خیلی روزها گوشی اپلش را برمی دارد و همچنان با عشق به تن خیابان و اصفهان میزند. خودش میگوید اسمم رضا نوراست و فامیلم بختیار. البته خیلیها به اشتباه نوربختیار صدایم میزنند. ۷9 سال پیش به دنیا آمد؛ در روز ۲۵ دیماه، در اصفهانی که به قول خودش باغمانند بود و سرسبزی در آن موج میزد و ساکنانش همه یکدیگر را میشناختند. با تولد خواهر و ابتلای مادر به بیماری تیفوئید در سهسالگی محل زندگیاش به ناچار شد باغ ۱۴جریبی پدربزرگ که در خیابان پل شیری فعلی قرار داشت؛ باغی با نهری جاری در میانه و ماهیهای کوچک و بزرگ درون آن. اولین اکتشاف و جرقههای دانستن هم در پنج ششسالگی در همان باغ برایش اتفاق افتاد؛ وقتی رد گردوهای تازه درون نهر را که هر روز صبح توجهش را جلب میکرد، گرفت و رسید آخر باغ و از آنجا به باغهای بعدی رفت تا بالاخره درخت بزرگ گردو با سایهای پهن بر جوی آب و یک لاکپشت بزرگ را در سومین باغ کشف کرد… .
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم خانزادهای بود که چون به کالج انگلیسیها رفته بود، انگلیسی و فرانسه را خوب بلد بود و بهواسطه همین هم جاهای مختلف کار میکرد؛ البته زیاد دوام نمیآورد؛بهعنوانمثال، برای شرکت نفت کار کرد. آخرین کارش هم با عموزادهاش سلطانمحمد بختیار بود که شرکت قند را میساخت.
دوره دبستان در کجا گذشت؟
دو سال اول دبستان را در مدرسه منیژه گذراندم که البته مدرسهای دخترانه بود. بعد از آن به دبستان صائب رفتم. البته آن موقع هنوز قبر صائب را آنجا کشف نکرده بودند.
دوران دبیرستان را کجا گذراندید؟
به دبیرستان سعدی رفتم که جای واقعا خاصی بود و زندگیام را به کل تغییر داد. در سعدی معمولا از بچهها مصاحبه میگرفتند و سطح دانش آموزان به هم نزدیک بود. البته این مدرسه فقط دو رشته ریاضی و طبیعی داشت.رئیس سعدی آن زمان یکی از داییهای من به نام ناصرقلی بهاصدری بود که بعدا رئیس اداره فرهنگ اصفهان شد. او دانش آموزان بسیاری را تربیت کرد؛ از نویسنده گرفته تا مترجم، فیلسوف و… احمد میرعلایی، فرشید مثقالی و… از شاگردان او بودند. نکته جالب در کارش این بود که هم معلمها را با مصاحبه میپذیرفت هم شاگردها را.
ویـــژگــیهـــای خـــاص دبیرستان سعدی از نظر شما چه بود؟
موقعیت و معماری دبیرستان سعدی و میدان نقشجهان واقعا بر تربیت دانشآموزان تأثیر داشت و انرژی خاصی به آنها میداد؛ کما اینکه بعداهم که دانشگاه سوره شد خروجیهای خوبی داشت.این دبیرستان بهجز کادر آموزشی خوب، چند آزمایشگاه بی نظیر داشت: شیمی، فیزیک و بیولوژی و… که تجهیزاتشان را از فرانسه خریده بودند. ما بعد از هر جلسه تئوری یک جلسه آزمایشگاه را میگذراندیم. برنامههای خارج از درس مدرسه هم خیلی خاص بود؛ بهعنوانمثال، تئاترهای خوبی در سعدی روی صحنه میرفت. محمدعلی کشاورز با اینکه در مدرسه ادب درس میخواند، ولی در سعدی اجرای تئاتر داشت.اولین نوشتهها و ترجمههایم درباره عکاسی در روزنامه دیواری مدرسه منتشر شد. فرشید مثقالی در آن نقاشی میکرد و احمد میرعلایی کار ترجمه انجام میداد.
اولین جرقههای علاقه به عکاسی چطور ایجاد شد؟
من هر تابستان برای خودم برنامهریزی خاص میکردم؛ بهعنوانمثال، یکسال در رودخانه پرآب ماهیگیری کرده یا یکسال آپارات سینما درست میکردم.یک تابستان دکتر جعفر قلی بهاصدری، یکی از داییهایم که از اولین دندانپزشکهای ایران بود، یک دوربین جعبهای به من داد و من با آن شروع به عکاسی از اصفهان با دید خودم کردم. عکسهایم را به لئون آبکاریان که عکاس نسبتا درسخواندهای بود، دادم و او آنها را چاپ کرد. این داییام واقعا به من کمک کرد تا با امور فرهنگی آشنا شوم. او مجلهای به اسم اطلاعات ماهیانه داشت که بسیاری از استادان بزرگ ادب ایران در آن کار میکردند و مجله قطوری هم بود. شروع به خواندن اطلاعات ماهیانه کردم و خیلی چیزها درباره ادبیات و سینما و…آموختم.لئون که تنها عکاس نسبتا باسواد شهر بود، یک دوربین کداک 35میلیمتری برای فروش پشت ویترینش در چهارباغ داشت که من تا مدتها در آرزوی داشتنش بودم. بالاخره هدیه ۳۰۰تومانی پدر، شد اسباب خرید آن دوربین و بقیه پول توجیبیها کمکم تبدیل شدند به نورسنج، سه پایه، فلاش و… مسیر عکاسشدن.
موضوع عکسهایتان در آن سالها چه بود؟
یکی از کاراکترهایم چهارباغ بود، مسجدها و زاینده رود هم بودند که خیلی دوستشان داشتم و همین طور مادیهای زاینده رود.
یک کار جالب هم در آن سالها میکردم: فیلمهای معروف روز را در سینما میدیدم و از طولانیترین صحنههایشان عکاسی میکردم.سهپایهای به قیمت 50 تومان خریده بودم. در خلوتی سینما دوربینم را روی آن میکاشتم و این صحنهها را عکس میگرفتم و چاپ میکردم. خیلیها دوست داشتند عکسهایم را داشته باشند.از فیلمهای کلئوپاترا و بن هور و… عکاسی کردم. سینما ایران، مایاک و همایون هم پاتوقم بود.
عکاسی آقای طریقی (هالیوود) هم در چهارباغ بود. آقای طریقی چه موقعیتی داشت؟
اماناله طریقی در هنرستان هنرهای زیبا رشته نقاشی خوانده و به عکاسی رو آورده بود و معروفترین عکاس شهر بود. او چون نقاش بود، روی شیشه خیلی خوب کار میکرد. خاطرهای جالب از آن زمان یادم است: دور ،دور یک هنرپیشه آمریکایی به نام داگلاس فربنکس بود که سبیل صافی داشت و همه جوانها علاقهمند بودند سبیلی مثل او داشته باشند. آقای طریقی برایشان این سبیل را درست میکرد و همه شبیه هم میشدند.ما هم عکسهای خانوادگیمان را پیش طریقی در عکاسی هالیوود میگرفتیم.
آن زمان عکاسان دورهگرد در اصفهان زیاد بودند. از آنها چیزی به خاطر دارید؟
بله، هنوزعکاسان دورهگرد را از نوجوانیام به خاطر دارم. آنها پردههایی داشتند که چیزهایی روی آن نقاشی شده بود. خودشان هم یقه و کراوات داشتند و آنها را به کسانی که میخواستند عکس بگیرند، میدادند و فوری آن را با سیستم خاص خودش ظاهر میکردند یا با بکگراندی از نشستن در هواپیما با کلاههای خاصی که در جنگ جهانی اول مد بود و آسمان برای آنها استفاده میکردند.
تصمیم رفتن از ایران و خواندن عکاسی چطور شکل گرفت؟
دبیرستان که تمام شد، تصمیم داشتم بروم و با لئون که تنها عکاس باسواد شهر بود، مشورت کنم. او گفت: عکاسی کن؛ ولی بهتر است یه کار حسابی پیدا کنی؛ بهعنوانمثال، دکتر و مهندس شوی. وقتی برگشتم، لئون ریسپشن هتل ایرانتور در ابتدای عباسآباد شده بود. رفتم پیشش و گفتم عکاس شدهام. گفت: کار خیلی بدی کردی؛ یک کار حسابی میکردی.
چرا برای تحصیل عکاسی از ایران به انگلیس رفتید؟
با آمریکا هم مکاتبه کردم؛ ولی بعد فکر کردم در انگلیس شاید راحتتر باشم؛ چون نزدیکتر است. از طرفی ناکامی در گرفتن پاسخ به سؤالهایم درباره عکاسی باعث شد فکر رفتن برایم جدی شود. قبل از هر چیز باید دیپلم انگلیسی میگرفتم. تابستان همان سال توسط مسترکمبل که آن مدرسه شبانهروزی را میگرداند و میخواست از محل اقامت من در مدرسه در طول تابستان پولی به جیب بزند، برای سکونت به خانه زن و شوهری معرفی شدم که هر دوی آنها در زمان جنگ در بخش ضد اطلاعات ارتش انگلستان کار میکردند. جان، مرد خانه، که آن زمان در کارخانه عروسکسازی کار میکرد کمکهای زیادی به من کرد؛ خصوصا زمانی که من در مدرسه کانتربری پذیرفته شدم. درادامه به کالج کانتربری درایالت کنت رفتم. یکترم آنجا بودم. این مدرسه من را با زندگی دانشجویی آشنا کرد . یکترم در آنجا بودم؛ بعد به مدرسه هنرهای زیبا ناتینگهام رفتم.دراین مدرسه فرصت آشنایی با فضای هنری را توسط یکی از معلمانمان که خانم جوانی به نام مک درمنت بود و تازه فارغالتحصیل شده بود، پیدا کردم. او من را با خودش به موزه و تئاتر و مراکز فرهنگی میبرد.
تابستانها در انگلیس کار میکردید؟
بله. در تابستان سال دوم برای خودم کار پیدا کردم و به یک کارخانه بزرگ سیگارسازی در انگلستان رفتم. فضای حاکم بر کارخانه و زندگی ماشینی و سرد کارگران من را به یاد فیلم معروف چاپلین میانداخت؛ کارگرانی که انگار بخشی از ماشینها شده بودند. در آنجا با پسری به نام جان آشنا شدم که در دانشگاه آکسفورد ادبیات میخواند. لحظات خوبی را با کتابها با هم تجربه کردیم. یکبار از قسمت روانشناسی صنعتی کارخانه ما را خواستند و تذکر دادند که با تفکرات روشنفکرانه کارگران را بیدار نکنید؛ چون اینها قسمتی از ماشینآلات کارخانه هستند. از فردای آن روز هم جایمان را عوض کردند و گفتند شما مسئول شستن راهروها هستید.
شما تجربه درسخواندن در مدرسه چاپ لندن را هم دارید. فضای این مدرسه چطور بود؟
بله. استادی به اسم جان چارد داشتم که من را به رفتن به مدرسه چاپ لندن تشویق کرد؛ مدرسهای که قدیمیترین مدرسه چاپ جهان است. در اواسط قرن 19 که عکاسی اختراع و جنگ جهانی آغاز شد، بخش زیادی از لندن خراب شد و این مدرسه تازه را یک معمار معروف انگلیسی روی خرابههای یک منطقه کاملا صافشده در جنگ ساخت.مدرسه خیلی خوبی بود. با استادانی تماموقت و یکسری استاد مدعو کار میکردیم. آنجا استادان مختلف تبلیغاتی، مد، اتومبیل و… داشتیم. آنها ممکن بود برخی شاگردان را دعوت کنند تا در مواقع بیکاری با آنها کار کنند. این قرعه به نام من هم افتاد و عکاس معروفی به نام پنتو که آمده بود از جگوار وماشین های دیگر عکس بگیرد، به من این فرصت را داد که کمکش کنم. او استودیویی اجاره کرده بود. من با کار کردن کنارش تازه متوجه شدم کار چه معنی دارد؟
در مدرسه چاپ لندن لیسانس عکاسی گرفتم؛ به اضافه اینکه عضو دانشجویی انجمن عکاسان بریتانیا هم شدم. وقتی به ایران آمدم، کارهایم را فرستادم و عضو پیوسته شدم.
چه شد که در کیهان و اطلاعات عکاسی مطبوعاتی را تجربه کردید؟
یک سال به تمام شدن درسم بلیتی برای رفت و برگشت به ایران به دستم رسید. آمدم و نمونه کارهایم را هم آوردم. یک روز در خانه داییام شماره وزارت فرهنگ و هنر را گرفتم و پرسیدم من میتوانم با دفتر وزیر صحبت کنم. جلسهای با وزیر برایم ترتیب داده شد. او به محض دیدن کارها رئیس بخش عکاسی را صدا زد وخواست از من استفاده کند. مدتی آنجا کار کردم و بعد به موسسه کیهان و اطلاعات سر زدم و عکاسی مطبوعاتی را آنجا تجربه کردم.معمولا پروژههای مهمشان را کار میکردم؛مثلا اگر با شخصیت مهمی قرار داشتند. آن زمان ما در آستانه رنگی شدن روزنامهها بودیم و هنوز عکاسان بلد نبودند عکسهای سیاه و سفید را با فلاش بگیرند. انقلاب صنعتی شروع شده بود و ایران در آستانه تولید پیکان و یخچال و … بود. کارخانه صنعتی بهشهر راه افتاده بود که مخمل و پارچه و … تولید میکرد.در دانشگاه علوم ارتباطات که متعلق به موسسه کیهان بود، تدریس را تجربه کردم. در آنجا متوجه شدم همه از من مسنتر هستند و آمدهاند فقط یک مدرک بگیرند. برای ایران ایر؛ از خلبانها و خدمه پرواز و … عکاسی کردیم.
آژانس تبلیغاتی 42 را با کسانی مثل ممیز، کیارستمی، دوایی و… راه انداختید. چرا دوام نیاورد؟
هرکدام بهطور جداگانه کارایی خوبی داشتیم؛ ولی جمع همه در یک فضا سخت بود. نتیجه این جدایی شد راهاندازی رشته گرافیک توسط مرحوم مرتضی ممیز در دانشگاه و فعالیت فرشید مثقالی و عباس کیارستمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و همکاری من با موسسه اطلاعات که آن زمان دکتر امیر ارجمند، مدیر فنی آن بود و از من تقاضای بازسازی اطلاعات قسمت عکاسی را کرد.ولی در هر صورت دو سال با هم درآنجا کار کردیم. در همین موسسه با برخی هنرجویان و علاقهمندان عکاسی بیشتر آشنا شدم؛ با کسانی مثل کاوه گلستان که اتفاقا عکاس خوبی هم شد وکارش را از اینجا با ما آغاز کردو دوستیام با او تا زمان مرگش ادامه پیدا کرد.
با آژانس فاکوپا هم کار کردید؟ تجربه کار در آنجا چطور بود؟
بله.با آژانس فاکوپا کار کردم. همین جا هم بود که با نعمت حقیقی آشنا شدم.مهمترین پروژهای که برای فاکوپا کار کردم یکی پ 7، بلیتهای بخت آزمایی بود و یکی هم، ایران ناسیونال که تولیدات عظیمی کرده بود و ما میخواستیم از مجموعه کارهایش عکاسی کنیم.در فاکوپا درآمد امیدوارکنندهای داشتم؛ بهطوری که اولین چکی که از فاکوپا گرفتم 4000 تومان بود. فضای کار در شرکت قابل قبول بود. یادم است برای نخستینبار همخوانی تصویر و نوشته در تبلیغاتشان دیده شد؛ هرچند شاید کسر شأن خود میدانستند که نامی از کارشان در آنجا ببرند.
از را ه اندازی انجمن عکاسان ایران بگویید.
جرقههای راهاندازی این انجمن با دکتر شفائیه (معروفترین عکاس پرتره آن زمان) آغاز شد؛ البته تا بعد از انقلاب عملی نشد؛ ولی بعدا با همراهی کسانی مثل مسعود معصومی، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و احمد عالی این اتفاق افتاد. ما میخواستیم این انجمن مثل انجمن عکاسان بریتانیا باشد و عکاسان حرفهای در آن فعالیت کنند؛ اما مسئله این بود که آن زمان عکاسان تحصیلکرده کمی داشتیم.
تجربه همکاری برای تدوین اطلس فرهنگی ایران را هم داشتید. چرا ادامه پیدا نکرد؟
وزارت فرهنگ و هنر در پی تدوین اطلس فرهنگی بود و افراد سرشناس در تهیه آن دخیل بودند، بهعنوانمثال، احمد میرعلایی متنهایش را آماده میکرد و ممیز هم طراحش بود. من هم عکاسش بودم و از سقاخانهها، مساجد، کتابخانهها، مدرسههای قدیمی و اولیه مثل البرز و… برای آن عکس میگرفتم. قرار بود برای همه شهرهای ایران یک اطلس فرهنگی درست شود؛ ولی فقط جلد تهران آماده شد و با وقوع انقلاب کار ادامه پیدا نکرد.
بعدا کجا کار کردید؟
بـــه شــرکت ایـــرانیآمریــکایی صـــنایـــع هواپیمایی ایران رفتم. آنجا مسئول بخش سمعی بصریاش بودم. قراربود این شرکت بزرگترین مرکز تعمیر و ساخت هواپیما در آسیا شود که متأسفانه محقق نشد؛ البته من تا زمان انقلاب آنجا بودم و اول قسمت عکاسی و بعد قسمت سمعی بصریاش را ایجاد کردم. کمکم چاپخانه درست کردیم و حسابی تجهیز شد.بعد از انقلاب 100 هزار تومان از اداره به من رسید. در 59 به اصفهان برگشتم و جایی را در شیخبهایی اجاره و شروع به تهیه وسایل عکاسی کردم و آتلیه لحظهها را راه انداختم. درهمان سالها پروژههای عکاسی از شرکت فولادمبارکه، ذوبآهن و… هم شروع شد. مشتریهای قدیمم مثل ایران ناسیونال هم کارهایی سفارش میدادند.
تجربه عکاسی صنعتی چطور بود؟
زمانی که فولادمبارکه را ایتالیاییها میساختند، موظف به عکاسی از آن شدم. چون در روز، عکسها ضد نور میشد مجبور بودم شب بمانم و عکاسی کنم. در آن زمان تمامی خط تولید را از معادن آهن تا این کارخانه عکاسی کردم. از مس سرچشمه و فولاد اهواز هم عکس گرفتم. زمانی که اولین نمایشگاه صنعتی ایران بعد از انقلاب باز شد همه این عکسها به نمایش گذاشته شد. عکاسی صنعتی واقعا کار سختی بود و من چندین مرتبه نزدیک بود از دست بروم. از ذوب آهن هم عکاسی کردم.
دفتر عکاسی لحظهها تا چه سالی دایر بود؟ و عصرجدید زندهرود چه زمانی تأسیس شد؟
تا اواسط دهه ۷۰ پابرجا بود. بعدا آتلیه و دفتر عکاسی «عصرجدید زندهرود» را در خیابان شیخ صدوق جنوبی دایر کردم. این دفتر یک آتلیه عکاسی بزرگ بود که زمانی چند لابراتوار داشت.برای هر بخش آن یک کاربری ویژه و مخصوص در نظر گرفته شده بود؛بهعنوانمثال، اتاق بالا محل نگهداری کتابها، آرشیو و تجهیزات بود یا طبقه وسط لابراتوار محل چاپ عکس در سایز بزرگ و طبقه زیرزمین محل ظهور کاغذ عکس، فیلم و اسلایدها بود.
تجربه تدریس در چند دانشگاه را دارید.
بله؛ در دانشگاههای پردیس، سوره، سپهر و آزاد تدریس کردهام.
و چند کتاب چاپ کردید.
بله؛ یکی، کتاب «اصفهان موزه همیشه زنده» که موزهشهر بودن اصفهان و تنوع فضاهایش را نشان میدهد. بیشتر عکسها معماری اصفهان را نشان میدهد؛ ولی عکس زایندهرود و پلها و… هم در آن هست. انتخاب نام این کتاب هم قابلتأمل است: وقتی عکسهای کتاب را به رئیس انجمن عکاسان بریتانیا نشان دادم، حیرتزده نگاه کرد و گفت: این یک شهر است یا یک موزه؟ چقدر جالب میشود اگر این کار را کتاب کنی. من همین را به احمد میرعلایی گفتم و میرعلایی گفت: اسمش را میگذاریم اصفهان، موزه همیشه زنده و پیشگفتارش را نوشت. کتاب دوم با نام«کنار هر رودی گام زدم آن رود زایندهرود شد» هم درباره زایندهرود و شامل عکسهایی است که زایندهرود را از سرچشمه تا گاوخونی عکاسی کردهام. برای تهیه این کتاب همسرم شروع به جمع آوری اطلاعات و پژوهش کرد. چندین بار با استاد مهریار مصاحبه کردیم. انجام این پروژه پنج سال طول کشید. طی انجام آن کوچ بختیاری را هم عکاسی کردم.کتاب «راهنمای جامع عکاسی» را هم تألیف کردم که علاقه مندان و هنرجویان عکاسی در سالهای اول دانشکده از آن استفاده میکنند.
تجربه عکاسی از روند طراحی داخلی هتل عباسی چگونه بود؟
مهندس مهدی ابراهیمیان در جریان این کار، تمام استادکارانی را که کارهایشان دیگر خریداری نداشت، جمع کرد و دوبرابر درآمدشان به آنها پول داد. برخی دانشجویانش از دانشکده هنرهای تزیینی را هم به کار گرفت و تمام تلاشش را کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. زمانی که پروژه داشت تمام میشد، از آن با راهنمایی ابراهیمیان عکاسی کردم. برای اینکه مطمئن باشم عکسهایی که گرفتم خوب از آب درآمده، یکی از اتاقهای هتل را گرفته بودم و شبها فیلمهایش را ظاهر میکردم.
نتیجه این پروژه و عکاسی، یک کتاب شد؛ البته بعدا کتاب مفصل دیگری هم با همکاری همسرم کارشد؛ ولی متأسفانه مدیران هتل آن را چاپ نکردند.باید یادآوری کنم که اگر همکاری و همراهی همسرم (فریده اکباتانی) نبود، کار زیادی از پیش نمیبردم. او محل امنی برایم فراهم می آورد و ضمن نگهداری از بچهها و کار خانه، بیرون از خانه هم کار میکرد. او در موسسهای مسئول قسمت کامپیوتر بود.
عکاسی پرتره هم بخش مهمی از عکاسی شماست. پرتره کدام شخصیتها را گرفتید؟
از شخصیتهای مختلفی پرتره گرفتم: آقای چایچی که نجار ماهری بود و ساز میساخت؛ از برداران کسایی، احمدرضا احمدی، جواد مجابی، ارحام صدر، علی خدایی و زاون قوکاسیان. خیلیها را عکاسی کردهام؛ البته از مردم هم عکس پرتره گرفتهام.
در عکاسی پرتره چه نگاهی را دنبال میکردید؟
سعی میکردم تکراری کار نکنم: اول سوژه را خوب میدیدم، بعد با او صحبت میکردم؛ سپس بر مبنای فیزیک و شخصیتش نورپردازی انجام میدادم.
انجام عکاسی فرش هم یکی از تجربیات جالب شماست. چطور اتفاق افتاد؟
این کار پیشنهاد استادان فرش اصفهان بود. یک روز زنده یاد آقای حقیقی پیش من آمد و پیشنهادش را داد. ما در کارگاه شروع به نصب فرشهای بزرگ به دیوار کردیم. زمانی که آفتاب و نور مناسب بود با دوربین بزرگ از آنها عکاسی میکردیم. در ادامه پیشنهادهایی از نایین و … ارائه شد.
کجاها نمایشگاههای عکس برگزار کردید؟
بیشتر در گالری گلستان نمایشگاه برپا کردم. در گالری سیحون و بخردی هم تجربه برگزاری داشتهام.
ایــــن روزهـــا چــشـــمانــتــظار به ثمر نشستن چه کاری هستید؟
کتاب دایره المعارف عکاسی را از نمایشگاه کتاب خریدم و فکر کردم آن را به فارسی ترجمه کنم. کار مشکلی هم بود؛ ولی انجامش دادم و برای انتشار به فرهنگ معاصر سپردم. متأسفانه هنوز منتشر نشده است؛ولی خیلی دلم میخواهد قبل از مرگم این کتاب را ببینم.