یلدا با آمدنش مژده زمستانی سپید میآورد، زمستانی با سرسرهای برفی، پاروهایی که پشتبامها را میروبید و بخاریهای نفتی که بعضی وقتها بهخاطر نشت بیش از حد نفت گر میگرفت. جنگ و جدلهایمان قبل از یلدا سر میرسید: «امشب نوبت توئه که در بخاری نفت بریزی» و مادر تأکید مؤکد داشت که «نفت را دور و بر بخاری نریزی که بوش خفمون میکنه».
بر سرعتم افزودم که بهقول «آن گرامی مرد» «هوا بس ناجوانمردانه» سرد بود. مادر در خانه مشغول آشپزی بود. سلامی دادم. یکراست به اتاق رفتم. مقنعه را از سر درآوردم و به گوشه اتاق پرت کردم. مادر همیشه از شلختگی من ناله و فغان میکرد. میگفت: «دختر باشی و اینقدر شلخته! امروز مقنعهات رو میشورم، فردا که از مدرسه بر میگردی، انگار زمین رو باهاش جارو کردی.» پدر به خانه نیامده بود. باید در شرکت میماند. نگهبان شب بود. سه ماهی بود که او را درست و حسابی ندیده بودم. محله کارش با خانه فاصله زیادی داشت. دیر به دیر میتوانست به خانه سر بزند.تأمین مخارج شش نفر مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته بود. هیچگاه از کارش کم نمیگذاشت. معتقد بود نانی که سر سفر میآید باید طیّب و طاهر باشد.
شام را خوردیم. مادر میله بافتنی به دست ژاکت میبافت. مدتی با خواهر و برادرهایم تو سر و کله هم زدیم. به مادر گفتم: «هر چی برای شب یلدا خریدی بیار بخوریم.» خواهر و برادرهایم دم گرفتند: «راست میگه.» اگر در هیچ چیز اتفاق نظر نداشتیم در خوردن داشتیم. مادر لبخندی زد، چشم از میله بافتنی برنداشت و گفت: «یلدا هنوز نیومده، کرجه.» ما هم تصور میکردیم یلدا انسانی است که خانه به خانه وارد میشود و اجازه صادر میکند که شروع به خوردن کنید. باور بفرمایید همین در ذهنمان نقش میبست. ساعت یازده شد. همه با هم متفقالقول گفتیم: «خوراکیها رو بیار بخوریم دیگه.» مادر گفت: «یلدا درِ خونه شهناز خانومه.» شهناز خانم از همسایههای قدیمی ما بود که دوستی دیرینه با مادر داشت.
بهقول شاعر «دست تهی به زیر زنخدان کردیم ستون» و منتظر ماندیم که یلدا از خانه شهناز خانم دل بکند و به خانه ما قدم رنجه فرماید. کمکم لشکر خواب چیره شد. یکییکی همانند برگهای پاییزی که روی زمین میافتند، در رختخواب افتادیم.
صبح شد. مادر صبحانه را آماده میکرد. عطر نان تازه خانه را پر کرده بود. گفتم: «مامان یلدا اومد؟» همانطور که چای میریخت، لبخندی زد و گفت: «یلدا اومد؛ ولی شما خواب بودید.» اکنون که سالها گذشته است، هر وقت شب یلدا میرسد از مادر میپرسیم: «یلدا کجاست؟» او هم میخندد و میگوید که کرج است.