بعضی که آشناتر بودند شخصیت ذاتی او را میشناختند. آدم درسخواندهای در تحصیلات حوزوی بود. حدودا یک سال قبل از من طلبه شده بود. ادبیات عرب را در سن دهسالگی پیش او خواندم. در منزل و مدرسه پدرم. آدم بهشدت پایبندی به مبانی فکریاش بود. جزو شاگردان مکتب و نهضت امام خمینی بود. اهل سفرهای زیاد بود. در اوان انقلاب پرحرارت بود و پرفعالیت. متواضع بود. با همه شهرت و ناموری که داشت و با اینکه تقریبا تا همین اواخر یکسره در شهرستانها برای سخنرانی و اجرای برنامه میرفت، زندگی بسیار سادهای داشت. خیلی سادهتر از تصور سادگی. به زیطلبگی و به مبانی طلبگی اصیل خیلی باور داشت. در گذر زمان ارزشهایش را تغییر نداد. مقاومت عجیبی داشت. اما من قدیمیترین دوستم را از دست دادم. بچه بودیم. شش سال از من بزرگتر بود. مدتی همسایه بودیم. پدر نازنینی داشت که امام جماعت محله آبکوه بود. با پدرم و تعدادی از هم دورهها در حدود سالهای پنجاهوچهار سفری رفتیم. همان موقع یک خودکار خریده بود که ۲۰تا رنگ داشت. در تربیت کودکان آندوره نقش زیادی داشت. پایهگذار کارهای دینی برای کودکان بود. به تلویزیون که رفت، روش خودش را برد. این در حوزهها بعدا تبدیل به یک مکتب شد که واقعا راستگو پایهگذارش بود. روحانیای که دین و مذهب را به کودکان با زبان کودکانه خودشان میآموخت.
در حوزه و در دفتر تبلیغات واحد کودکان درست کردند که راستگو روشش را آموزش دهد. شاگردانش بهاندازه او گل نکردند. خیلیها این را کسرشأن روحانیت میدانستند؛ اما راستگو تا آخر در این روش ازخودگذشتگی کرد. بهظاهر سیاسی نبود؛ ولی اندیشه مترقی و مدنی و قابلاحترامی داشت. خدا رحمتش کند که دلهای کودکان را در ایام غمبار جنگ و غصهها شاد میکرد.