کلاودیا لیدی برد جانسون نام همسر سیوششمین رئیس جمهور آمریکا لیندون جانسون است. اما در این فیلم لیدیبرد نامی است که دختری نوجوان برای سرکشی و متمایزَکردن خود، در دوران بلوغ، به خود داده و شاید خبر از جاهطلبی او میدهد. کل فیلم بسط موقعیتی است که در همان صحنههای ابتدایی فیلم میبینیم. وقتی لیدیبرد با مادرش در اتومبیل به بخش پایانی کتاب صوتی خوشههای خشم گوش میدهند؛ برای لحظاتی همبستگی خوشایندی بین آنهاست که زیاد نمیپاید و تبدیل به نزاعی میشود که به نظر میرسد بیسابقه نبوده است. رابطه این مادر و دختر در کل فیلم چنین فراز و فرودهایی را دارد. همچنین در همین مکالمه ما تقریبا متوجه طرح کلی داستان، خصوصیات شخصیت اصلی و حتی شخصیتهای فرعی و مشکلاتشان نیز میشویم. حس گیرافتادگی دختر در اتومبیل با حس زندانی بودنش در یک شهر کسالتبار و زندگی خانوادگی فقیرانه همسو است. آرزوی او، مثل شخصیتهای رمان خوشههای خشم، یافتن راهی برای خروج از این وضعیت است. البته در این صحنه برای فرار از برنامهای که مادرش برای زندگی او ریخته، چارهای جز پرتکردن خود از ماشین نمیبیند! و این کار او پیشایندی است که با دیدن فیلم تا انتها معنیدار میشود. لیدیبرد سرانجام موفق میشود برای رسیدن به آرزوهایش قدمی بردارد. شاید این سؤال پیش بیاید که اگر کل فیلم همین است که در این صحنه آمده پس دیدن نود دقیقه باقیمانده چه سودی دارد؟ شگفتی فیلم لیدیبرد در پاسخ همین سؤال است. گرتا گرویگ نویسنده و کارگردان جوان در اولین فیلم خود که به نوعی بیوگرافی است، به خوبی توانسته داستانی ساده و بیشاخوبرگ و تکراری را به موقعیتی تازه و دیدنی تبدیل کند. بهترین صفت برای این فیلم شاید صفت صادقانه باشد. صداقتی که در شخصیت داستان نیز، با وجود دروغهایی که گاهی برای محبوب شدن میگوید، هست. گرچه گاهی او صداقت را با توهین کردن به دیگران اشتباه میگیرد اما مواقعی هم هست که حرفش خالی از حقیقت نیست. حقیقتی که یا دیگران نمیبینند یا بر زبان نمیآورند. به عنوان مثال وقتی در ادامه یک بحث به برادرش میگوید که ظاهرش باعث شده نتواند کاری جدی بیابد و نه نژادپرستبودن کارفرمایان. از جمله خصوصیاتی که فیلم لیدیبرد را از دسته فیلمهایی با این موضوع جدا میکند همدلیای است که با تمام شخصیتها در آن دیده میشود. نویسنده حتی کشیش و راهبهایی که معلمان مدرسه لیدیبرد هستند را از یاد نبرده است. همچنین در این فیلم بزرگسالان موجوداتی بیگانه و خصمانه و نوجوانان موجوداتی نادان که در اثر هجوم هورمونها سر به شورش برداشتهاند، نیستند. هرکدام از شخصیتها برای رفتارهایشان دلایلی دارند که قابل درک است. مادر نگرانی که سعی دارد برای تحصیل دخترش راهی کمخرج و تضمینشده بیابد همانقدر حق دارد که دختر نوجوانی که از زندگی چیزهای بیشتری میخواهد.در نود و سه دقیقه فیلم، لیدیبرد دوباره تبدیل به کریستین، نامیکه پدر و مادرش به او دادهاند، میشود. اما او از زندگی فرار نکرده و پشت آنها مخفی نمیشود. گرچه حالا قدر آنچه داشته و متوجهاش نبوده را میداند و حتی برای لحظاتی با مادرش یکی شده و از دریچه چشم او به دنیا مینگرد، اما عقبگرد نمیکند. اشتباه کرده و یاد میگیرد. جاهایی به همان نتیجهای رسیده که بزرگترها میگفتند. اما در پایان فیلم ما، خوشحالیم که او سرکشی کرده، تن به عادت نداده، خوشههای خشمش را شعلهور نگاهداشته و بدون فراموشی ریشههایش، سرانجام از آشیانه پریده است.