گاماس‌گاماس تا ماداگاسکار!

اصطلاحی داریم به نام «گاماس‌گاماس» که خواهرخوانده‌اش می‌شود «آسه‌آسه» و خواهرخوانده خارجی‌شان هم «مورا مورا» است! ما با این سه اصطلاح بانمک قرار است یک سفر مجازی برویم. یعنی از اصفهان آن قدر به سمت جنوب شرق برویم که از عربستان و یمن و سومالی و تانزانیا و کنیا بگذریم و نزدیک موزامبیک برسیم به جزیره‌ای به نام ماداگاسکار! اما چه شد که قرار است رهسپار این شهر شویم؟! صبر کنید اول بگویم، فرق ما و اصحاب کهف یک‌بازه زمانی 308 ساله بود!

تاریخ انتشار: 09:30 - یکشنبه 1399/11/5
مدت زمان مطالعه: 10 دقیقه

بر آن‌ها سیصد‌و‌نه سال گذشت تا زمانه‌شان دگرگون شود ولی برما فقط کافی بود یک سال بگذرد تا به جایی برسیم که همه چیز عجیب و دست‌نیافتنی شود! مثلا سفر خارجی به شدت دور از دسترس شود تا حدی که جهانگردهایی که سالی به دوازده‌ماه رنگ خانه را نمی‌دیدند هم کنج امن خانه را به اجبار برگزینند و به جای سفر‌کردن به روایت سفرهای گذشته بپردازند که خب البته تنها اتفاق خوب هم همین است. حالا روایت‌های مجازی سفر بیشتر و کیفی‌تر شده‌اند و می‌توانیم سفرهای مجازی جذابی را به واسطه پادکست‌های سفر، پست‌ها و لایوهای اینستاگرامی با جهانگردهای خانه‌نشین در گوشه و کنار دنیا برای خودمان تدارک ببینیم. در متن پیش رو گزیده‌ای از سفرنامه اینستاگرامی مریم کریمی را می‌خوانید از مقصدی کمتر شناخته‌شده برای ایرانیان. این راهنمای فرهنگی ایران که تا پیش از کرونا علاوه بر جهانگردی راهنمایی تورهای ایتالیایی‌زبان ایران را هم برعهده داشت، در معرفی نوع سفرهایش از کلیدواژه «گردشگری تجربه‌گرا» می‌گوید، نوعی از گردشگری که ردپایش را در سفرنامه اخیر او هم به وضوح می‌بینیم. مریم کریمی که با نام «سانتا ماریا» در اینستاگرام می‌شناسیمش بلیت پرواز گرفته و راهی ماداگاسکار شده بدون اینکه از قبل ویزای این کشور را گرفته باشد؛ چرا که ماداگاسکار از جمله کشورهای آفریقایی است که ایرانیان می‌توانند با ویزای فرودگاهی سفرش را تجربه کنند و لازم نیست از قبل رهسپار سفارتخانه و فرستادن مدارک و این‌ها شوند؛ فقط کافی است به محض رسیدن، در فرودگاه پاسپورتتان را نشان دهید و مبلغ ویزا را بپردازید.
پیش از آغاز روایت‌های سفر باید گفت که جمهوری ماداگاسکار یکی از کشورهای آفریقای جنوب‌شرقی است که در میان اقیانوس هند قرار دارد و جمعیتش به حدود 27‌میلیون نفر می‌رسد. یک یورو معادل 4627 آریاری (Ariary) است. گفتنی است هزینه ویزا 25 یورو (قیمت‌معادل‌ سال 96) معادل 80هزار آریاری بوده است. به روایت همشهری آنلاین، جزیره اصلی ماداگاسکار چهارمین جزیره بزرگ جهان است و موطن 5 درصد از حیات وحش جهان. جزیره ماداگاسکار در حدود 80میلیون سال پیش از شبه‌جزیره هند جدا شد و حدود 200 تا 500 سال پس از میلاد اولین انسان‌ها در آن ساکن شدند. اولین‌بار تاریخ مکتوب ماداگاسکار در قرن‌7 میلادی نوشته شد.  هسته اصلی جمعیتی ماداگاسکار مالاگاشی نامیده می‌شود که ترکیبی از تیره‌های بانتو زبان آفریقا، تازیان و مالایایی‌ها هستند. مالایایی نام همگانی تیره‌های منطقه هند شرقی (مالزی، فیلیپین و اندونزی) است. 52 درصد از مردم این کشور به ادیان بومی اعتقاد دارند، 41 درصد مسیحی و 7 درصد مسلمان هستند. زبان‌های رسمی این کشور انگلیسی، فرانسه و مالاگاشی است.

 اولین ملاقات با تانا در ماداگاسکار

پرواز استانبول به آنتاناناریوو، پایتخت ماداگاسکار خیلی خسته‌کننده یا به عبارتی روانی‌کننده است! من، دختری که زندگی، کار و عشقش سفر است و قاعدتا بیشتر عمرش را در هواپیما و اتوبوس و ماشین می‌گذراند، در لحظاتی از این پرواز طولانی به مرز جنون می‌رسم! طولانی که می‌گویم، منظورم دوازده‌ساعت و سی‌و‌پنج دقیقه است در یک هواپیمای بزرگ شلوغ. نه که ماداگاسکار این‌قدر دور باشد؛ که این از آن پروازهایی است که سر راه می‌پیچد سمت جزیره موریس تا تعداد زیادی از مسافرانش را آنجا پیاده کند و اندکی را هم برای ماداگاسکار دوباره سوار کند. این توقف در جزیره موریس، کمی زیادی طولانی ا‌ست؛ بی‌اینکه ما اجازه خروج از هواپیما را داشته باشیم. بعد حساب کنید قبلش هم دو‌ساعت‌و‌نیم از تهران تا استانبول طول کشیده باشد و فاصله بین دو پرواز هم هشت ساعتی بوده باشد! حالا به همه اینها اشتیاق سفر به سرزمینی دور از دسترس و غریب و تنها را اضافه کنید: دلت می‌خواهد زودتر برسی، غبار دلت را بتکانی روی سر آنجا که منتظرت هست! آنتاناناریوو (Antananarivo) یا به اختصار «تانا»، پایتخت ماداگاسکار (Madagascar)، شهر آسمان آبی با ابرهای چاق و چله، خیابان‌های شیب‌دار پیچ‌درپیچ، خانه‌های کنار هم روییده، پیاده روهای شلوغ و کثیف و خنده‌های روشن…شهر مثل کلاف سردرگمی روی تپه‌های کوچک و بزرگ لم داده و ما به فرودگاه که می‌رسیم، یکی از رشته‌های کلاف را پی می‌گیریم تا برسیم به هتل جمع‌و‌جورمان در قلب گره‌های کور این کلاف. رشته کلاف از بین دکه‌های فروش مواد غذایی، قصابی‌ها، دویدن‌های کودکان پابرهنه به دنبال مینی بوس ما، شالیزارهای کوچک و بزرگ، پهنه‌های آجرسازی با اجاق‌های کوچک به جای کوره آجرپزی، خیابان‌های پهن و باریک و یک عالم لبخند و دست تکان‌دادن‌های بی‌پایان می‌گذرد و ما به هتل کوچک قشنگی می‌رسیم که من عاشق پنجره‌های قرمزش، لابی جمع‌وجورش و صندلی‌های بیرون درش می‌شوم. بیرون از هتل اما هیاهوی شهر همچنان ادامه دارد و من از همه بیشتر هلاک تاکسی‌های شهر می‌شوم! ماداگاسکار بیش از پنجاه سال است که استقلال خود را از فرانسه به دست آورده و از آن زمان به این سمت روند پیشرفت تکنولوژی در این کشور بسیار کند بوده است. بچه که بودیم، حتما یکی بود دور و برمان که از آن ژیان قدیمی‌ها داشته باشد که سقفش هم باز می‌شد و ما سرمان را می‌بردیم بیرون و باد می‌خوردیم و کیف می‌کردیم. شهر تانا پر از کودکی من بود انگار!

 در مسیر دل مالاگاسی

 تانا را ترک می‌کنیم. با تمام تصاویر جدید و عجیب و تمام پارادوکس‌هایی که در ذهنم ایجاد کرده است. می‌خواهیم برویم بزنیم به دل جاده‌ها. برویم با طبیعت، با کوه‌ها و جنگل‌ها و رودخانه‌ها و با حیوانات معاشرت کنیم. می‌زنیم به دل جاده‌ها. آنجا که رنگ و نور و صدا می‌پاشد توی صورتمان و آن هم با چه کیفیتی! انگار رنگ سرخ پاشیده باشند روی تمام نداشتن‌های اینجا. یا شاید هم داشتن‌هایش. نمی‌دانم! اینجا تمام معادلات به هم می‌ریزد. اینجا می‌خواهی از خجالت آب شوی. بس که فکر می‌کنی چقدر زندگی‌ات تا حالا اسیر کلیشه بوده و چقدر تو نمی‌دانستی. من دلم می‌رود برای مردان و زنانی که کنار رودخانه‌ها مشغول شستن ظرف و رخت و تن و بدنشان هستند. بستر رودخانه‌ها سنگی نیست و آب به نظر کدر می آید. اما همین آب، روشنایی و صفای زندگی خیلی از مالاگاسی‌هاست. اینجا رودخانه یعنی رختشوی‌خانه و حمام مالاگاسی‌ها. همان‌جا رخت تنشان را در می‌آورند و همان‌جا می‌شویند و روی صخره‌های سرخ پهن می‌کنند تا خشک شوند و در همان حین خودشان هم تنی به آب می‌زنند و حمام می‌کنند. این قدر با طبیعت، با اتمسفری که در ان زندگی می‌کنند، رفیقند!

 خنده‌های از ته دل میان کودکان

نمی‌دانم چندبار تا حالا برای توریست‌هایم گفته‌ام که ایران چقدر کشور امنی است و چند بار توریست‌هایم کیفشان، موبایلشان و پولشان را در رستوران، هتل یا هر جای دیگری جا گذاشته‌اند و مدتی بعد برگشته‌اند و آن را درست همان‌جا یا به امانت نزد مدیر آن محل باز یافته‌اند.  نمی‌دانم چند بار کیف کرده‌اند از این داستان و گفته‌اند که مثلا در ایتالیا یا در خیلی کشورهای دیگر امکان نداشت دوباره به وسیله‌شان برسند. همیشه ذوق کرده‌ام و افتخار کرده‌ام که این امنیت می‌تواند برند ایران باشد. حالا اما اینجا، یک گوشه کوچک تنها از دنیا، حتی این یک ذوقم هم به خاک سیاه می‌نشیند! ما در مسیر تانا به میاندریوازو (Miandrivazo) هستیم؛ جایی که قرار است از نزدیکی‌هایش سوار قایق شویم و ساعات زیادی را روی رودخانه تسیربینا کیف کنیم. یک جایی وسط‌های راه توی یک روستا می‌ایستیم و می‌زنیم به دل روستا تا زندگی کنیم این مردم را برای دقایقی. بچه‌هایشان! بچه‌هایشان! روی گشاده و لبخند گشاد و بی‌دریغشان مرا می‌کشد آخر! عاشق  سوژه عکاسی و دیدن عکسشان در قاب موبایل یا دوربین هستند و با دیدن خودشان از خنده ریسه می‌روند. چرا این قدر خوب و واقعی هستید شماها؟ یک عالم سلفی می‌گیرم باهاشان و می‌خندیم و من دلم درد می‌گیرد این قدر از ته دل می‌خندم!

 زندگی به سبک مورا مورا!

بالاخره به میاندریوازو می‌رسیم و در یک لوج خوشگل جمع و جور اقامت داریم. طرف‌های غروب است و ما قبل از رفتن به اتاق‌هایمان که دور تا دور باغ کوچک لوج چیده شده‌اند، شاممان را سفارش می‌دهیم! اینجا ماداگاسکار است و همه‌چیز «مورا مورا» پیش می‌رود! مورامورا، تنها اصطلاح مالاگاسی بود که توی این سفر یاد گرفتم. یعنی یواش‌یواش (Mora mora) یعنی: حالا چه عجله‌ای است؟ یعنی: داداش این قدر هول زدی کجای دنیا رو گرفتی؟ پیاده شو با هم بریم! مورامورا فلسفه زندگی در ماداگاسکار است: این قدر برای هر چیزی هول نزنید! وقت برای زندگی زیاد است! البته که این مورا مورا به مذاق ما که خارج از این فضا زندگی می‌کنیم چندان خوش نیست و طول می‌کشد تا قبول کنیم حالا که اینجاییم، یا باید بخشی از این فلسفه باشیم؛ یا که کلک اعصابمان کنده است! این است که طرف‌های ساعت شش عصر شام سفارش می‌دهیم که برای حدود هشت، هشت و نیم آماده باشد! در عوض خیالمان راحت است که غذای ظهر را گرم نمی‌کنند بدهند به خوردمان. شاید هم تازه همان لحظه می‌روند شهر تا برایمان گوشت تازه «زبو» بخرند و استیک کنند. گوشت «زبو» پرطرفدارترین گوشت در ماداگاسکار است. یک نوع گاو کوهان‌دار که نقش مهمی در سفره مالاگاسی، کشاورزی مالاگاسی و صنایع‌دستی مالاگاسی ایفا می‌کند. استیک زبو را معمولا در اسلایس‌های کوچک آماده می‌کنند و با سبزیجات یا سیب‌زمینی سرخ‌شده سرو می‌کنند. شام مالاگاسی خوشمزه‌مان را در رستوران لوج که از سه طرف به باغ ویو دارد و خنک و دلپذیر است می‌خوریم و بعد، خودمان را می سپریم به دو تا از بچه‌های گروه که برایمان قصه‌های آسمان صاف و پرستاره اینجا را می‌گویند. همان آسمان که روزها آن قدر نزدیک و آن قدر پرحجم و آن قدر مهربان است، شب‌ها مثل یک ملافه نقره‌کوب، مهربانانه به ما نزدیک می‌شود و ستاره‌هایش را تعارف می‌کند. ستاره‌هایی که ما در نیمکره شمالی هیچ‌وقت فرصت دیدارشان را نداشته‌ایم. امیررضا و ساناز از بیگ‌بنگ می‌گویند و کوتوله‌های سرخ و سیاه و ابرهای ماژلانی و… و من به این می‌اندیشم که چطور است که ستاره قطبی اینجا در نیمکره جنوبی دیده نمی‌شود و مردم اینجا چه گناهی کرده‌اند که ستاره قطبی ندارند تا راه شمال را راحت‌تر پیدا کنند؟! شب‌نشینی‌مان با آسمان را با رؤیای خبر گرفتن از ستاره‌هایی که فقط چند ده سال نوری با ما فاصله دارند، به پایان می‌بریم و به اتاق‌هایمان می‌رویم تا خود را برای صبح زود و یک قایق سواری خیلی طولانی باحال آماده کنیم.

دلبری‌های آبشار و کروکودیل‌ها!

سرماخورده‌ام.این یک جمله خبری اندوهناک است! اما هیجان یک قایق‌سواری ۲۸ ساعته روی رودخانه تسیربینا مانع از آن می‌شود که خودم را ببازم. این است که تا کارکنان قایق صدا می‌زنند: کروکودیل، از جا می‌پرم تا هیجان دیدن این موجودات دوزیست دوست‌داشتنی که دارند کنار رودخانه آفتاب می‌گیرند را از دست ندهم! ما خیلی خوش‌شانس بودیم که طی مسیرمان، هشت نه تا از این زیبارویان دوزیست را دیدیم. هر چند فرصت عکاسی کوتاه بود و عبور قایق چندان به مذاق جناب کروکودیل خوش نمی‌آمد و زود راهی زیر آب می‌شدند. قایق ما یک قایق جادار دو طبقه است که طبقه پایینش یک میز دراز بزرگ دارد با آشپزخانه و روشویی و یک عالمه میوه و خوراکی که قرار است کارکنان قایق در بیست‌و‌شش‌هفت ساعت آینده به خوردمان بدهند و طبقه بالایش نیمکت دارد و تخت و سایبان بعضی از توریست‌ها هم با کانو مسافرت می‌کنند. ولی راستش هر چقدر فکر می‌کنم می‌بینم باحال بودن این قایق‌ها به اینکه بیست‌وچهار ساعت زیر آفتاب باشی و زانویت جمع شده باشد نمی‌ارزد! کانو یک جور قایق دراز باریک است که به صورت یک‌تکه از تنه درخت ساخته می‌شود و محلی‌ها معمولا برای جا‌به‌جایی از آن استفاده می‌کنند. مسیرمان یک مسیر حدود ۱۲۰کیلومتری است که قرار است «مورامورا» پیمایش شود. آرام‌آرام، توی رودخانه پیش می‌رویم و من دلم نمی‌خواهد این رفتن تمام شود. آبشار نوسیناپلا و حوضچه‌های فیروزه‌گونش غروب، آرام‌آرام سفره‌اش را برایمان پهن می‌کند. خورشید مثل یک قرص نان تنوری تور حریر نارنجی‌اش را یواش‌یواش روی آبی آسمان و سفیدی ابرها می‌کشد. انگار برای ابرها دام پهن کرده تا با خودش به عمق شب ببردشان. رودخانه که تا حالا گل‌آلود می‌نمود، آینه‌اش را به دست گرفته تا حجم تور نارنجی خورشید را دوبرابر کند و بیشتر دل از من سرگشته ببرد.

 بزم آتش در ساحل تسیربینا

گاهی که برق آفتاب زیادی روی سرمان نباشد، توریست‌ها را جلوی مقبره داریوش در نقش‌رستم نگه می‌دارم و به بهانه نقش‌برجسته‌های روی قبور هخامنشی، از مرگ می‌گویم و از آتش مقدس، آتش الهی. اما امشب، کنار ساحل یکی از جزایر کوچک رودخانه تسیربینا (Tsiribihina) پهلو می‌گیریم تا چادرهایمان را برپا کنیم و آتش برفروزیم و یک شبانگاه شاد مالاگاسی داشته باشیم. هوا که تاریک می‌شود و آتش، روشن، همسایه‌هایمان از روستاهای اطراف می‌آیند به استقبالمان؛ با خودشان سازهای ساده مالاگاسی آورده‌اند و یک عالم سرخوشی و لبخند؛ به آتش خیره می‌شوم. به این شعله‌ها که هوار می‌زنند آسمان پر ستاره را و پر می‌کشند به سمتش. اما صدای ساز مالاگاسی ها، نوای ترانه‌های سواحیلی که می‌خوانند، تکان تکان‌های بدنشان، دندان‌های سپیدشان که در تاریکی شب می‌درخشند، عزمشان را جزم کرده‌اند تا مرا از این خلسه بیرون بیاورند. راهنمای محلی‌مان ترجیع‌بند ترانه‌های سواحیلی را با خواننده گروه دم می‌گیرد و من به دورتر، به آسمان پرستاره صاف که نمای زیبایی از کهکشان راه شیری را بهمان تعارف می‌کند خیره می‌شوم. صبحی دیگر در راه است. صبحی که سپیده‌اش از روی رودخانه تسیربینا به ما سلام خواهد کرد. صبح در طبقه دوم قایق از خواب بیدار می‌شوم رو به آسمان. ادامه راه روی تسیربینا یعنی دوباره یک عالمه «زندگی» دیدن! آفتاب‌پرست‌ها و لمورهای جنگل‌های حاشیه رودخانه، کروکودیل‌ها که در آرامش اولین آفتاب روز را می‌گیرند، چوب پاهای زیبا، اردک‌های سرسفید فریادکش، ماهی‌خورک‌های حاشیه رودخانه و ماهی‌خواران دیگر و محلی‌هایی که یا کنار رودخانه هستند یا با کانوهایشان با ما هم‌مسیرند. همه و همه در کنار صخره‌هایی که هر روز زردی‌شان را به آفتاب می‌دهند و از آفتاب سرخی می‌گیرند.

مهمانان ناخوانده آیین فامادیهانا

تمام بعد‌از‌ظهر را می‌نشینیم در ماشین‌های آفرود و همزمان که دل و روده‌مان تکان می‌خورد، از تنوع گیاهی منطقه کیف می‌کنیم. فکر کن! تنها جاده‌ای که تو را به یکی از مهم‌ترین سایت‌های توریستی ماداگاسکار، یعنی صخره‌های جینگی می‌برد، همین جاده خاکی است! زیرساخت‌ها در این کشور بسیار ضعیف هستند. داریم می‌رویم بکوپاکا؛ دهکده‌ای نزدیک پارک ملی بماراها، همان‌جا که صخره‌های جینگی انتظارمان را می‌کشند و اما، قبل از گفتن از این صخره‌ها، بگذارید برایتان از مراسم فامادیهانا (Famadihana) بگویم. یک روز بری که به دریا می‌رود، بحری را می‌بیند و دعوتش می‌کند که بیاید در احوالات مردم دنیا سیر و سفر کند. بحری از دریا به خشکی می‌آید و گروهی را می‌بیند که مشغول شیون و زاری هستند. از برّی می‌پرسد داستان چیست و برّی می‌گوید که فرد عزیزی فوت شده و اینان بستگانش هستند که دارند سوگواری می‌کنند. بحری اندوهگین می‌شود و عزم دریا می‌کند و می‌گوید: این چه سرزمینی است که مردمانش برای مرگ یک نفر، به جای شادی عزا می‌گیرند؛ وقتی که مرگ، یعنی رسیدن به معبود و شادترین اتفاق زندگی است! این حکایت زمانی به خاطرم آمد که داشتیم از شهری می‌رفتیم شهر دیگری و در این بین رسیدیم به گروهی که هلهله می‌کردند و دست‌افشان و پایکوبان بودند. بله! ما به یک مراسم فامادیهانا برخورده بودیم. فامادیهانا یا جشن مردگان، یا جشن اسکلت‌ها، یک جشن بسیار شاد و رنگی‌رنگی است که در بزرگداشت مرگ و زندگی برگزار می‌شود و در بین قبایل مالاگاسی خیلی رواج دارد. معمولا درست هفت سال پس از مرگ فرد، جشنی برپا می‌شود و استخوان‌ها از قبر بیرون کشیده شده و داخل پارچه سفیدی پیچیده می‌شوند و با هلهله و رقص و شادی به خانه مرحوم آورده می‌شوند. حالا، فرد مرحوم بعد از هفت‌سال دوباره فرصت گذراندن یک روز با خانواده و دوستان را پیدا کرده و دور هم شادی می‌کنند و آواز می‌خوانند و کیف می‌کنند! مینی‌بوس را نگه می‌داریم تا بتوانیم سر از کارشان در بیاوریم. تعدادی از بچه‌ها می‌پرند پایین و همراهی با مالاگاسی‌ها را در پی می‌گیرند! مالاگاسی‌ها طبق معمول با خنده از ما پذیرایی می‌کنند. بعد از دقایقی، هلهله‌کنان به سویی می‌روند و ما می‌فهمیم جنازه از قبر بیرون آورده شده و دارند می‌روند استقبالش. اینجا مرگ، یک طعم تلخ و شیرین با هم دارد. مثل یک نارنگی رسیده که با پوست بخوریش!

صخره‌گردی در بماراها

رسیده‌ایم به پارک ملی بماراها (Tsingy De Bemaraha National Park) و قرار است یکی از هیجان‌انگیزترین بخش‌های سفرمان را تجربه کنیم: صخره‌های «جینگی»! اما قبلش، کمی با محیط اطرافمان دوستی می‌کنیم و کمی لحن زندگی‌مان را بیشتر روی ریتم آرام طبیعت می‌ا‌ندازیم. صبح، مجوزهای لازم برای ورود به پارک ملی گرفته شده‌اند و ما با آفرودهایمان می‌رویم حاشیه رود مانامبولو (Manambolo)، تا بخشی از مسیر رودخانه را با قایق‌های کانو «مورا مورا» طی کنیم.
بچه‌های راهنمای پارک ملی که امروز و فردا قرار است همراهی‌مان کنند خودشان را معرفی می‌کنند و بعد شش‌تا شش‌تا توی کانوهای دوقلو می‌نشینیم. تنه‌های ستبر درختانی که تویشان خالی شده و با یک عدد چوب ساده در رودخانه هدایت می‌شوند. هوا بدجور عاشق است! آفتاب مهربانانه می‌تابد و رودخانه موج‌های آرامی دارد و پرنده‌ها از دور و نزدیک آواز سر داده‌اند. مگر می‌شود روی این قایق‌های چوبی نشسته باشی و نسیم از سر موهایت رد بشود و تو لبخند روی لب‌هایت نیاوری؟ مسیر رودخانه پر از هنرنمایی‌های طبیعت است که با همکاری لایه‌های رسوبی و آب و باد، به وجود آمده‌اند. این فرم‌های زیبای رسوبی گهگاه جایگاه لانه‌سازی پرندگانی مثل ماهی‌خورک آبی خوشگل هستند و گاهی هم از لا‌به‌لایشان گیاه سرخوشی روییده از برای دلبری. راهنمایمان از باورهای مذهبی مردم ماداگاسکار می‌گوید که با اینکه مسیحیت را به عنوان دین پذیرفته‌اند اما هنوز در اعماق روحشان به « انیمیسم « اعتقاد دارند و گاهی اسکلت‌هایی را لا‌به‌لای صخره‌ها گذاشته‌اند. می‌گوید نباید وقتی چیز قشنگی می‌بینیم با انگشت اشاره نشانش بدهیم که این توهین حساب می‌شود و اینجا مخصوصا توهین به ارواح کنار رودخانه! مسیرمان را به سمت غارهای مانامبولو که در کناره رودخانه به دل طبیعت خیز برداشته‌اند ادامه می‌دهیم و من جزو اولین کسانی هستم که می‌روم آن بالای غار تا استالاگتیت‌های زیبایش را ببینم. غاری کوچک و ساده، اما زیباست و از دریچه چشمش می‌توان نمای دیگری از رودخانه و قایق‌هایمان داشت. رودخانه‌سواری یکی دو ساعته مان که تمام می‌شود، به جای سوار شدن به ماشین‌ها برای بازگشت به لوج، پیاده راه می‌افتیم تا رفتن را تمرین دوباره‌ای کرده باشیم. حال دلم آن قدر خوب است که می‌توانم بگذارمش توی دستم و با خودم از این روستا به آن روستا ببرمش.

گروه  میراث و گردشگری

برچسب‌های خبر