جادوی کلمات در نثر مسکوب

در این متن قرار است کمی درباره نثر جادویی شاهرخ مسکوب حرف بزنیم. نثری بی‌مانند که مسکوب را به یکی از بهترین جستارنویسان معاصر بدل کرده است. نشانه‌های این نثر را در سه اثر «سوگ مادر»، «سفر در خواب» و «روزها در راه» جست‌وجو کرده‌ام و تلاشم این بوده است تا شرحی بر شیدایی این نویسنده چیره‌دست بنویسم.

تاریخ انتشار: 09:11 - یکشنبه 1399/10/21
مدت زمان مطالعه: 7 دقیقه

مسکوب خود را با کتاب «سوگ مادر» به من شناساند. روز خسته و کدری را سپری کرده بودم و بی‌اختیار از یک کتاب‌فروشی سر درآوردم. قصدم خرید کتاب نبود. رفته بودم میان کتاب‌ها خودم را فراموش کنم. از کنار قفسه‌ای گذشتم و عنوان کتابی نظرم را جلب کرد: «سوگ مادر». عنوان سنگینی بود. چند دقیقه‌ای خودم را از یاد بردم و پرت شدم در حال و هوای کتاب. نثر نویسنده نفس را به شماره می‌انداخت. کلمات حکم چاقویی را داشت که در قلب فرومی‌رفت، اما همانجا نمی‌ماند، انگار کسی می‌آمد و می‌چرخاندش. چند صفحه از کتاب را بی‌وقفه خواندم. به نثر مسکوب اسیر شده بودم و مثل دونده‌ای که در تکاپوی رقابت باشد، نفس کم آورده بودم؛ اما برای رسیدن به خط پایان می‌دویدم. کتاب را خریدم و رفاقتم با آقای مسکوب آغاز شد. رفاقتی که تا به امروز دوام داشته و قوام یافته است. هربار که کتابی از او می‌خوانم آهویی می‌شوم گریزان در دشت که شیری او را از تک و تا انداخته است. اما از دویدن دست نمی‌کشم و سرآخر نفس‌زنان جایی در میانِ درختان پناه می‌گیرم. زندگی را پیش‌تر از قبل می‌فهمم و خود را برای دویدنی دیگر آماده می‌کنم.
اما چه چیز قلم مسکوب را از دیگر نویسندگان متمایز کرده است؟ چه ویژگی شاخصی در نوشته‌های او وجود دارد که با هر بار خواندن قدرت می‌گیرد و بیشتر به جان می‌نشیند؟ چه چیز باعث شده است تا جملات مسکوب زنده باشند، بتواند آدم را از نفس بیندازد یا او را برای چند دقیقه‌ای به سکوت دعوت کند.  در ادامه این یادداشت، در سه بخش، سه اثری را که پیش‌تر نام بردم به طور مختصر معرفی و بعد تلاش کرده‌ام تا با فهم اندکم دریافت خود را از نثر جادویی او شرح دهم.
1
«سوگ مادر» یادداشت‌های مسکوب است از روزهای بیماری و مرگ مادرش. در واقع کتاب گزیده‌ای از دفتر یادداشت مسکوب است که پس از مرگ او توسط حسن کامشاد گردآوری و به دست انتشار سپرده شده است. مرگ، عنصرِ زنده این یادداشت‌هاست. مسکوب در میان کلماتش حضورِ سنگین مرگ را تصویر می‌کند. مخاطب را هم‌نفس با مرگ می‌نشاند و آنجا که همه چیز رو به پایان است، پای زندگی را به میان می‌کشد و به‌شیوه‌ای از کلمات استفاده می‌کند که نفسِ مرگ به شماره می‌افتد. گویی میانِ بودن و نبودن رفت‌وآمدی‌ است و در هربار رفتن و آمدن، نشانه‌هایی تشریح می‌شود که پیونددهنده ذات زندگی و اتفاقاتِ بیرونی آن است.
یادداشت‌های او در این کتاب سوگ‌نوشت‌هایی معمولی نیست. او در نثر خود چند لایه فراتر از «هست» رفته است. مسکوب اندیشمندی است که برای هر پدیده‌ای تفسیری از ذات زندگی دارد. این تفسیرها را با اتفاقات و حالاتی که تجربه کرده است درمی‌آمیزد و در نهایت جانی به کلمات می‌بخشد که ریشه استوار و محکمی در پیکر حقیقت دارد.
وقت خواندن کلماتِ او در کتاب سوگ مادر، حسی بر جان آدمی حلول می‌کند که گفتنی نیست. نمی‌توانی به نام بخوانی‌اش. گویی عصاره‌ای از آگاهی و شهود در رگ‌ها جاری می‌شود، سرزمینی بی‌آب و علف را سیراب می‌کند و درونت جهانی جان می‌گیرد. جهانی که قالب بیرونی تن، گنجایشش را ندارد. مثل پرنده بی‌قراری می‌شوی که می‌خواهد از جلد تن رهایی پیدا کند و مدام خود را به دیوار وجود می‌کوبد. بی‌قرار و پر شعف. انگار خبری را دانسته است و باید آن را به کسی برساند. پیام رسانِ آگاهی با بال‌های بی‌تابی.
اما این آگاهی از چه جنسی است؟ آیا اینطور نیست که همه ما در زندگی خود با مرگ عزیزانمان مواجهه شده‌ایم؟ پس چرا خواندن جملات این کتاب نفس را در سینه حبس می‌کند و آدمی مدام در تناوب تمام شدن و دوباره ازسرگرفتن، در رفت‌وآمد است؟
به این پرسش‌ها نمی‌توان پاسخی قطعی داد. در تجربه شخصی‌ام وقت خواندن این کتاب، بارها نفس کم می‌آوردم، کتاب را می‌بستم و چند دقیقه‌ای به گوشه‌ای خیره می‌شدم، اشکی می‌ریختم و نفسی تازه می‌کردم و شروع می‌کردم به خواندن یادداشت بعدی. در کنکاش‌های ذهنی‌ام به این رسیدم که مسکوب از پیوندها حرف می‌زند. از آنچه در کلیت بدیهی به نظر می‌رسد، اما در ماهیت به حیات گره‌خورده است. حذف این پیوندها آدمی را از پا می‌اندازد. نفس را در سینه حبس و نبض زندگی را دچار لکنت می‌کند.
او درباره گسستن این پیوندها می‌نویسد: «آدم هرگز نمی‌تواند از همان اول چنین مرگ‌هایی را باور کند، مرگ عزیزترین کسان را. تنها راهی که می‌ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است. از بس حقیقتی که از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد ناگوار و غیرانسانی است.» مسکوب جزئی‌ترین رفتارهای مادر را به‌خاطر سپرده است. وقت گفتن از او، از این توشه ارزشمند بهره می‌گیرد و به کمک آن، مادر را دوباره زنده می‌کند. او خاطره‌ای عینی را به مفهوم معنادار ذهنی تبدیل می‌کند و در این کار آن‌قدر دقیق و هشیارانه از ساده‌ترین اتفاقات عینی بهره می‌گیرد که مخاطب به راحتی می‌تواند با مفهوم کلام ارتباط برقرار کند، به آن بیندیشد و گاه به حالتی برسد که انگار آن اتفاق برای خودش افتاده است.
2
«سفر در خواب» قصه دیگری دارد. روایتی است در بستر جریان سیال ذهن که از یک خواب آغاز می‌شود و در خاطر و خاطره ادامه پیدا می‌کند. مسکوب دست خواننده را می‌گیرد و با خود به سفری می‌برد که مسیرش پیدا نیست. از شخصیتی به شخصیت دیگر می‌رود و مرز باریکی را میان خواب و خاطره می‌سازد. یادی در خاطر مسکوب زنده شده است. یاد «آقا مهدی». رفیقی که مسکوب درباره او می‌گوید: «رفیق دوران نوجوانی، شگفتی و سرزندگی. چه قهری کردم که دیگر هرگز درست نشد. چقدر دلم برایش تنگ شده. خیال می‌کنم اگر روزی ببینمش، اصفهان آن سال‌هایم را، آن سرسبزی و آن شادی بی‌قرار را به دست آورم.» و بعد در جای جای کتاب از این رفیق دوران شگفتی و سرزندگی حرف می‌زند. او را با ویژگی‌های رفتاری‌اش به ما می‌شناساند، با خاطراتی که باهم در کوچه و خیابان‌های اصفهان داشته‌اند، و در نهایت با قهری که میان آن‌ها اتفاق می‌افتد و مسکوب این‌گونه توصیفش می‌کند: «…بعد از آن اگرچه در مدرسه هر روز همدیگر را می‌دیدیم اما نگاهمان پوک و خالی شده بود؛ دو حباب شیشه‌ای نازک چه جور از برخورد باهم احتراز می‌کنند؛ وگرنه هردو می‌شکنند؛ چیزی شکسته و ریخته بود، آن یگانگی شاد که در آن شناور بودیم… .»
یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایی که در نثر این کتاب شاهدش هستیم، گذر از مفهوم سطحی کلمات است. مسکوب در انتقال مفاهیمی که مد نظر دارد، از اصل کلمه استفاده نمی‌کند. او کلمات را در قالب عباراتی ترجمه می‌کند و آن‌ها را با ملموس‌ترین عناصر و احساسات بشری پیوند می‌زند. اگر می‌خواهد بگوید «بی‌قرار بود» می‌گوید: «مثل اناری بود که انگار دائم دارد پوستش را می‌شکافد و از خودش بیرون می‌زند.» و در بیان کلمه «صمیمیت» می‌نویسد: «…ما خیلی باهم رفیق بودیم، سایه همدیگر بودیم» و در جایی دیگر که می‌خواهد دور بودن مرگ را توصیف کند می‌گوید: «آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گم شده، مانند لاکپشتی پیر زیر تخته سنگی در چاله‌ای تپیده بود؛ چندان دور که گویی هرگز دستِ خدا به ما نمی‌رسد… .» آن مفهوم تصعیدیِ تبدیلِ عینیت به ذهنیت را در اینجا نیز می‌توان دید. او از تصاویری آشنا استفاده کرده است تا از مفهوم دوری، بی‌قراری و صمیمیت حرف بزند.
در توصیـــــف لحظه‌ای کــــــه از آقامهدی (رفیق روزهای شگفتی و سرزندگی‌اش) جمله‌ای سنگین شنیده است، می‌نویسد: «…از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی درجا خشکم زد… .»
می‌بینید جملات چگونــــــه حس درستی از حالت او را به مخاطب بازگو می‌کند؟ او می‌توانست خیلی راحت بنویسد: جا خوردم. اما جا خوردن اصل مطلب را بیان نمی‌کند. مسکوب معنای جاخوردن را جست‌وجو می‌کند و به این می‌رسد که در این حالت انگار آدمی از خودش بیرون می‌افتد. جوری که چیزی از او باقی نمی‌ماند تا خودش را به یاد بیاورد و بخواهد کلامی بگوید یا فعلی را انجام دهد. برای مسکوب مهم است که چه لباسی را به تن کلمات می‌پوشاند و نگران است که در انتقال مفهوم لغزشی صورت بگیرد. برای همین از ملموس‌ترین تجارب تصویری برای بیان احساسات و معنا استفاده می‌کند. او کلمه را می‌شکافد، ساده می‌کند، اما نه آن‌طور که آن را مبتذل کند. معنای کلمه را به سطح می‌آورد اما آن را سطحی نمی‌کند.
3
«روزها در راه» روزنوشت‌های مسکوب است در سال‌های 1357 تا 1376. روایتی از ایران روزهای انقلاب، ایران روزهایِ نگرانی و ایران روزهایی که همه چیز، مثل همیشه این سرزمین، در ابهامی مدام چرخ می‌خورد. روزهایی که شاهرخ دیگر ایران نیست و چون ناظری بر اتفاق‌های وطنش، از آنچه در گذر است می‌نویسد. ناظری که گویا همه چیز را با پوست و گوشت و استخوان درک می‌کنــــــد و گاه از تاب و توان می‌افتد و گاه دوباره بارقه‌ای از امید در وجودش جان می‌گیرد. او در مقدمه این کتاب می‌نویسد: «…این یادداشت‌ها در خلوت به روی کاغذ می‌آمد و در آن حال جز من کسی با من نبود، تا آنجا که می‌توانستم، نادانی‌ها و ناتوانی‌هایم را پنهان نکردم، کوشیدم تا به خودم کمتر دروغ بگویم و از حقیقت نهراسم.» مسکوبِ روزها در راه، مسکوبِ خواندن و شنیدن و تحلیل‌کردن است. آدمی که اگر در روزی نو تجربــــــه‌ای نو به دســــــت نیاورد، آن روز را بی‌حاصل تلقی می‌کند.
او مشاهدات خود از اتفاقات در جریان را عریان بیان می‌کنـــــد. حال دگرگون‌شده خود را از واقعیت موجود شرح می‌دهد و تلاش می‌کند با ضمادِ کلمات بر آن مرهمی بگذارد. رگه‌های تبدیل عینیت به ذهنیت را در اینجا نیز می‌تواند یافت. جایی که درباره تجربه خود از احساس مرگ می‌نویسد: «مرگ ماهی سیاه ریزه‌ای است که در جوی تاریک رگ‌ها تنم را دور می‌زند.» او یکی از بهترین مفسران مرگ است! توصیف دیگری در کتاب «در سوگ و عشق یاران» دارد که می‌گوید: «مرگ در تنگ غروب، در تاریک‌روشن پرواز می‌کنـــــد. بعضی وقت‌ها مثل خرمگس سمج با سر وصدا دور و بر آدم می‌پلکد، قرار ندارد، آرام نمی‌گیرد و  نمی‌نشیند.» ما در خواندن هردوی این جملات تصاویر آشنایی را می‌بینیم. و بعد درک می‌کنیم این مرگ است، همین‌قدر نزدیک، همین‌قدر شدنی. برای همین است که خوب می‌فهمیم کلمات در نثر مسکوب از چه چیزی حرف می‌زنند. لباس پوشاندن به تن کلمات با عبارات عینی: این کاری‌ست که مسکوب برای انتقال مفاهیم ذهنی خود انجام می‌دهد. مهم‌ترین ویژگی کتاب «روزها در راه» در جمله‌ای خلاصه می‌شود که مسکوب در مقدمه کتاب به آن اشاره می‌کند: «…کوشیدم تا به خودم کمتر دروغ بگویم و از حقیقت نهراسیدم.» مثال و مصداق آن در کتاب بسیار زیاد است. یکی از آن‌ها مربوط به زمانی‌ است که شاهرخ مسکوب پس از سال‌ها به ایران سفر کرده است و در مشاهدات خود از این سفر می‌نویسد: «در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجهم را جلب می‌کرد، این خشم و ستیزه‌جویی مردم بود. انگار همه باهم قهرند. همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا آنجا پیش می‌روند که حق زندگی، اولیه‌ترین حق را نه از دیگری بلکه حتی از خودشان سلب می‌کنند… .» شاید یکی از دلایلی که می‌توان چنین نثری عمیق را در متون مسکوب دید، تجربه زیسته او باشد. او کودتای 28 مرداد را دیده، با یاد مادر و مرتضی کیوان شکنجه در زندان قزل‌قلعه روزها را سپری کرده، مرگ رفیقش (مرتضی کیوان) را تاب آورده است، مرگ مادر را تجربه کرده و در نهایت خود را در مقابل مفهومی به نام «مهاجرت» یافته است. او در تمامی این تجارب علاوه بر نگران و سوگواربودن، مشاهده‌گر نیز بوده است؛ از آنچه از سر گذرانده توشه برداشته و در زمانی که باید، آن توشه را برای بیان تجاربش خرج می‌کند.
مسکوب در نثر خود بر سر چیزی سرپوش نمی‌گذارد. کلمه‌ای را پشت کلمه‌ای دیگر پنهان نمی‌کند و مفاهیم را گنگ و نارس نمی‌گوید. برعکس، تا آنجا که می‌تواند سعی می‌کند شفاف از آنچه دیده و شنیده و درک کرده است بنویسد. برای او مهم است که چه چیزی در جریان است. در جغرافیای سکونتش، در آدم‌های اطرافش، در وطنش و در هر پدیده‌ای که درکی از زندگی را برای او به وجود می‌آورد. او در حیات خود همواره دو مسئله را مورد توجه قرار داده است: زبان و تفکر؛ و به مدد این دو، آثاری از خود به جای گذاشته است که همیشه خواندنی ا‌ست.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط