میتوان گفت گروهی از پژوهشگران یا دستکم شاهنامهشناسانِ ایرانی، قاطعانه ثابت میکنند که فردوسی هیچ داستانی را از خود نساخته و چیزی بر روایتهای رسمیِ موجود نیفزوده است؛ درست است که فردوسی هیچ داستانی را از خود نساخته، اما اینکه چیزی به روایت شاهنامه ابومنصوری اضافه کرده یا نه، محل نزاع شاهنامهپژوهان است. بااینهمه، در میان پژوهندگان، هستند گروهی دیگر که علاوهبر ذکر خلاقیت فردوسی در صحنهآراییها و توصیفات و بهکارگیریِ صنایع ادبی، این نکته مهم را نیز گوشزد میکنند که حکیمِ طوس در سرودنِ داستانهای موجود در منبع یا منابعش، گزینشگر بوده است. اگر نظر گروه دوم را بپذیریم، ناگزیر میشویم از اینکه امانتداری فردوسی را به نوعی دیگر تفسیر کنیم: وی با هوشمندی، داستانهایی را از میان انبوه منابع برگزیده که به انسجام روایتش لطمهای نزنند و در این امر، موفقیت خیرهکنندهای داشته است.
حماسهسرای ایران، حکمتی دارد متفاوت از آنچه ریاحی یا خیلیهای دیگر گفتهاند. شاهنامه روایتی است منسجم که دستگاه شاهنشاهی را با تمام کاستیها و سودمندیهایش به روشنی و گاه در پرده مینمایاند؛ و در واکاویِ همین نکته است که امانتداری فردوسی مطرح میشود: آیا او این انسجام را به روایت بخشیده یا آن را از شاهنامه منثور ابومنصوری گرفته است؟
گروهِ دومِ پژوهشگران، فردوسی را در این امر دخیل و مؤثر میدانند. بهعبارت دیگر، فردوسی با گزینشگری، روایتی کلان و منسجم آفریده که احتمالا در شاهنامه ابومنصوری نبوده است. برای درک بهتر از انسجام شاهنامه، میتوان به کتاب «بوطیقای سیاست در شاهنامه،» از محمود امیدسالار رجوع کرد. حکمت فردوسی را میتوان بهطور انضمامی و فرامتنی نیز بررسی کرد: او در زمانی چنین اثری را آفریده است که دوره شاهنشاهی ایرانی به سر آمده و «ز ایران وز ترک وز تازیان» نژادی پدیدار شده که سخنهاشان بهکردار بازی است. شاهنامه فردوسی در چنین زمینه تاریخی، ارزشی سیاسی و فرهنگی مییابد. در دورهای که شاعران دربار با تمرکز بر روی شخص سلطان، میکوشند تا مشروعیتی برای محمود بسازند، شاعر طوس، حماسهای را میآفریند درباره شاهنشاهی ایرانی. این کار او، مسلما عواقبی برایش داشته که ما از خلال افسانهها، چیزهایی دربارهاش میشنویم. عواقب هرچه بوده باشند، لااقل میدانیم که کسی چون بیهقی چیزی از شاهنامه نگفته است و این میتواند نشانهای باشد از بیتوجهی به کار فردوسی. در مجموع، فروکاستنِ حکمت فردوسی به بیتهای حکیمانهاش در نکوهش چرخ و گلایه از بیداد آن یا جانبداری از خیر، کملطفی در حق اوست.
کرسی زر: زندگی یا مرگ؟
چه فردوسی در سرودن داستانها، شخصا حکمت به خرج داده باشد و چه در منبعش چنین حکمتی بوده باشد، داستان فریدون و فرزندانش و بخشکردنِ جهان در میان آنان، نمونهای از داستانهایی است که بازی تاج و تخت را به بهترین شکل پیش چشم خواننده میآورد. فریدون برای پسرانش همسرانی برمیگزیند و آنها را میآزماید. در تصحیح خالقیمطلق میخوانیم که فریدون، به شکل اژدهایی جلوی راه فرزندان ظاهر میشود: سلم میگریزد؛ تور میجنگد و ایرج با اژدها وارد «گفتوگو» میشود. تازه پس از ازدواج و آزمون است که فریدون ایران را به کوچکترین پسرش، ایرج میدهد و شرق و غرب را به تور و سلم. فریدون دلیل سوگلیبودن ایرج را اینگونه بیان میکند: پسر کوچکتر وقتی اژدها را دید، «ز خاک و از آتش میانه گزید؛» یعنی نه مانند تور آتشوار هجوم آورد و نه مانند سلم خاکسارانه گریخت. زمان میگذرد و دو برادر بزرگ به ایرج رشک میبرند و پیامی درشت به پدرشان میفرستند و از فریدون میخواهند که بیدادگری را کنار بگذارد و یکی از آن دو را پادشاه ایران کند. فریدون پیام را با ایرج در میان میگذارد. ایرج دوباره با پدر «گفتوگو» میکند و او را راضی میکند تا نزد برادران برود و آرامشان کند: «نباید مرا تاج و تخت و کلاه/ شوم پیش ایشان دوان بیسپاه.» چرا که از نظر ایرج، «بستر ز خاکست و بالین ز خشت» و مبارزه با برادران و کاشتنِ «درختِ کین» کار درستی نیست. و فریدون حکمتِ کل این داستان یا شاید شاهنامه و متعاقبا شاهنشاهیِ ایرانی را در این بیت خلاصه میکند: «تو گر پیش شمشیر مِهر آوری/ سرت گردد آسوده از داوری؛» یعنی مهرآوری برای آتشخویان، بهباددادنِ سر است.
ایرج نزد برادران میرود و میکوشد تا آرامشان کند اما همان اتفاقی میافتد که پدرش پیشبینی کرده بود: تور «ز ناگه برآمد ز جایِ نشست/ گرفت آن گران کرسی زر به دست،/ بزد بر سر خسرو تاجدار.» و بعد با خنجر پهلوی برادر کوچک را میدرد.
دستگاه شاهنشاهی، آنگونه که در شاهنامه توصیف شده، گفتوگو را برنمیتابد. شاهنشاه اگر خوبکردار باشد، زندگی همه خوش است و اگر چنین نباشد، همهچیز زیروزبر میشود؛ پس نمیتوان با آتشینمزاجها وارد معامله شد و چیزی را دگرگون کرد.
همچنین آنها که نه خاک و نه آتشاند، زود از تخت برمیافتند؛ چه خودخواسته مانند کیخسرو و چه ناخواسته مانند لهراسپ به زور فرزند. اما ضحاک آتشینمزاج، یا حتی جمشید متکبر و کیکاوس خیالپز، دیرزمانی فرمانروایی میکنند. ایرجی که نمیخواست کین بکارد، با مهرآوری و ریختهشدنِ خونش، سلسلهای از جنگهای کینجویانه را سبب میشود و امرِ تراژیکِ کینستانی در شاهنامه، با وضعیتی آیرونیک آغاز میشود؛ آنکه از کین بیزار بود، سبب کینکشیهای فراوان میشود.
یکی از حکمتهایی که از خواندنِ شاهنامه عایدمان میشود، این است: یا آتشین باش و بر تخت بنشین یا کرسی زر بر سرت کوفته میشود! میتوان با این حکمت و دستگاهی که آن را برمیسازد، مخالف بود و چنین جهانبینیای را نقد کرد و اتفاقا چنین نقدی باید برای گذر از اسطوره به تاریخ صورت بگیرد؛ وگرنه همیشه در انتظارِ شاهانِ معجزهگر خواهیم نشست. بااینهمه، از نظر اندیشه سیاسی، میتوانیم چیزهایی را به کمک شاهنامه درباره شاهنشاهی ایرانی دربیابیم که شاید در تاریخها نگاشته نشدهاند.