی، آقای خویی، آقای حکیم، آقای خوانساری و بسیاری از علما همچون آقای نخجوانی، آقای گلپایگانی، آقای خلخالی، آقای شاهآبادی، سید جعفر شبیری زنجانی و…! گفتند: «مرتضوی میتواند این کار را انجام دهد.» قرعه به نام من افتاد؛ اما ضبطصوت میخواست که نداشتیم. یکی از بزرگواران به نام شیخ نصرالله خلخالی که از متمکنین نجف بود و بعدها وکیل حضرت امام هم شد، تاجر بود و معمم.
ایشان ضبطصوت را خرید و ما از روی این نوار چند کپی زدیم. این نوارها را با ضبطصوت بردم منزل آقایان مراجع. فقط مانده بود آقای حکیم که نمیدانستیم با او چه کنیم. درباره آقای حکیم باز همه نظرشان بر این بود که مرتضوی این کار را انجام دهد. بااینکه خیلی میلی به این کار نداشتم، نوار را گذاشتم زیر عبا و رفتم منزل آقای حکیم. وقتی رسیدم، هنوز آقای حکیم تشریف نیاورده بودند.
پدرخانم آقای سید محمدباقر حکیم به نام شیخ محیالدین ممغانی که همواره در منزل ایشان بود، به من اشاره کرد و پرسید: «چی زیر عباته؟» گفتم: «ضبطصوت.» دو تا فحش به من داد و گفت: «خرابکارای فلانشده… ایران را خراب کردید، حالا اومدید نجف را خراب کنید. شما دست از این کارهای زشتتان برنمیدارید؟» و چند تعبیر زشت به من نسبت داد و ما را بیرون کرد.
من دست برنداشتم و فرداشب مجدد ضبطصوت را گذاشتم زیرعبا و رفتم. موقعی هم رفتم که آقای حکیم در خانه حضور داشتند. رفتم نشستم کنار آقای حکیم. چند لحظهای نگذشته بود که دیدم آقای شیخ محمد رشتی، مسئول امور مالی تشکیلات آقای سید محسن حکیم؛ مردی درشت قامت و صریحالبیان چشمش به من افتاد و با اشاره من را خواست.
یک فحش به من داد و گفت: «کارت به جایی رسیده که سید محمدباقر، فرزند آقای حکیم را سیلی میزنی؟ پدرت رو درمیاریم.» چنان سیلی محکمی به من زد که تا آمدم بروم عقب، حدود 12 پله با ضبطصوت افتادم پایین. هم ضبط شکست، هم پایم. در بین این جماعتی که پایین پلهها بودند، آشیخ مهدی آصفی، از علمای نجف من را بلند کرد و با ماشین فرستاد بیمارستان. پایم را جراحی کردند و گچ گرفتند. از آن روز مدتی راهرفتنم با عصا بود.
قضیه سیلیزدن چه بود؟
ما روزهای پنجشنبه بهاتفاق بعضی از حضرات ازجمله آقای عمید زنجانی، شبیری زنجانی و… میرفتیم شط کوفه. زیر پل آن، ناهاری درست میکردیم و تا عصر روز پنجشنبه آنجا میماندیم. یک روز آسد محمدباقر حکیم را آنجا دیدم که تفنگ دستش بود و کفترها را میزد. به او گفتم: «بیانصاف ظالم، چرا این زبونبسته را میزنی؟» گفت: «من بیانصاف ظالم هستم؟ آقای شما که گُر وگُر مردم را به کشتن میدهد در ایران، ظالم است.» و در ادامه شروع کرد به حضرت امام توهین کند.
بالاخره ملاقاتی با آیتالله حکیم انجام شد؟
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم سخنان امام را بهصورت اعلامیه چاپ کنم. گفتم حالا که نتوانستم نوار را به ایشان برسانم، اعلامیه را به دست آقای حکیم بدهم. رفتم خدمت آقای حکیم با عصا و اعلامیه را به دستشان دادم؛ بعد هم قصه سیلیخوردن و شکستن پایم را برای ایشان گفتم. ایشان سه مرتبه گفت: «استغفر الله ربی و اتوب الیه…» خیلی ناراحت شدند و بعد از من خواستند روز پنجشنبه بروم منزلشان در کوفه. دو ساعت به ظهر. رفتم و ایشان خیلی به من احترام کردند و بابت این اتفاقها (سیلیخوردن و شکستن پایم در خانهشان) اظهار تأسف کردند.
بعد یک نفر را صدا کردند و گفتند: «به سید عبدالمجید (پسرشان) زنگ بزنید و بگویید آقای مرتضوی میآیند پیش شما.»بعد بقیهاش را عربی گفتند. آقای سید عبدالمجید شش هزار تومان به ما داد. آن موقع شش هزارتومان خیلی پول بود؛ بهقدری که آمدم اصفهان و با آن پول عروسی کردم. آسدعبدالمجید آن روز به من گفت: «اگر یکوقت امری دارید، فرمایشی دارید، گرفتاری دارید، نیازمندید، به من تلفن کنید و بیاین اینجا.»
گفتم: «آقا حقیقتش این است که من دلم میخواهد مدتی بهعنوان امامجماعت و واعظ و مبلغ در شیخنشینهای خلیجفارس، کویت، دبی و امارات خلیجفارس بروم.» گفت: «اتفاقا برادر من رئیس یکی از ادارات امارات خلیجفارس است. من هم نامه مینویسم و هم در حضور شما به ایشان زنگ میزنم. شما تشریف ببرید دبی و بهمحض اینکه رفتید، ایشان شما را میپذیرد و کارتان را راه میاندازد.»
حالا چرا شـیخنشینهای خلیجفارس؟
دلم میخواست بروم آنجا و تبلیغات امام خمینی را بکنم.
رفتید؟
بله. مدتی شبها در مسجد حیدرآبادیهای دبی امام جماعت شدم. هم امامت میکردم و هم منبر میرفتم؛ تا اینکه اتفاقی افتاد و ما را از دبی اخراج کردند.
اخراج؟ چرا؟
موقعی که من در مسجد حیدرآبادیها منبر میرفتم، شیخی بود که از طرف آیتالله کاظم شریعتمداری از دفتر قم اعزامشده بود تا بیاید آنجا و برای آقای شریعتمداری تبلیغ کند. ایشان ظهرها در آن مسجد نماز میخواندند و من شبها. شبها جماعتی که پای منبر ما میآمدند، بهخصوص نسل جوان بازار، شیخ را شکست دادند. شیخ قدری تحمل کرد.
اما بعد از مدتی نامهای نوشت به سفارت ایران با این مضمون که «یک روحانی به نام سیدیحیی مرتضوی از طرف خمینی آمده اینجا و تبلیغات او را میکند و نوارهای خمینی را میگذارد. اگر ایشان اینجا بماند، کلا اوضاع دبی را به هم میریزد. شما باید ایشان را به نحوی اخراج کنید.» خلاصه، سفارت ایران در امارات، گذرنامهام را گرفت و من را از دبی اخراج کرد. پایم را گذاشتم توی ایران، راهی زندان شدم!
زندان؟ به چه جرمی؟
به خاطر تبلیغ امام در دبی، من را بردند زندان قصر و آنجا بر اثر ضربهای که به من زدند، پایم را شکستند.
آنطور که گفتهشده شما دفعات مختلفی هم از سوی ساواک در ایران دستگیر و شکنجه شدهاید. این شکنجهها چقدر به شما آسیب جسمانی وارد کرد؟
اسلحهای در منزل داشتم که گزارش آن به ساواک رسیده بود. به خاطر آن یک روز ریختند منزل من. فردی بود به نام حبیبی؛ مأمور ساواک. لگد محکمی به من زد. افتادم و غش کردم و از ناحیه بیضه آسیب دیدم که من را بردند بیمارستان. یک بار دیگر هم یکی از مأموران ساواک که نامش خاطرم نیست، باتومی به صورت من زد که بینیام شکست و صورت و بعضی از جاهای دیگر صورتم نیز آسیب دید. دفعه دیگر هم آقای شهیدی نامی، یکیدو سیلی بهصورت من زد که گوش راستم کر شد و چشم راستم نیز بیناییاش دچار مشکلشد.
در کل، چند بار از سوی ساواک دستگیر شدید؟
من سیزده بار در زندانهای ساواک زندانی شدم.
ماجرای این عکسی که همراهتان آوردید چیست؟ عکس شما و امام؟ کی و کجا این عکس را گرفتید؟
نجف که بودم، یک روز به حضرت امام گفتم: «آقا! من دلم میخواهد یک عکس با شما بگیرم. اجازه میدهید؟» امام گفتند: «آسد یحیی مگه دوربین داری؟» گفتم: «آقا یک عکاس میشناسم که آشناست و مغازهاش کنار مرقد حضرت ابوالفضل(ع) است. این آقا میآید و از ما عکس میگیرد.» گفتند: «خب، بگو فردا بعد از نماز ظهر بیاید.» عکاس آن روز کمی دیر آمد و ما با تأخیر به منزل رسیدیم.
آشیخ عبدالعلی قهی که همیشه در منزل امام بود، گفت: «سید چرا نیومدی؟ آقا اومدن نماز خوندن و رفتن برای استراحت.» گفتم: «پس ما میرویم و یک روز دیگه انشاءالله میآییم.» خداحافظی کردم و آمدم داخل کوچه که آشیخ علی صدایم زد: «آسد یحیی! آسد یحیی!» گفت: «بیا… بیا…! رفتم و دیدم آقا بیدارند و لباس پوشیدند و منتظر شما هستند.» هر وقت آن روز را به خاطر میآورم، پیش خودم میگویم این مرد چقدر بزرگ بود، چقدر ذرهپرور بود. خلاصه، آقا عبا و قبا و عمامه پوشیدند و آمدند بیرون برای من و بعد عکس را گرفتیم. عکاس آن روز سه تا عکس از من و حضرت امام گرفت.
آخرین بار که ساواک شما را گرفت کی بود؟
توی خیابان بزرگمهر، کنار خیابان بیسیم، منزلی بود که من آنجا منبر میرفتم. جمعیت زیادی میآمدند پای منبر من؛ شاید حدود دومیلیون نفر. یک شب از آیتالله اردکانی که از علما بود و از اتفاق با دستگاه شاهنشاهی هم ارتباط داشت، خواستم بیاید پای منبرم. گفتم: «الان داره انقلاب به پیروزی نزدیک میشه. مردم قیام کردند. شما میخوای چی کار کنی؟ تا کی میخوای با سرهنگ زاهدی باشی؟» گفت: «میترسم.» گفتم: «نترس.
من شما را با ماشین میبرم تا دم مجلس. بیاین شما پای منبر من.» خلاصه، یک شب آقای اردکانی را با خودم بردم. همه مردم تعجب کرده بودند. روی منبر که رفتم، گفتم: «امشب یکی از علمای محترم اصفهان که سالیان سال در خدمت رژیم سفاک پهلوی بوده است، توبه کرده و آمده در محضر شما مردم به پاخاسته اصفهان استغفار کند.
امیدوارم شما هم محترمانه با ایشان برخورد کنید.» یکهو مردم شروع کردند بگویند: «توبه گرگ مرگ است… توبه گرگ مرگ است.» با صدای بلند. ضبطصوتها هم ضبط کردند. گفتم: «حضرت آیتالله اجازه میدید؟» گفت: «آقا! من گوشم سنگینه. شما هرچی بفرمایید من قبول دارم.» آن شب گذشت و فردا ساواک اعلام کرد مرتضوی باید ممنوع المنبرشود.
و شما ممنوع المنبر شدید… .
آنها گفتند؛ ولی من کار خودم را ادامه دادم. این جمعیت که آنجا پای منبرم میآمدند، از فردا آمدند خوراسگان. آیتالله مرتضی مقتدایی که بعدها شد دادستان کل کشور، من را دعوت کرد به مجلس مهمی در منزل آقای مصدق و من آنجا منبر رفتم. جمعیت عظیمی آمدند پای منبرم. شب ششم هفتم بود که بعد از منبر آمدم خانهمان در خیابان عبدالرزاق. خانواده را گذاشته بودم خمینیشهر که امنتر باشد.
شروع کردم به خوردن شام. همینطور که سرپا ایستاده بودم و لقمه دستم بود، زنگ در خانه را زدند. در را که باز کردم، دیدم هفتهشت نفر پشت در هستند. گفتند: «ما از طرف ساواک آمدیم. بفرمایید برویم.» گفتم: «اجازه دهید من بروم و عبایم را بیاورم.» گفتند: «نه! نه! عبا نمیخواهی.» و همینجور من را بدون عبا بردند تا سر خیابان. آنجا یک ماشین پیکان جوانان بود، من را سوارکردند و سرم را با دست گرفتند پایین که جایی را نبینم. بعد یک کیسه روی سرم کشیدند؛ اما میفهمیدم که من را کجا میبرند. من را آوردند
ساواک.
و دوباره بازداشت شدید و دوباره گیر ساواک افتادید!
بله. 28 روز در اتاقی بودم که فقط یک پتو کف آن افتاده بود و یک لامپ روشن داشت. بر اساس صداهایی که شنیدم، متوجه صدای حسنعلی زهتاب و همچنین صدای آقا مجتبی میردامادی شدم که در حال شکنجه شدن بودند. بعدا فهمیدم حکومتنظامی شده و ساواک آنها را در منزل آقای خادمی بازداشت کرده و آورده است اینجا. بعد ازآنجا منتقل شدم به زندان دستگرد.
البته آقای پرورش و زهتاب هم همراهم بودند. توی زندان دستگرد شدم امامجماعت؛ اما ساواک دستور داد ریشم را بزنند. بعد دوباره ازآنجا منتقل شدم به بهداری زندان. بنده و آقای پرورش و آقای زهتاب و آقای مهاجر و یک شیخی بود به نام آقای محبوبی. حاجآقا مهدی مظاهری و حاجآقا کمال فقیه ایمانی هم چند روزی بعد به ما پیوستند.
تا کی زندان بهداری بودید؟
اولازهمه آقای پرورش آزاد شد؛ بعد هم ما. حدود شش ماه در زندان بودم و تا آزاد شدم، انقلاب پیروز شد و بعدازآن هم من آمدم و قاضی شدم.
اولین دیدارتان با امام بعد از پیروزی انقلاب کی بود؟
مثل همه مردم من هم رفتم دیدار امام. وقتی به امام رسیدم، آقا توی ایوان نشسته بودند. چشمشان که به من افتاد، با خنده پرسیدند: «چطوری آسدیحیی؟ خوبی؟» بعدازآن دیدار ما مرتبا با آقا دیدار داشتیم. با حاجآقا احمد هم دوست و رفیق بودیم. مکرر میرفتم منزل امام و در خدمت ایشان و خانوادهشان بودم.
چطور شد قاضی شدید و سر از قضاوت و دیوان عالی کشور درآوردید؟
انقلاب که به پیروزی رسید، آقای احمد جنتی یک ابلاغ قضایی برای من گرفتند و من شدم قاضی. ابتدا قاضی دادگاه انقلاب اصفهان. من به آقای موسوی اردبیلی و شهید بهشتی گفتم: « آقا! اگر اجازه بدهید من بازپرس بشوم.» قبول کردند. حدود شش ماه من بازپرس بودم. بعد رفتم دادگاههای حقوقی 1، حقوقی 2، کیفری 1، کیفری 2، دیوان عدالت اداری و اداره حقوقی. مدتی هم مدیرعامل روزنامه رسمی کشور بودم.
تمام امور و مذاکرات مجلس را در آنجا چاپ میکنند و مربوط به قوه قضائیه است. سال 58 هم ابلاغ قضاییام را از دست آیتالله شهید دکتر بهشتی گرفتم و قاضی در دیوان عالی کشور
شدم.
کدام بهتر بود؛ طلبگی یا قضاوت؟
طلبگی بله. طلبگی خیلی بهتره… البته در حوزه و روحانیون همینکه متوجه میشدند قاضی هستم، احترام دیگری برایم قائل بودند.