نمـای دوم
زن توی آشپزخانه نشسته و فکر رهایش نمیکند. این غریبهها با مردش چکار دارند؟ با اینکه صدایشان را نمیشنود، دلش را هول برداشته. وقتی میروند، مرد میگوید باید اثاث جمع کنیم . خانهمان قرار است خراب شود.
زن میفهمد که دلشورهاش بیراه نبوده است: کدام خیابان قرار است از اینجا بگذرد؟ مگر کجا قرار است به جایش خانه به ما بدهند که به این زودی راضی شدهای؟
– زن نقل این حرفها نیست. خوب میدانی که زیر بار حرف زور نمیروم. اما این بار فرق میکند. دارند شهید میآورند و جا برای دفنشان نیست. خانهمان باید بیفتد سر گلستان شهدا.
-خدا مرگم بدهد! مگر چقدر شهید قرار است بیاورند؟
– سیصد و هفتاد تا… به زبان آسان است زن.
زن نگاه میکند به صورت معصوم بچههایش که خوابیدهاند و با خودش مرور میکند که اول فصل سرما کجا قرار است آواره شوند. اما چیزی نمیگذرد که دلش میرود پیش دل آن مادرانی که قرار است بچههایشان را بیاورند.
مرد دستهایش را میگیرد و میگوید: خانهام را به رضا و رغبت میدهم. تو هم دلت را راضی کن.
همه چند سال زندگیاش در این خانه در عرض چند ثانیه از جلوی چشمش میگذرد. حالا قرار است هر گوشه خانهاش آرامگاه پاره تن یک خانواده بشود. دیگر حرف نمیزند. بغض میکند و شروع به جمعکردن اثاث.
نمـای ســـوم
فقط چهل و هشت ساعت فرصت داشتند. مگر میشد؟ هیچ چیز آماده نبود؟ چه کسی فکرش را میکرد عملیات بشود. بعد رودخانه فصلی طغیان کند و این همه شهید بدهند.آنقدر که حتی جا برای دفنشان توی گلستان شهدا نباشد.
اولش فکر میکرد سخت است سروکلهزدن با صاحبان خانههایی که قرار است خراب شود. اما همه چیز خیلی راحتتر از آن چیزی که فکرش را بکند پیش رفت. شانزده خانه و چهار مغازه شبانه تخلیه و تخریب شد. بچههای ذوبآهن قبور را طراحی کردند، مردم هم با بیل و کلنگ آمدند برای کندن قبرها.
نمای چهــارم
جمعیت توی میدان امام(ره) موج میزند. نوجوان سیزده چهارده سالهای مشغول سخنرانی برای مردم است؛ از نوجوانهای رزمنده! اسمش را از بغل دستی میپرسد. اعلام بیاطلاعی میکند و میگوید نمیدانم. یکی آنطرفتر داد میزند: بچه محل ماست؛ «مهرداد عزیز اللهی»… ! سکوت همه جا را فراگرفته است. مردم حتی بیشتر از سخنران قبلی به حرفهای مهرداد عزیزاللهی گوش میکنند. قرص و محکم حرف میزند.
چشم میاندازد توی جمعیت تا ببیند تابوت دوست شهیدش را کی میآورند. آن شب جمعه آخری که آمده بود مرخصی و با هم رفته بودند گلستان گفته بود: میشود مرا هم بیاورند اینجا. بعد هق هق زده بود و گفته بود من توان شب اول قبر را ندارم. از خدا خواستهام توی آب شهید شوم.
-چطور؟
-در حدیثی شنیدهام شهدایی که داخل آب شهید میشوند، حقالناسشان هم بخشیده میشود.
چه زود به خواستهاش رسیده بود وقتی یکی از سیصد و هفتاد شهید عملیات محرم شده بود.
نمـای پنجــم
ایستاده است کنار داربستهایی که زدهاند دم در گلستان شهدا. دو روز است نخوابیده. بیسیم توی دستش است و با سختیهای فراوان از همهمه و هجوم جمعیت، هر شهید را به همراه خانوادهاش هدایت میکند داخل گلستان و به سمت قبرها.
مردم عادی از کنار مقبره آیتالله شمسآبادی جلوتر نمیتوانند بروند. موج جمعیت است و شعارهای خودجوش مردم. این همدلیهای بیسابقه آن روز را درخشان کرده بود. بیست و پنج آبانماه سال یکهزار و سیصد و شصت و یک را.