میماند همان احساس نوستالژیک شمعافروختن، و مهمتر از آن استفاده از زیباییهای بصریای که این سازهها وقف دیدگان شهروندانمان کردهاند. حالا ارزش و اهمیت حفظ میراث گذشتگان که نیاز به بیان هم ندارد.
سقاخانهای متروکه در شهر سقاخانهها
در بین القاب متعددی که به اصفهان داده شده، یکی هم شهر سقاخانههاست. این به دلیل وجود هشتاد سقاخانه شناساییشده در این شهر است. روزگاری تعداد این سقاخانهها به چهارصد عدد میرسید. توسعه شهری، طمع، عدم اهمیت به میراث گذشته و شاید از همه مهمتر فقدان درک حداقلی برای حفظ میراث کهن، به مرور این سقاخانهها را به نابودی کشانده است. آنچه که از این سازهها برجای مانده، متأسفانه دچار نادیدهگرفتن و بعضا فراموشی شدهاند. یکی از این سقاخانهها، سقاخانه چهارراه نقاشی است. این سقاخانه که در ابتدای خیابان فلسطین قرار دارد، عبارت است از یک دیوار کوچک تکیه داده بر خانهای تقریبا متروکه، ناشناس و مظلوم افتاده و اگر خبر سرقت کاشیهای آن رسانهای نمیشد، بهاحتمال همینگونه غریبانه و فراموششده روزگار میگذراند. یک قاب گنبدیشکل طرحی از کاشیها را احاطه کرده است. دورتادور کاشیهایی با شعائر و ابیاتی مانند بخشهایی از شعر معروف محتشم کاشانی، «باز این چه شورش که در خلق عالم است»، و این شعر معروف ساقیان ،«آبی بنوش و تشنهلبان را تو یاد کن»، با ترجیعبند «یا اباعبدالله» یا «ابوالفضلالعباس» خودنمایی میکند. در میانه منظره رود و پلی که لابد زایندهرود و سیوسه پل است، البته با سبکی متأثر از نقاشیهای غربی به همراه ماهی و پرنده و آهوان خودنمایی میکند و فضای میان آن حاشیهنویسی و این منظره هم با نقوش ختایی بر زمینهای آبی مزین شده است. دو لوله آب که امروزه مسدود شدهاند، یکی در میانه تصویر منظره و دیگری در همان راستا در پایین از میان کاشیها سر بیرون آوردهاند. با توجه به امروزی بودن این لولههای آب، به نظر میرسد تا چند سال پیش همچنان این سقاخانه آب را از رهگذران دریغ نمیکرده است. روی طاقچه سنگی پایین سقاخانه، جایی که قاعدتا در گذشته محل روشنکردن شمع و قرارگرفتن کاسه آب بوده، امروز جز چند برگ خشک پاییزی و خاکی که احتمالا پس از کندن کاشیها روی آن ریخته، چیزی دیده نمیشود. دیوار فرسودهای که این سقاخانه بر آن قرارگرفته هم چندان حال و روز جالبی ندارد. از کسبه محل که پرسیدم، توضیح دادند که صاحب این خانه هم چهار دهه پیش از ایران رفته و در غربت بدرود حیات گفته است. چندتنی که ادعای مالکیت این خانه را دارند هر کدام در گوشهای از این جهان پراکندهاند و عملا وضعیت مالکیت آن مشخص نیست.
کدام کاشیها؟ کدام سقاخانه؟
برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ماوقع به سراغ چند تن از کسبه رفتم و کوشیدم از آنها اطلاعاتی درباره سقاخانه و سرقت انجام شده به دست آورم. یکی از آنها که مرد جوان سبزهرو و خوشبرخوردی بود، درباره زمان ربودن کاشیها ابراز بیاطلاعی کرد، ولی احتمال زیاد داد که سرقت در روز تعطیلی در پایان هفته گذشته یا روز یکشنبه که در تقویم روز تعطیل محسوب میشد، اتفاق افتاده باشد. مرد جوان با تعجب پرسید: «برای چه این کاشیها را دزدیدهاند؟ به چه دردشان میخورد؟» وقتی درباره ارزش مادی و قدمت این کاشیها توضیح دادم تعجب کرد و ابراز داشت که پیش از این تصور نمیکرده که این اثر ارزشی هم داشته باشد. مغازهدار دیگری در تقریبا همسایگی سقاخانه نقاشی، مردی آراسته بود. وقتی از او پرسیدم که چیزی در این خصوص میداند یا نه؟ با تعجب پرسید: «کدام کاشیها؟»، «کاشیهای سقاخانه بغل مغازه شما.» با تعجب گفت: «سقاخانه؟» و از روی کنجکاوی بیرون آمد و نگاهی به بالا و پایین کاشیها انداخت: «این را میگویی؟ راست میگویی، کاشیهای بالا نیست!» در ادامه توضیح داد که با اینکه همیشه از جلوی این دیوار رد میشده هیچگاه توجهی به آن نمیکرده و نهایتا نیمنگاهی به ردیف پایین کاشیها داشته است. از سرقت هم کوچکترین اطلاعی نداشت، میگفت: «شاید یکیدوماه پیش این کاشیها را دزدیدهاند چون این اواخر من متوجه چیزی نشدهام!» به طور خلاصه عرض کنم، مجموعه کسبه از ارزش مادی و معنوی این اثر بیاطلاع بودند و بعضا اگر توجهی هم به این سقاخانه پیدا کرده بودند پس از سرقت اخیر بوده است. احتمالا نیاز نباشد که راجع به اهمیت افراد محلی در حفظ و توسعه میراث سخنی اضافه کنم!