مزار در میان گذر

یکی از مراکز زیارتی اصفهان در قرون اخیر جایی است که به «بابا علمدار» معروف است. این قبر و بارگاه در روزگاری در کنار قبرستانی در حاشیه شهر اصفهان قرار داشت و آن‌قدر اعتبار و جاذبه داشت که جایگاهی مانند یکی از امامزادگان اصفهان در دل مردم داشت؛ اما امروز این محل خاموش و متروک افتاده است. از آن گنبد و بارگاه خبری نیست و شهرت و اعتبار صاحب قبر هم شیوع و اهمیت سابق را ندارد. در این نوشته به این سیر و تاریخچه می‌نگریم:

تاریخ انتشار: 08:57 - شنبه 1399/11/4
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه

مصلح الدین مهدوی در کتاب «مزارات اصفهان» آنجا که باباهای اصفهان را بر می‌شمارد بابا علمدار را نام می‌برد که «در محله الیادران اصفهان و دارای بقعه و قبری دراز تقریبا به طول هفت‌متر» می‌داند. در زیرنویس هم آمده است «قبرستان الیادران در کنار مقبره باباعلمدار بود که هم‌اکنون به دو مدرسه تبدیل شده است» (مصلح‌الدین مهدوی، مزارات اصفهان، 1384، ص110).
امروز اگر به محل این قبر در غرب اصفهان برویم، بقایای این قبر بدون هیچ گنبد و بارگاهی در خیابان جهاد روبه‌روی مـــسجدســلیـــمان، کـوچـــه باباعلمدار، در کنارگذر قرار دارد. فقط تابلوی کوچکی بالای سر قبر ما را بدان راهنمایی می‌کند؛ اما این مقبره و بارگاه در یک صد‌سال پیش چه اوضاعی داشت و مردم درباره صاحب قبر چگونه می‌اندیشیدند.
برای پاسخ این سؤالات به دو متن مختلف مراجعه می‌کنیم که حدود بیست سال هم با اختلاف زمان نگارش دارند. اولی خاطرات علی جواهر‌کلام است که در سال 1303 ش نوشته شده و دیگر مشاهدات جلال همایی است که 1323 ش به قلم آمده است. خاطرات علی جواهر‌کلام بسیار مفصل است و توسط صاحب این قلم تصحیح و منتشر شده است (مجمع ذخایر اسلامی، 1392).
راوی داستان شخصی است که یک‌صد سال پیش قصد داشت از تهران راهی خوزستان شود. به اصفهان آمد تا از مسیر بختیاری بدانجا رود، که شنید راه ناامن است و دزدان در کمینگاه نشسته‌اند. به‌ناچار چند ماهی در اصفهان ماند و در خانه یک پیرزن اصفهانی به نام «ننه‌خانم» سکونت اختیار کرد. جواهر کلام که در مضیقه مالی هم بود، هر روز دعا می‌کرد که راه باز شده و به خوزستان برود. او به نگارش خاطرات خود نیز مشغول بود و سرانجام، آنچه بر کاغذ آورد، کتابی بود که من آن را «یادداشت‌های سفر اصفهان» نام نهادم. اهمیت ویژه این کتاب نگاه دقیق و تیزبین مردم‌شناختی آن است. نویسنده اثر با آنکه میهمان چند روزه و موقتی این شهر بوده، اما چنان با مردم و آداب‌و‌رسوم آن‌ها عجین می‌شود که گویی سال‌ها با آن‌ها زیسته است. چنان که با جماعتی به منارجنبان می‌رود و فردا شب آن نیز با جماعتی دیگر برای شب‌نشینی و بساط سور بر غرفه‌های سی‌و‌سه‌پل قرار می‌گذارد. سری به حمام شیخ‌بهایی می‌زند و مفصل آنچه را دیده تعریف می‌کند، بعد نماز جمعه را در مسجد جامع عباسی برگزار می‌کند و عده نمازگزاران را می‌شمارد. به زیارت قبر باباعلمدار می‌رود و برای دیدار امامزاده شاهزاده حسین، که نورباران شده، می‌شتابد. از جلفا و همشهریان ارمنی و اوضاع آن‌ها بسیار سخن می‌گوید. دراین میان هنر نویسنده آن است که در روابط و مناسبات مردم اصفهان دقیق شده، نکات قابل تأمل بسیاری را باز می‌گوید تا آنجا که می‌توان گفت سفرنامه علی جواهر کلام بیش ازآنکه به شرح و توصیف بناها و مناظر بپردازد، نگاهش را به مردم اصفهان، خصوصا طبقات پایین، روابط آن‌ها با یکدیگر و خورد و خوراک آن‌ها دوخته است واز این جهت خواندنی و منحصربه‌فرد به نظر می‌رسد.
او در یکی از روزهایی که منتظر باز شدن راه و راهی‌شدن بود، به پیشنهاد ننه‌خانم، برای ادای حاجت خویش به سر قبر «بابا علمدار» می‌روند. آن‌ها از پشت مسجد‌جمعه که خانه پیرزن آنجا بود، راهی طولانی را به غرب اصفهان می‌روند تا در محله الیادران در کنار قبرستانی که قرار داشت، قبر بابا‌علمدار را زیارت کرده و خرمای نذری خود را میان زائران پخش کنند. همین نکته که پیرزن اصفهانی زیارتگاه‌ها و امامزاده‌های اطراف را رها کرده و حتی تخت فولاد را نیز نادیده گرفته و راهی طولانی می‌پیماید تا به حاشیه شهر برسد و به سر قبر بابا علمدار برود، خود نشانگر اهمیت این بارگاه در روزگار او داشته است.
توصیف جواهر‌کلام از این قبر و حال و هوای اطراف آن بدین قرار است:
«از کوچه پشت مسجد‌جمعه (منزل خودمان) رفتیم خیابان چهارباغ. از خیابان چهارباغ خیلی کوچه‌پس‌کوچه طی کردیم و به قبرستان وسیعی رسیدیم. کنار قبرستان حجره مربع‌مستطیلی بود که در و پنجره محقر پوسیده‌ای داشت. میان حجره صورت قبری بود که به نظر من در آن موقع یازده‌متر طول آن می‌شد و قریب یک متر هم عرض آن بود. قبر را به ارتفاع نیم‌متر با گچ و آجر بالا گرفته بودند. هیچ‌گونه لوحه‌ای روی قبر یا به در و دیوار حجره دیده نمی‌شد. چون شب جمعه بود عده‌ای زن و مرد و بچه، مثل ما، به زیارت آمده بودند. ننه‌خانم ابتدا هسته خرماها را از کیسه در آورد و توی جوی آب روان کنار گورستان ریخت. بعد همین طور که صلوات می‌فرستاد و آن ترانه سابق را زیر لب زمزمه می‌کرد، خرماها را به زوار می‌داد و می‌گفت «خدا حاجت همه را برآورده کند. ابوالفضل‌العباس این جوان غریب را هم از غم و غصه نجات بدهد!» (آن روزها یعنی پنجاه‌سال پیش من جوان بودم.)
ننه‌خانم که این حرف‌ها را می‌زد مردم متوجه من شدند و گفتند: «آمیرزا حتم داشته باش ام‌البنین حاجتت را روا می‌کند. باب‌الحوائج نجاتت می‌دهد.» من که این لطف و محبت و غریب‌نوازی را دیدم، دل و جرئتی پیدا کردم و از حاضران پرسیدم که «باباعلمدار کجایی بوده؟ و از کجا به اصفهان آمده؟ و چرا او را باباعلمدار می‌گویند؟» تمام جواب‌ها یکنواخت و افسانه‌وار بود که «چون دست مبارک حضرت ابوالفضل (ع) از بدن جدا شد، علم از دستش افتاد. جوانی از اهل اصفهان که در صحرای کربلا حضور داشت، برای اینکه علم حضرت عباس(ع) به دست اشقیا نیفتد، علم را از زمین بلند کرد و در یک چشم بر‌هم‌زدن با طی‌الارض از کربلا به اصفهان آمد و در محله الیادران نزدیک همین گورستان، پناهنده شد. پس از چندی که در گذشت، خودش را با همان علم در این جا به خاک سپردند.»
در این میان ننه‌خانم لب به سخن گشود و  گفت «در زمان‌های پیش قبر را نبش کردند تا علم را در بیاورند، اما هنوز نبش قبر تمام نشده بود که زمین‌لرزه سختی اصفهان را تکان داد. هوا تیره و تار شد، همه ترسیدند و دوباره روی قبر را پوشانیدند.» باری به نظر من این افسانه‌ها از واقعیت‌هایی سرچشمه گرفته است که بر بنده و شاید بر بسیاری از مردم اصفهان مجهول باشد» (جواهرکلام، 1392، ص 90).
بیست‌سال بعد از جواهر‌کلام، جلال همایی مشغول نوشتن کتاب خود به نام تاریخ اصفهان قسمت «رجال و دانشمندان» بود و در بحث باباهای اصفهان، که آن‌ها را در اصفهان و اطرافش به تعداد 33 تا بر می‌شمارد، درباره بابا علمدار یادآور شد: «بالا علمدار قبری گلی بلندی دارد در محله الیادران، نزدیک باغ نو و بقعه‌اش مسقف است. درازی قبر حدود شش‌متر می‌شود. گویند بابا با علمش اینجا مدفون شده است. اطرافش قبرستان بوده که به املاک و خانه‌ها بدل گشته و فقط بابا اینجا مانده است» (همایی، 1396، ج 1، ص 555).
 جلال همایی در تفسیر واژه «بابا» به ما می‌گوید «در قرن هفت و هشت غالبا در مورد ذهاد که طبقه‌ای بین عابد و عارفند و جماعتی مرید و پیرو داشته، اطلاق می‌شده. بعدا به رؤسای ارباب فتوت (جوانمردان) اختصاص یافته و سپس بر بزرگان تکایا و قلندرخانه‌ها و دوده‌داران و سردمداران اطلاق شده و سمت بابایی درباره این اشخاص مصطلح بوده است و روی‌هم‌رفته اکثر باباها ارباب فتوت و سالکان طریقه شطاریه و از طبقه عوام بامعرفت بوده‌اند. در میان این باباها فقط بابا رکن‌الدین است که اهل علم و صاحب تألیف و تصنیف هم بوده و باقی عموما داخل طبقه عوام‌اند که مقامات معنوی داشته ودر ایمان و خلوص نیست و احسان و دستگیری و سرپرستی درماندگان و بیچارگان هزار مرتبه برتر از ارباب بحث وحال بوده‌اند… زمان باباهای اصفهان از قرن هشت بالاتر نمی‌رود، اما اصطلاح بابا منحصر به این تاریخ و این شهر نیست، بلکه در بلاد دیگر هم اشخاص عارف به عنوان بابا داریم از قبیل باباطاهر در همدان و باباکوهی در شیراز و بابا حسن خواجه ضیاءالدین و بابا فرج در آذربایجان (همایی، همان، ص 557).
 قصد ما از نگارش این مطلب علاوه بر ذکر سیر فراز و فرود یک مرکز زیارتگاهی است، می‌خواستیم بگوییم بسیاری از مفاهیم و اشخاص در طول زمان تغییر مکان داده و جایی که روزی ملجأ مردم درمانده بوده است، اکنون متروک و خاموش مانده است و از گنبد و بارگاه سابق و هیاهوی زیارت‌کنندگان و حاجتمندان نیز خبری نیست.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط