اسم آتلیه را هم چهل و دو گذاشته بودند.در فرانسه اگرچه کار من عکاسی مد بود، اما از عکاسی تبلیغاتی دور نبودم .با وجود اینکه رشته عکاسی من تبلیغات نبود، اما با فضای این نوع عکاسی ناآشنا نبودم؛ بنابراین آقای ممیز از من خواسته بود چند عکس تبلیغاتی برای آن ها بگیرم. بالاخره یک شب که به دفتر آقای ممیز رفتم، آقای بختیار هم آنجا بود؛ اما من او را نمیشناختم. آقای ممیز ما را به هم معرفی کرد.آقای بختیار چون از انگلستان آمده بود و تحتتأثیر فضای آنجا بود، وجنات انگلیسی داشت. خاطرم هست کلاهی به سر داشت و شبیه آقای سام هاسکینز، عکاس انگلیسی، بود.
وقتی شروع به صحبت کردیم و من متوجه شدم آقای بختیار از انگلستان آمده است. بسیار خوشحال شدم که در تهران یک نفر را پیدا کردها م که بتوانم درباره عکاسی به شکل جدی با او حرف بزنم. در زمستان 1348 بود که آقای جواد مجابی از آقای بختیار، یک نفر دیگر و من دعوت کرد که در مصاحبه ای برای روزنامه اطلاعات سال شرکت کنیم. اطلاعات سال در واقع کتابی بود که صفحاتی از آن هم به مسئله عکاسی می پرداخت. ما به دفتر روزنامه اطلاعات رفتیم و آقای مجابی با ما سه نفر مصاحبهای را انجام داد. در حین مصاحبه متوجه شدم که آقای بختیار واقعا آدم حسابی است و میشود با او درباره عکاسی صحبت کرد و به قول ما اینکاره است. بعد از این آشنایی جلساتی را با آقای بختیار داشتیم و چون او متأهل بود و خانه و زندگی داشت، بیشتر من به خانه آقای بختیار میرفتم. هم آقای بختیار و هم همسرش خیلی با حس خوب از من پذیرایی میکردند. این شرایط، محیط خیلی خوبی برای من فراهم کرد؛ چرا که من به عنوان عکاس هم مایه ننگ به حساب میآمدم و از خانواده طرد شده بودم و هم اینکه در بین جماعت بورژوا، عکاسها آدم حساب نمیشدند و عکاسی را کار آدمهای درست و حسابی نمیدانستند. آقای بختیار خاطرهای برایم تعریف کرد؛ با این مضمون که روزی پدر آقای بختیار به همراه او برای اینکه از شغل عکاسی سردربیاورد، پیش یک عکاس در اصفهان میرود و عکاس به پدر آقای بختیار میگوید: «پسری خان که عکاس نمی شِد.» این تجربه مشترک برای من دلگرمکننده بود.
از بد حادثه در تلویزیون ملی من در مسئولیتی قرار گرفتم که باید مدام در سفر می بودم؛ به شکلی که سالی هشت نه ماه در مسافرت بودم؛در نتیجه بین من و آقای بختیار مدتی فاصله افتاد؛ اما همچنان با هم در تماس بودیم. بعد از آن در 1353 بهدلیل مشکلاتی که با ساواک در تلویزیون داشتم، از تلویزیون ملی استعفا دادم. پس از مدتی در دفتری برای عکسبرداری از اشیای موزه و کتابها مشغول فعالیت شدم. یکی از کارهای عمده ای که برای من پیش آمد، پروژه اجرای نقش در کاشیکاری ایران بود. من به همراه آقای محمود ماهرالنقش، که اصالتا اصفهانی بود، سه سال روی این پروژه کار کردیم. در نتیجه این همکاری سفرهای بسیار زیادی را به اصفهان داشتم؛ چرا که اصفهان مرکز کاشی ایران بود و باید مدام به آنجا می آمدم.با این حال آقای بختیار در تهران و در شرکت هلیکوپترسازی کار میکرد و این اصفهان آمدن های متوالی من باعث نشد دوباره با هم از نزدیک در ارتباط باشیم.
وقتی انقلاب شد هر دو نفرمان بیکار شدیم. از سر بیکاری معاشرتمان بیشتر شد؛ اما روزگار قشنگی نبود. آقای بختیار مسئولیت نگهداری دخترش رابه تنهایی داشت و شرایط سختی داشت. یک روز به او گفتم: آقا رضا! تهران را ول کن.در اصفهان خانه و خانواده داری. مادر و خواهرت اصفهان هستند. برو اصفهان.
خوشبختانه به حرف من گوش کرد و به اصفهان رفت.به عقیده من این اصفهان رفتن آقای بختیار باعث یکی از مهمترین اتفاقهای عکاسی ایران شد.خدا را شکر کار آقای بختیار در اصفهان گرفت و خیلی خوب پیش رفت.
من در تهران ماندم و بنا بر شرایطی به بنیاد آقاخان راه پیدا کردم.مسافرتها به کشورهای دیگر ادامه داشت و این سبب شد باز فاصلهای بین من و آقای بختیار بیفتد؛ اما دورادور از هم خبر داشیم. تا اینکه بنیاد آقاخان طرحی را برای برگزاری جشن سالانه در کاخ چهلستون ارائه کرد و به من مأموریت داد که از فضای جلوی چهلستون عکاسی کنم تا مشخص شود آیا امکان برگزاری مراسم هست یا خیر؟ من به مدیران بنیاد گفتم که به دلیل جو اجتماعی ایران امکان برگزاری چنین مراسمی وجود ندارد. اما آن ها گفتند که تو کارت را انجام بده.بالاخره من برای عکاسی به اصفهان آمدم.آقای بختیار آن موقع در اصفهان روزهای جمعه با دوستان هنرمندش در باغی جمع میشدند.من هم در یکی از جمعهها به آنها پیوستم.
آن روز آقای بختیار رو به جمع با لهجه اصفهانی گفت که آقای کامران عدل از تبریز اومدن. همه هم زدند زیرخنده وبا صدای بلند خندیدند.
من چون مدتی در اصفهان زندگی کرده بودم، روحیات اصفهانیها را میشناختم و تمام تکنیکها را بلد بودم. بلافاصله گفتم: نه اینکه اصفهان رو شما ساختید و شاهعباس و صفویه از آذربایجان نبودند!یکدفعه سکوتی در جمع برقرار شد و البته خوشبختانه به خیر گذشت.
یک بار دیگر هم دختر من، که همسن و سال دختر آقای بختیار بود، از پاریس آمد و چند روزی من و آقای بختیار و دخترها اصفهان را گشتیم و صحبت کردیم. این چند روز تنها روزهایی بود که توانستیم با هم بیشتر معاشرت و گفتوگو کنیم و خیلی خوش گذشت و دوباره متأسفانه هرکسی سر کار خودش بازگشت.
اما چرا گفتم رفتن آقای بختیار به اصفهان کار خوبی بود؟ چون در آن زمان یکسری از انتلکتوئل ها رشته عکاسی را به دانشگاه برده بودند؛ اما چون اساسا عکاس نبودند و فضا را نمی شناختند عکاسی را به سمت بحث های روشنفکری و ادا و اطوار هنری برده بودند.
در این زمان آقای بختیار وارد بحث آموزش شد و این حضور، زمینهای را فراهم کرد تا او عکاسی را به همان روال آکادمیکی که خودش در انگلستان پشت سرگذاشته بود، آنجا پیاده کند.در واقع این آغاز مسیری بود که از دانشگاههای هنر اصفهان عکاسان درست و حسابی فارغالتحصیل شوند.
وقتی شاگردان او در تهران نزد من میآمدند، میدیدم که چه زحمتی آقای بختیار متحمل شده و چنین عکاسان خوبی را تربیت کرده است. به نظرم همه اصفهانی ها باید به خاطر کارهایی که او انجام داده است، چه در زمینه آموزش عکاسی و چه مجموعه عکسهای مهمی که ثبت کرده، قدرش را بدانند.